نویسنده: سمیه لطفمحمدی
جمعخوانی داستان کوتاه «سخنرانی۱»، نوشتهی آیزاک باشویس سینگر۲
داستان «سخنرانی» بهظاهر روایت سخنرانیای است که قرار است برگزار شود، اما درباطن ماجرای همدلی و درک انسانهاست. داستان در سه بخش روایت میشود. بخش اول حالت مقدمهگونهای بر داستان دارد. در این بخش سینگر به شناساندن شخصیت داستانش و نشان دادن آنچه برای پیشبرد روایت لازم است میپردازد. ساختار روایت بهگونهای است که بهمرور خواننده را وارد داستان میکند. پس از پایان بخش اول، هنوز هم خواننده فکر میکند داستان پیرامون سخنرانی راوی خواهد بود. اولین چیزی که در داستان مورد توجه قرار میگیرد، لحن راوی است. راوی سخنران است و باید مانند خطیبان صحبت کند و مسائل اجتماعی برایش مهم باشد. او باید به مسائل بزرگ و کوچک ازقبیل مشکلات دنیا، مرگ، بیماری و جنگ یا جا ماندن از قطار و گم شدن بلیت توجه داشته باشد و از دیگران خرده بگیرد که چرا این مسائل برایشان مهم نیست. ازطرفدیگر، آیزاک باشویس سینگر شخصیتی را بهعنوان راوی برمیگزیند که پیش از این، جنگ و سختیهای آن را تجربه کرده و طبیعی است به مسائل دقت ویژهای نشان دهد. برخی اتفاقها در زندگی آنقدر مهم هستند که فرد پس از آن واقعه و تحت تأثیر آن سعی میکند خیلی چیزها را پیشبینی کرده، تمرکز بهتری نسبت به مسائل داشته باشد. ازسویی هم، آن اتفاق باعث میشود محتاطتر با مسائل برخورد کند؛ همانطورکه در ادامهی روایت دیده میشود چطور مرد خود را از بقیهی مردم جدا میبیند. جنگ ترومایی در راوی ایجاد کرده که هنوز هم با او همراه است. مرد تمام آنچه را که فکر میکرده برای سفرش ضروری است در نظر گرفته و با خود برداشته. او حتی یاد سفرهایش به لهستان میافتد و شرایط حال را با گذشته و جنگ مقایسه میکند. جملهی «تاجاییکه به من مربوط است این قطار میتواند سه شبانهروز همینجا بایستد»، نشان میدهد راوی چقدر برای شرایطی که پیش رویش دارد آماده است.
سخنرانی راوی درمورد آیندهی زبان ییدیش خواهد بود؛ زبانی که خود میداند مسیری بهجز ضعیف شدن پیش رویش نیست، اما نشان دادن تعصب او چه دلیلی دارد؟ آیا غیر از این است که نویسنده میخواهد سختگیری و جانبداری راوی را در برخی مسائل نشان دهد. بهعبارتدیگر، او سعی دارد زبان را به هر قیمتی شده حفظ کند. نکتهی قابلتوجه دیگری که در داستان به چشم میخورد توصیفهایی است که نویسنده به کار میبرد. تغییر شکل برف نمونهای از آن است. برف در هنگام راه افتادن قطار سفید، درخشان و پاکیزه است و با نزدیک شدن به کانادا تغییر رنگ و شکل پیدا میکند. برف جایی بنفش است و سپس درشت، خاکستری و سنگین میشود. تشبیهات نویسنده نیز خواندنی است. «نگهبانهای خزانه برف در آسمانها تنبلیشان آمده که آن را بیشتر الک کنند»، یا «من قربانی گوشهگیری و کمرویی و بیگانگی خودم با دنیا هستم» و نظیر اینها جملههاییاند که هنر نویسنده را در توصیف و تشبیه بهخوبی نشان میدهند. راوی اعتقادات دینی خاصی دارد. خداوند را دارای صورتهای ذهنی میداند، ناشکری از نبایدهایش است و اتمها و مولکولها را بهدلیل بخشی از حقیقت آسمانی بیتقصیر به حساب میآورد. لحن راوی پس از خوردن الکل تغییر میکند و از سخنرانی که سعی دارد جدی، منطقی و پایبند به اصول خودش باشد به شخصی بدل میشود که خود و سخنرانیاش را زیر سؤال میبرد.
بند دوم داستان با رسیدن قطار به مقصد آغاز میشود. ریتم در این بخش تندتر میشود و لحن راوی نیز بهمرور تغییر پیدا میکند. راوی حتی پیشبینی کرده که کسی در ایستگاه راهآهن منتظرش نخواهد بود، اما مادر و دختری هستند که انتظارش را میکشند. او با آندو همراه میشود و نویسنده بهمرور او را وارد دنیای گذشته میکند. سینگر فضای خانهی این مادر و دختر را طوری میسازد که شخصیت داستانش روزهای جنگ را به خاطر بیاورد و مخاطبش بتواند همراه او با این فضا ارتباط برقرار کند. کاغذدیواریهای پارهپوره، کف چوبی ناهموار، ظرفهای ترکخورده و لبپریده، جاروی ترکهای روی کپهی خاکروبه، بوی سیبزمینی کپکزده و پیاز گندیده فلاکت زادگاهش و فقر خانهاش را به یاد راوی میآورد. نویسنده گذشته را بهمرور فراخوانده و شرایط را برای خواننده بازگو میکند. مادر طرفدار داستانهای راوی است، چراکه بعد از پایان جنگ یکی از داستانهای او بوده که بار زیادی از روی قلبش برداشته. سینگر سعی دارد نشان دهد ازآنجاییکه راوی جنگ را تجربه و درک کرده توانسته با نوشتههایش به قلب زن نفوذ کند. نویسنده ازلحاظ حسانگیزی خیلی خوب عمل میکند. او از جنگ بهشکل سیاسی بهرهای نمیبرد، بلکه آن را در راستای حسانگیزی و همراه کردن خواننده با پدیدهها به کار میگیرد.
در بند سوم داستان، مرد به مادر و دختر نزدیک میشود. برای او شب بهدشواری در حال سپری شدن است. همین که به یاد برگههای سخنرانی میافتد، صدای مامان گفتن دختر بلند میشود. مادر فوت میکند و راوی در خانه با او تنها میشود. اپیفنی در داستان همین جا رخ میدهد. نویسنده بهخوبی صحنهی تنهایی شخصیت در خانه و حالتهای او را توصیف میکند. تنها چیزی که راوی میخواهد این است که به محل زندگیاش برگردد. دنبال برگهی قانونی تابعیتش میگردد و وقتی پیدایش میکند آن را بهعنوان چیزی که زنده نیست اما نظم دارد تعریف میکند. این توصیف علاوهبر آنکه نشاندهندهی یکجور احساس تعلق است، حس ناامنی مرد را نیز نشان میدهد؛ که دلیل دیگری است بر ترومای ناشی از جنگ. اما زمانی که دختر برمیگردد، مرد برگهی اقامت را در جیبش میگذارد و به او میگوید که تنهایش نمیگذارد. حس همدردی مرد بر ترس و ترومای او غلبه میکند. تغییر اتفاق میافتد: چیزهایی که ارزشمند میشود و میماند حالا دیگر آنهایی نیست که از ابتدا بوده.
۱. The Lecture (1967).
۲. Isaac Bashevis Singer (1904-1991).