نویسنده: پرستو جوزانی
جمعخوانی داستان کوتاه «آدمهای مشهور»، نوشتهی اورحان پاموک
داستان «آدمهای مشهور» داستان رسيدن به فرديت است. میتوان آن را داستان بلوغی در نظر گرفت که عبور از سنت را نيز نمايندگی میکند. داستان با پنجرهها شروع میشود؛ با یکی از نظرگاههای انسان به جهان. تا وقتی هنوز تلويزيون که نمايندهی تجدد است به استانبول نيامده که صدا و تصوير را توأمان درمعرض گوش و چشم مخاطب قرار بدهد، مردم از پنجره برای تماشای داستانهای تصويری و از راديو برای شنيدن داستانهای صوتی استفاده میکنند؛ بهعبارتی اين نياز در جهان سنت به شيوهی خود تأمين میشود. اما جهان سنت نيز مانند زندگی راوی در شرف تغيير است؛ تغييری که مانند تلويزيون و فيلمهای افسانهای هاليوود هنوز از راه نرسيده. اين تغيير رسيدن به فرديت در جهان مدرن است. چگونگی رسيدن به آن سؤالی که در همان ابتدای داستان درحين تماشای بازی فوتبال به ذهن راوی میرسد: «چطور است که لباس همهی فوتباليستها عين هم است، ولی روی سينهشان اسم خودشان نوشته شده؟» اين سؤال را میتوان اينطور ترجمه کرد: چطور میشود در جامعهای همبسته زندگی کرد ولی راه خود را رفت و فرديت خود را داشت؟ جواب اين سؤال مثل نتيجهی بازی است که دوـدو مساوی شده، مثل سرنوشت پدر که راه خود را رفته اما اطلاعی از سرانجامش در داستان نيامده. آنچه در نتيجهی دوـدو مستتر است اين است که همان اندازه که به دست بياوری از دست خواهی داد. اين گزاره را اگر برعکس بخوانيم اميد بيشتری را فرامیخواند: همان اندازه که از دست بدهی، به دست خواهی آورد. در اين حالت نتيجه، گرچه مانند عکس ليندبرگ که با هواپيمايی برفراز اقيانوس اطلس پرواز میکند، رهايیبخش به نظر میرسد، اما هنوز همان است: دوـدو مساوی.
عکس ليندبرگ يکی از دو عکسی است که راوی بعد از باختن تمام کارتهايش در مترو از برادرش کش میرود و يواشکی برای خودش نگه میدارد. ليندبرگ اولين کسی بوده که بهصورت انفرادی اقيانوس اطلس را با هواپيمای خود پيموده، از نيويورک تا فرانسه را طی کرده و در پاريس فرود آمده. پدر قبل از اينکه برای هميشه خانه را ترک کند، به راوی میگويد که به پاريس میرود. گرچه اين جمله میتواند کاملاً به شوخی برداشت شود، اما بار نشانهای اين مقصد را نبايد ناديده گرفت. ازطرفی رويهی ديگر اين رهايی چيست؟ راوی حرفی از کارت ديگری که کش رفته نمیزند، همانطورکه داستان دربرابر سرنوشت پدر و بلوغ راوی سکوت میکند. داستان را میتوان به قبل و بعد از رفتن پدر تقسيم کرد. بخشی که راوی با پدر همراه است با بازی فوتبال عجين شده؛ بازیای که میشود با توپی کاغذی هم آن را برگزار کرد. راوی در اين بازی نيمهخيالی گوش چپ تيم فنرباغچه است و پنجـسه از برادرش پيش. برادر معتقد است راوی باعث شده آنها ديدن چهار گل واقعی را در استاديوم از دست بدهند، اما راوی فکر میکند شايد اگر میماندند اصلاً گلی ردوبدل نمیشد. اگر توجه کنیم، برادر واکسينه شده و با منفعتطلبی يک سرسپرده، به آينده نگاه میکند. اما راوی در شخصيت خود امکان بروز تحول و پيوستن به جهان مدرن را نشان میدهد. او میداند اگر بهطمع ديدن گلها بماند و از خير پرواز روی اقيانوس اطلس بگذرد، عاقبت نهتنها شايد هيچ گلی نصيبش نشود، بلکه او هم مانند کارمندهای ساندويچبهدستی شود که مثل مورچهها در پيادهروها سرازيرند.
بعد از اينکه پدر خانه را ترک میکند، راوی با مادر همراه میشود. از اينجا زير و رو میشود بازی غالب داستان و شروع باختهای راوی در آن. از زمانی که مادر متوجه غيبت پدر میشود و راديوی ساکت خانهی مادربزرگ راوی را به ترس میاندازد، اين کَنده شدن از جهان سنت و اخلاق همينطور باختهای بازی زير و رو شروع میشود. پدر وقتی میخواهد برگهی راوی را امضاء کند و بهعبارتی به او مجوز خيانت و سرپيچی از قانون واکسينه شدن را بدهد، برگه را روی کتاب کيیرکگور میگذارد. کيیرکگور را پيشرو فلسفهی اگزيستانسياليسم میدانند. در انديشهی او انسان در ظهور فرديت خود با يکی از سه ساحت زيباشناختی، اخلاقی و دينی به زندگی خود معنی میبخشد. خانهی مادربزرگها را در داستان میتوان با دو ساحت اخلاق و دين سنجيد. اتاق نشيمن مادربزرگِ پدری نيمهتاريک است با تورهای ضخيم و سايههايی ترسناک. چلچراغ بالای ميز نور بیرمقی به خانه میدهد، اما راوی از حضور در آن جمع پرهياهو احساس هيجان میکند و آنجا را روشن میبيند. اين اجتماع ساحت اخلاقی سنت را نمايندگی میکند که در آن از پدر توقع میرود به وظايف خود پایبند باشد. بعدتر میبينيم که خانهی مادربزرگ مادری بهتعبير خودش مثل خانهی ارواح، دزدزده و غرق خاک است. اين خانه سه اتاق دارد با پنجرههايی رو به غرب و شرق که مادربزرگ عادت کرده تنها در يکی از آنها که پنجرهاش رو به مسجد است، سکونت کند. اين نشانه ساحت دينی خانه را نمايندگی میکند. پدر و راوی در اين سهگانه به دنبال راه سوم يعنی زيبايیاند. پدر از ساحت اخلاق (خانهی مادربزرگ پدری) بيرون میزند و ساحت دين (خانهی مادربزرگ مادری) نيز راوی را به خود راه نمیدهد. عبور از کودکی به بزرگسالی در ساحت فردی و سنت به مدرنيته در ساحت جمعی از دست دادن و به دست آوردنی توأمان است؛ مانند همان نان پيده که راوی بهتوصيهی پدر دور انداخته، اما بازهم باقیماندهاش زير پاي خودش میرود. در راه برگشت از مسابقهی فوتبال، پدر به باجهی شرطبندی سر نمیزند. از همين يک جمله پيداست که او هم مانند راوی اهل شرطبندی بوده، اما حالا برای تهيهی بليت سفر است که وارد مغازه میشود؛ بليتی که او را برای هميشه از جهان سنت و اخلاق جدا میکند؛ درست مانند راوی که درپايان همهی کارتها را باخته و تنها يک عکس را در جيبش پنهان میکند. آن عکس ليندبرگ را با هواپيمايی نشان میدهد که با آن بر فراز اقيانوس اطلس پرواز کرده بوده.