کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

ابرهایی که بر من باریده‌اند / ۴ / مسخ

۲۴ مرداد ۱۳۹۶

بیست رمانی که باید خواند

سلام حشره!
نویسنده: کاوه فولادی‌نسب
درباره‌ی «مسخ»۱ نوشته‌ی فرانْتس کافکا۲، منتشرشده در تاریخ ۶ خرداد ۱۳۹۶ در هفته‌نامه‌ی کرگدن


«یک روز صبح، گِرِگور زامْزا از خوابی آشفته بیدار شد و فهمید که در تختخوابش به حشره‌ای عظیم بدل شده است.» این جمله را هرجای دنیا برای هرکسی که دستی در خلق ادبی دارد یا خواننده‌ی جدی ادبیات داستانی است، بخوانید، می‌فهمد که دارید از چه کسی و چه چیزی حرف می‌زنید. این یکی از مهم‌ترین جنبه‌های نبوغ فرانْتس کافکاست؛ شروع طوفانی. شروع تأثیرگذار. شروع از جایی میانه‌های داستان. او -برخلاف پدران قرن‌نوزدهمی‌اش- خواننده را منتظر نمی‌گذارد و مقدمه‌چینی‌های طولانی نمی‌کند؛ دست خواننده را می‌گیرد و پرتابش می‌کند وسط داستان. و تو چشم‌هایت را باز می‌کنی و با حشره‌ای عظیم‌الجثه روبه‌رو می‌شوی که به ساعت شماطه‌دار نگاه می‌کند. کمی از شش‌ونیم گذشته و حشره از این‌که چطور با زنگ ساعت چهار بیدار نشده، مبهوت می‌شود. در تخت دست‌وپا می‌زند و از خودش می‌پرسد: «چه بر سرم آمده؟» به پنجره نگاه می‌کند و از دیدن آسمان ابری دلش می‌گیرد. (بی‌دلیل نیست که کافکا جایی گفته موقع کار کردن روی «مسخ» گاهی می‌زده زیر خنده.) بلافاصله به کارش فکر می‌کند و قطاری که از دست داده…

حقیقت امر این است که زامزا خیلی پیش‌تر ‌از این‌که در تختخوابش به حشره‌ای عظیم تبدیل شود، مسخِ کارش -بازاریابی پارچه- شده بوده و حالا -گرفتار در این وضعیت‌ و موقعیت غریب- بیشتر از این‌که تبدیل شدن به حشره‌ای چندش‌آور نگرانش کند، بابت کسب‌وکارش و قضاوت رؤسایش مضطرب است؛ نگرانی‌اش چندان هم بیراه نیست. هنوز ساعت به هفت نرسیده که سرپرست می‌آید سروگوشی آب بدهد، ببیند چرا زامزا با قطار صبح‌زود نرفته دنبال کارش. خود کافکا درباره‌ی چراییِ مسخ زامزا اظهارنظری نکرده؛ نشانه‌ای هم دال بر فضلیت‌مندی زامزا نسبت‌به دیگران در داستان نیست. همین است که زامزا را به یک هشدار تبدیل می‌کند. او قهرمانی آرمانی نیست؛ یکی است مثل همه، مثل خود ما. نه انسانی جدا از جامعه‌ی پیرامونش است، و نه منزه‌تر از دیگران. درگیر همان بازی همگانی است. فقط احتمالاً حساس‌تر از دیگران است. و همان‌طورکه هوای ناپاک شهرْ آن‌هایی را که دستگاه تنفسی ضعیف‌تری دارند، بیشتر آزار می‌دهد و زودتر از پا درمی‌آورد، سازوکار آلوده‌ی حاکم بر روابط و قراردادهای اجتماعی هم کسانی مثل زامزا را که دستگاه عاطفی حساس‌تری دارند، زودتر به‌کام نابودی می‌کشاند. جامعه هم البته ساکت نمی‌نشیند: بلافاصله واکنش نشان می‌دهد. سرپرست بی‌فوت وقت، زامزا را به کم‌کاری و رشوه‌گیری متهم می‌کند و می‌گوید که دیگر مایل نیست در مشاجره با رئیس، «جانب» زامزا را بگیرد. فقط این نیست: زامزا به طرفه‌العینی برای خانواده‌اش هم به موجودی منفور تبدیل می‌شود. حتی خواهر هفده‌ساله‌اش، گِرِته، که به‌قول راوی احتمالاً به‌دلیل کم‌سن‌وسالی و خامی، وخامت اوضاع را درک نمی‌کند و برخلاف دیگران هوای برادر مسخ‌شده‌اش را دارد، ظرف شیر نیم‌خورده‌ی او را «نه با دست، که با یک تکه پارچه» برمی‌دارد. شهری که گرگور در آن زندگی می‌کند، شهری است مثل بیشتر شهرهای معاصر: آسمانی خاکستری دارد و زمینی خاکستری. و در پیشینه‌ی زندگی گرگور هم چیز خاصی نیست: در آکادمی علوم بازرگانی درس خوانده، بازاریاب است، و یک بار از دختر صندوقدار مغازه‌ی کلاه‌فروشی «با جدیت اما کندی بیش‌ازحد خواستگاری کرده». کافکا از گذشته‌ی زامزا همین‌قدر به ما می‌گوید و دیگر هیچ. تا با کمی دقت دریابیم که هرکدام از ما یک گرگور زامزا هستیم، و چندان دور از ذهن نیست که یک روز صبح بیدار شویم و بفهمیم که در تختخواب‌مان به حشره‌ای عظیم بدل شده‌ایم؛ چیزی که راویِ «مسخ» اسمش را می‌گذارد «مصیبت عظیم». اما شاید عبارت «واقعیت هولناک» برایش عنوان بهتری باشد. اصلاً همین است که «مسخ» را به کیفرخواستی عمومی علیه خود و اجتماع تبدیل می‌کند؛ فرد و اجتماعی که گرفتار خود و بندیِ روابط و قراردادها، انسان را به مسلخ مناسبات اجتماعی می‌برد و چشمی برای دیدن واقعیت‌های هولناک دوروبرش ندارد. خوشی -یا بهتر بگویم، سرخوشی- ِپایانی پدر و مادر و خواهر گرگور، از نادانی آن‌هاست؛ آن‌ها هشدار کافکا را نشنیده‌اند. آن‌ها گرچه گرگور را از نزدیک دیده‌اند، انگار وضعیت ‌و موقعیت او را درست‌ودرمان درک نکرده‌اند. و حالا لبخندزنان، در بیرون شهر تفریح می‌کنند و به این فکر می‌کنند که خانه‌شان را عوض کنند و برای گرته شوهری سربه‌راه گیر بیاورند. اما نمی‌دانند و هیچ حواس‌شان نیست که دارند در مسیری گام برمی‌دارند که عاقبتش همان است که برای گرگورشان اتفاق افتاده. کافکا -تحت‌تأثیر دیکنز و فلوبر- «مسخ»ش را با شخصیتی گرفتار، که رگه‌هایی از طنز را هم می‌شود در او دید، و زبانی صریح و آشکار روایت می‌کند، و نتیجه یکی از شاهکارهای قرن بیستم و همیشه‌ی ادبیات جهان است؛ کتابی که بعداز این‌که برای اولین بار آن را خواندید، بعداز مدتی احساس می‌کنید نیاز دارید دوباره بروید سراغش، و چیزی نخواهد گذشت که به یکی از مستهلک‌ترین کتاب‌های کتاب‌خانه‌تان تبدیل خواهد شد.


۱. (Die Verwandlung (1915

۲. (Franz Kafka (1883-1924

گروه‌ها: ابرهایی که بر من باریده‌اند, تازه‌ها, درهوای داستان دسته‌‌ها: ابرهایی که بر من باریده‌اند, بیست رمانی که باید خواند, فرانس کافکا, کاوه فولادی‌نسب, کرگدن, مدرنیسم, مسخ, معرفی رمان

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد