نویسنده: پرستو جوزانی
جمعخوانی داستان کوتاه «جداییها۱»، نوشتهی جان لُورُو۲
«کشيش سوار بر قطار به مقصد نزديک میشود.» این جملهی شروع داستان «جدایی» است، اما درست در جملهی بعدی همين گزاره نقض میشود: «درواقع کشيش نيست… همه خيال میکنند کشيش است؛ خودش هم خيال میکند کشيش است.» پس واقعيتی خارج از خيال کشيش و خيال همهی آدمهای داستان وجود دارد که راوی از آن مطلع است و ديگران نه. راوی با همين کيفيت در زمان نيز جابهجا میشود. او در زمان حال روايت میکند، درحالیکه اطلاعاتی از آينده را نيز در اختیار خواننده قرار میدهد. اين ویژگی کيفيتی از جنس دانای کل به راوی میبخشد، گرچه درطول داستان بهندرت از ذهن کشيش تجاوز میکند. تمام اطلاعات کليدی در ابتدای داستان به خواننده داده میشود: کشيشی که درواقع کشيش نيست، بعد از شش سال به ديدار پدرومادرش میآيد و دچار اضطراب است. اما او کشيش شده تا احساس نکند. دليل اصلی کشيش شدنش همين است؛ چون در اعتقاد او احساس دليل بر هيچچيز نيست.
داستان در چهار بخش روايت میشود. بخش اول مربوط به زمانی است که کشيش پس از شش سال در ايستگاه قطار پدرومادرش را میبيند. او سعی میکند همانطورکه بینظمی جهان بيرون را ناديده میگيرد، عواطف انسانی خود را نيز انکار کند و از آشفتگی درون و بيرون خود نظم به وجود بياورد؛ تفکری خداباور که از کائوس يا بینظمی کيهانی نظم میآفريند. اما نظم درست درمقابل او قرار گرفته. مادروپدر در اين آشفتهبازار مظهر نظمند. کشيش دقيقاً از آن چيزی روی برمیگرداند که میبايست آرامش و نظم را در آن بجويد. همين روی برگرداندن در تمام داستان کابوس او میشود. بخش سوم که مرور کابوسوار همين روز است، اينطور شروع میشود: «همان روز است. هميشه همان روز است، فقط حالا آن را جور ديگری به خاطر میآورد.» تکرار، ملال و انتخاب کليدواژههای فلسفهی اگزيستانسياليسم هستند که کشيش در قطار مشغول خواندن آن است. اين فلسفه تمام مسئوليت را به دوش انسان و اختيار و ارادهی او میگذارد.
اگر بخش اول به ذهن کشيش و نگاه خداباور در مواجهه با اين بینظمی معطوف است، بخش سوم یا مرور آن روز مثل دوربينی تمام واکنشهای زن و مرد ديوانه را ثبت و ضبط کرده. ما به ذهن آندو نمیرويم، اما از جزئيات رفتارشان به ذهنيت آنها واقف میشويم. زن و مرد مدام در کار انتخاب هستند. اول دربارهی صندلیها ازهم میپرسند: «اينجا چطوره؟» «نه، اونجا بهتره.» «اينجا. آره، اينجا خوبه. اينطرف بهتره. همين جا خوبه. بشين فِردی، نه، بذار من بشينم کنار پنجره.» بعد دربارهی جای قرار دادن خريدها و پيشتر لابد دربارهی خود خريدها اين انتخابهای بیپايان و سرسامآور جريان داشته. همين انتخاب نيست که کشيش را از آن بینظمی تهوعآور بهسمت نوعی نظم الهی سوق داده؟ اما مسئلهی داستان اينجا تمام نمیشود. زن و مرد وقتی متوجه میشوند سنگی به شيشه خورده که ممکن بوده موجب مرگ آنها شود، آنهم وقتی جایشان را با اين وسواس و دقت انتخاب کردهاند، دچار هيجانی ديوانهوار میشوند. چطور میشود مسئوليت چنين انتخابی را پذيرفت؟ درآخر آنها برای توجیه این اتفاق به معجزهی کشيش پناه میبرند. میگويند اگر بهخاطر کشيش نبود، ما حالا اينجا نبوديم؛ درصورتی که کشيش بود که برای بچهها دست تکان داد و خودش میداند که اگر خود عامل اين سنگپرانی نبوده باشد، هيچ تأثيری در نجات جان زن و مرد نداشته. پس مسئوليت اين اتفاق را چطور بايد توضيح داد؟ وقتی نظم الهی و انتخاب انسانی هيچکدام پاسخگوی اين وضعيت نيستند، شايد بايد از تاسها پرسيد.
بخش دوم داستان به مرگ مادر و بخش چهارم به مرگ آخرين خويشاوند کشيش میپردازد. بعد از شب عزا، کشيش با قطار برمیگردد، اما چيزهايی که سالهای پيش او را به خشم میآوردند حالا به چشمش نمیآيند. او کشيشی است که بهراستی جهان را به خود وانهاده؛ گرچه عمل داستانی حکایت از خوشیهای زمينیای میکند که کشيش مترصد کاميابی از آنهاست، مانند گيلاسی اسکاچ. او قبل از مراسم عيد پاک همان کابوس تکراری مصلوب کردن مسيح را میبيند. هميشه در اين کابوس سه سرباز بر سر پيراهن و صندلهای مسيح تاس میريزند و نفر آخر تاس را به کشيش میدهد. اين بار در کابوس آخر او تاس را آنقدر در مشتش فشار میدهد که از لای انگشتهايش خون بيرون میآيد. کشيش موقع مرور اين خواب که ذرهذره از فراموشی به آگاهی بازمیگردد، مشغول انجام غسل تعميد نوزاد است و دارد به نور و ظلمت و آب و آتش فکر میکند. درپايان مادرش را در کابوس بازمیشناسد که تاسها را بهسمت او گرفته و همزمان رویش را از او برگردانده؛ گویی سرنوشت دست تاسهاست و مادرْ روی اقبال که از او برگشته؛ چراکه مادر دايرهی کوچکی از نظم بود در دل اين آشوب.
چه مرگ ملالآور مادر و چه شادابی او موقع استقبال نه در حيطهی اختيار انسان و نه در نظم الهی میگنجد؛ بلکه از جنس احساس است. همان احساسی که کشيش خيال میکرد دليل بر هيچچيز نيست حالا اصالت يافته. بعد از اين يادآوری است که کشيش از متبرک کردن، ادامه دادن يا روی گرداندن ناتوان میشود و آتش را با دست خود خاموش میکند. شايد چون بهنقل از کامو، تنها يک مسئلهی فلسفی کاملاً جدی وجود دارد و آن هم خودکشی است.
۱. Departures (1980).
۲. John L’Heureux (1934-2019).