نویسنده: پرستو جوزانی
جمعخوانی داستان کوتاه «فرار»، نوشتهی آلیس مونرو
«فرار» داستانی است دربارهي کشتن يک بز. بز حيوانی اساطيری است که هم بهدليل داشتن شاخ هلالیشکل در ارتباط با ماه قرار میگيرد و نماد باران و باروری است و هم نماد نگهبان است و در آیينهای قربانی به خدايان پيشکش میشود. يکی از اهداف آیينهای قربانی فرونشاندن خشم خدايان است. در قديمیترين نمونهها، در روايت اسحاق يا اسماعيل، قوچ يا گوسفند جايگزين قربانی انسانی میشوند. اگر با اين خوانش به سراغ داستان برويم، بز بهجای کارلا در پايان داستان قربانی میشود يا از منظری ديگر بز بخشی از وجود کارلاست که قربانی میشود. باران بیوقفه، توقف زايش ــ هم در کسبوکار و هم در ارتباط کارلا و کلارک ــ و همينطور خشم آشکاری را که بهسمت کارلا روانه میشود میتوان از عناصر معنیبخش داستان برشمرد و پيگيری کرد. در خوانش نمادين داستانهای معاصر بايد توجه داشت که اسطورهها امری منقضی و جداشده از حيات انسان امروزی نيستند و قرار نيست به همان اشکال ديرين بازتوليد شوند. ما هرروزه در مناسکی شخصی درحال قربانی کردن بخشی از وجود انسانی، غريزی و طبيعی خود بهنفع فرهنگ هستيم. اين شايد در کلانترين نگاه امتداد سنت قربانی بهمعنی فدا کردن خون ــ يا سلامتی ــ و دارايی ــ مهمترين آن زمان ــ درجهت دست يافتن به امری والا، قدرتی ماورايی و رفع عذابوجدان يا بخشايش و جلب رضايت خدايان باشد.
با اين مقدمهي کوتاه و معرفی اهميت و کارکرد بز، به بررسی ارتباط آن با شخصيتها و عناصر داستان میپردازيم. خانم جیمیسن از سفر برگشته. او همسايهي کارلا و کلارک است. در اين صحنه دو توصيف نهفته که تمام شخصيتپردازی داستان برپايهي آن ساخته میشود؛ اول اينکه خانم جیمیسن کارلا را نمیبيند، همانطورکه شوهرش کلارک او را ناديده میگيرد، و دوم آنکه قيافهاش مصمم و عصبانی است و انگار از عصبانيت خودش لذت میبرد. اين همان چهرهای است که از کلارک نيز ساخته میشود. کلارک آدم زودجوشی است. صميميتش اول مردم را جلب میکند، اما يکدفعه از بين میرود و خلقش تنگ میشود. او مانند ليزی آتشمزاج است. ليزی ماديان کهر کوچکی است که احساساتش بهعلت بیتوجهی کلارک ــ در مقام مراقب و نگهدار او ــ جريحهدار شده. دربارهی کلارک میدانيم که ارتباط او هم با خانوادهاش ــ اگر خانواده را در مقام مراقب ببينيم ــ قطع شده. ازنظر او خانواده مثل سَمی است که در خون آدم باشد. در اينجا به وجه نگهبان بز در اسطورهها بايد توجه کرد.
اما فلورا، بز سفيد کوچکی که مونس اسبها بوده و حالا غيبش زده. کارلا در خواب میبيند که فلورا تا کنار تختش آمده و سيب سرخی در دهان دارد. تخت و سيب سرخ تداعیگر ارتباط جنسی کارلا و کلارک است. میدانيم اين ارتباط مدتی با ترفند تصويرسازی دربارهي پيرمردی که شوهر خانم جیمیسن بوده و حالا مرده ادامه پيدا کرده بوده و با مرگ پيرمرد به نظر میآيد که قطع شده. ازطرفی سيب سرخ اشاره دارد به گناه اصلی و رانده شدن انسان از بهشت که جبران اين گناه از دلايل اصلی آیين قربانی است. وقتی کارلا از اسبها جویای فلورا میشود، ليزی کلهاش را ميان آنها فرومیکند و دست کارلا را گاز میگيرد. همينطور وقتی کارلا میرود سمت جنگل، تمام اسبها میآيند کنار نرده که او را تماشا کنند؛ بهغير از ليزی که مانند کلارک به او بیتوجه است. کلارک شنيده بوده که بز میتواند باعث يکجور احساس آرامش در اصطبل اسبها شود، برای همين بز را با خودش آورده بوده. اين انگيزه بیشباهت به ازدواجش با کارلا نيست. بز اول دربست در خدمت کلارک بوده، اما بعدتر به کارلا مايل شده. حالا که کلارک قصد دارد زن را وادار به اخاذی از خانم جیمیسن کند، بز بهکل گريخته. باران يکريز میبارد و کارلا يکريز گريه میکند. بعدتر میبينيم که تنها در صحنهي فرار است که باران و گريههای او باهم بند میآيند.
خانم جیمیسن حدود بيست سال از شوهرش کوچکتر است. به نظر میآيد ارتباط او با همسرش نيز بهنحوی قطع بوده. اين را از نحوهي از بين بردن تمام وسايل مربوط به پيرمرد میشود فهميد و همينطور از اين گفته که موضوعهاي جالب برای او ازنظر شوهرش جالبتوجه نبودهاند. توصيفات خانم جیمیسن از پاهای برهنه و بازوی لخت کارلا و خندهای که مثل نهری بازیگوش در رگوپیاش جاری شده، همينطور بوسهای که «مثل گل شادابی بود که گلبرگهايش با گرمايی پرآشوب، شبيه گرگرفتگی يائسگی، در درون او باز میشد» يا بوی صابونی که بعد از رفتن کارلا در ماشين و خانه مانده بوده، همه نشان از تمايلی بهزباننيامده دارند. بااينوجود وقتی کارلا زير گريه میزند، يکجور احساس انزجار در خانم جیمیسن ايجاد میشود؛ شبيه به خشمی که کلارک دارد وقتی کارلا نمیتواند برخودش مسلط باشد. خانم جيميس با شوروشوق برای کارلا تعريف میکند که «بزها حتی وقتی رشدشان کامل شده بود، بازهم خيلی کوچولو بودند. بعضی خالخالی بودند و بعضی سفيد، و درست مثل… مثل ارواح آن مکان…» و بعد اضافه میکند: «اگر روی شاخهایشان تاج گل بود تعجب نمیکردم.» اين تصوير يادآور خود کارلاست، وقتی که دارد شيشهها را پاک میکرد و «بالای چهرهي مصممش تاجی از موهای فرفری شبيه به گل قاصد نشسته بود.»
کارلا برای بار دوم دست به فرار میزند. باران بند آمده و آفتاب در آسمان میدرخشد. «حضور خانم جیمیسن که او را با امنيت و درايت احاطه کرده بود»، جای سلطهي کلارک را برايش پر کرده، اما وقتی اين حضور سايهاش را از سر کارلا برمیدارد، به دست گرفتن اختيار زندگی بهنظرش آنقدر بیمعنی میآيد که با خودش فکر میکند بدون اين سلطه از کجا بايد بفهمد که زنده است؟ و چه چيزی را بايد جايگزين آن کند؟ مادرش بعد از فرارش از خانه در نامهای نوشته بوده: «نمیدانی چه چيزی را جا گذاشتهای.» و اين ترس حالا دارد او را «مثل اسب حادثهديدهای که ديگر از جا بلند نمیشود» در زمين فرومیبرد.
خانم جیمیسن و کلارک با پيدا شدن بز باهم به تفاهمی «انسانی» میرسند. خانم جیمیسن بعدها در نامه برای کارلا مینويسد که «وقتی دو انسان که باهم اختلاف پيدا کردهاند با ديدن شبحی همزمان حيرت میکنند ــ نه میترسند ــ يکباره پيوندی بينشان به وجود میآيد و میبينند که بهطرز بسيار غيرمنتظرهای در انسانيت خود متحد شدهاند.» آيا همين اتحاد در انسانيت يکی از کارکردهای ديرينهی آیينها نيست؟ کلارک وقتی فلورا را نوازش میکند، میگويد: «تو يک بز فضايی هستی.» در اين خوانش میتوان آن را مابازای خدايی يا ماورايی در نظر گرفت. در آیين قربانی حيوان يا آنچه برای ذبح آماده میشود دارای نوعی قداست و الوهيت است. به همين خاطر خوردن خون و گوشت قربانی تبرک است و همهي افراد در آن سهيم میشوند. بعد از کشتن بز است که همهچيز سر جای خود قرار میگيرد: رابطهي کارلا و کلارک دوباره گرم میشود. کسبوکار رونق میگيرد. باران بند میآيد. خدايان آشتی میکنند؛ فقط کارلاست که اگر عميق نفس بکشد، جای يک سوزن مرگبار را توی سينهاش احساس میکند. بخشی از او برای هميشه مرده.