نویسنده: نسترن مؤمنی
جمعخوانی داستان کوتاه «سخنرانی۱»، نوشتهی آیزاک باشویس سینگر۲
گذشته بخش کوچکی است از ابدیت، زمانی که از آن عبور کردهایم. اما چه کسی باور دارد که گذشته را برای همیشه پشت سر گذاشته؟ «سخنرانی» داستان مواجههی دو شخصیت است که هرکدام گذشتهی دیگری است. داستان پیرزن و مردی که تصویر گذشته را میان واژههای یکدیگر جستوجو میکنند و فقط برای حقانیت گذشتهشان زنده ماندهاند. پیرزن کتابهای مرد را بارهاوبارها خوانده و با هر بار خواندن در گذشته مستقر شده. جهان نوشتههای مرد تنها جایی است که پیرزن میتواند در آن زندگی کند. کسی باید باشد که گذشته را همانطور دیده، شنیده و نوشته باشد که دیگری دیده و از سر گذرانده، تا باور کند گذشته هنوز نگذشته. مرد و پیرزن هردو بازماندههای آشویتس هستند؛ بازماندههایی که در دو جغرافیای متفاوت زندگی میکنند؛ دنیایی جدید که هرلحظه امکان دارد با ورود گذشته ویران و هویت جدیدی که مرد برای خودش تعریف کرده از او ربوده شود. آنها همیشه و همهجا بازماندهاند، زیرا گذشته در یکقدمی آنهاست و میان خودشان با آدمها فاصلهای میبینند که نمیتوانند آن را پر کنند و به آنها نزدیک شوند، بازهم چون گذشته در آن جای خالی ایستاده و دیگران اشتراکی در این گذشتهی فلاکتبار ندارند. برای همین است که مرد در قطار کتابش را جلوِ صورتش میگیرد و بهراحتی از آدمها جدا میشود. او خوب میداند این فاصله هرگز پر نمیشود و پیرزن همسایهای دارد که ازدور آنها را میبیند و عبور میکند. و حتی وقتی نزدیک میشود بازهم در فاصلهای مشخص میایستد.
پیرزن در خانهی محقرانهی خودش که با آن بوی سیبزمینی کپکزده، کاسنی و پیازگندیده تداوم فلاکت است، بیهیچ اسمورسم یا دوستوآشنایی فقط با دخترش زندگی میکند؛ خانهای تاریک و غمزده که یادآور کشوری متروک است. او با تنی روی ویلچر حتی از زندگی نیز جا مانده و پابهپای آن نمیتواند جایی برود. مرد نویسندهای اسمورسمدار که کتابهای خوب مینویسد ــ در اردوگاه با خواندن داستانهایش انگار باری از دوش اسیران برداشته میشده ــ و پاسپورت آمریکاییاش را در جیب میگذارد، سوار قطار میشود و به هرکجا که دوست دارد میرود، اما او هم بازمانده است. میان شلوغی و شادی آدمها که یادآور گرمای زندگی است، شکنجه و سرما را به یاد میآورد. مرد و پیرزن شبیه هم نیستند جز در روزگاری از زمان گذشته. در زمان اکنون مرد با هویت جدیدش همهچیز دارد و زن هیچچیز؛ اما اشتراکی دارند که با گذر زمان گسسته نمیشود و از بین نمیرود. آنها قبل از داشتن هویت جدید، کشور جدید، پاسپورت جدید، بازماندهاند و تا زمانی که زندهاند این بار را به دوش میکشند و با خود میبرند. این مهمترین شباهت پیرمرد و پیرزن است؛ شباهتی که آنها را باهم یکی میکند. با این اشتراک بهگونهای درهمتنیده میشوند که انگار در آغاز نیز یک نفر بودهاند. مرد و پیرزن در تمام لحظاتشان آشویتس را به همراه دارند و در خاطرات آن زمان غوطهورند؛ انگار هنوز در حصار آن گیر کردهاند و راهی برای رهایی از آن ندارند. بازماندهها فقط وقتی یکدیگر را مییابند و در آغوش میکشند، حصارهای آشویتس فرومیریزد و در زمان حال مستقر میشوند.
۱. The Lecture (1967).
۲. Isaac Bashevis Singer (1904-1991).