منتشرشده در شمارهی ۹۹ مجلهی بخارا، فروردین و اردیبهشت ۱۳۹۳
زندگی هرکس پر از آدمهایی است که میآیند و میروند. بعضیهایشان خطی یا ردی خوش یا بد روی زندگی آدم میاندازند و بعضیهای دیگر اثرشان همینقدرها هم نیست؛ انگار نه خانی آمده باشد، و نه خانی رفته. اما توی هر زندگیای هستند معدود کسانی که وقتی آمدند، دیگر هرگز نمیروند، و چنان تأثیری روی آدم و مسیر زندگیاش میگذارند که ردشان تا همیشه باقی میماند. اینها گاه مثل توفان میآیند و گاه مثل نسیم، و گاه چنان به حضیض میکشانندت که دیگر نمیتوانی سرپا شوی و گاه چنان به اوج میبرندت، که احساس میکنی زندگیات تازه از همین لحظه است که آغاز شده و تا پیش هرچه بوده، هیچ. جمال میرصادقی برای من و زندگیام یکی از این آدمهاست. اولین بار در بهار ۸۲ بود که پایم به خانهاش باز شد و از نزدیک دیدمش. مادرم آشناییِ پیشین با او داشت و در روزی از روزهای نوروز که به رسم هرساله شاگردهایش به دیدنش میرفتند، من هم همراه مادر رفتم. بعد از همان تطعیلات نوروزی بود که شاگرد کارگاهش شدم، داستانی که تا هنوز هم ادامه دارد؛ گرچه چند سالی است بهخاطر -به قول اکبر رادی- دویدن دنبال پول خاکهزغال، فرصت دیدار هفتگیاش در کارگاههای چهارشنبه را ندارم. آن روز بهاری که برای اولین بار جمال میرصادقی از نزدیک دیدم و دستش را فشردم، هیچ احساس غریبگی با او نداشتم. سابقه آشناییمان برمیگشت به پنجسالگیام -سال ۶۴- که «بادها خبر از تغییر فصل میدهند» برای اولین بار منتشر شده بود، و در خانه در آن سالهای ترس و دلهره دهه شصت دیده بودم که میان مادر و پدرم دستبهدست میشد. هنوز پنج شش سالی مانده بود تا ازشان اجازه بگیرم و کتاب را از کتابخانهشان بردارم و جواب سؤالی را که در ذهن پنجسالگیام بیپاسخ مانده بود، پیدا کنم. «بادها خبر از تغییر فصل میدهند» منی را که تا آن سنوسال بیشتر ژول ورن و مارک تواین و جک لندن و حسینقلی مستعان خوانده بودم، با دنیای جدیدی روبهرو کرد؛ دنیای مردمی معمولی که داشتند زندگی عادیشان را میکردند، دنیای آدمهایی که بهاندازه هاکلبری فین یا تام سایر یا حتی آن روزنامهنگار «قصه رسوایی» مستعان دور از دسترس نمیدیدمشان، دنیایی که برایم ملموس بود، دنیایی که میشد خودم، جزیی از آن باشم و آن، جزیی از من. بعد از «بادها خبر از تغییر فصل میدهند»، «درازنای شب» را خواندم. این یکی هنوز هم به نظرم از بهترین رمانهای فارسی است؛ در کنار «بوف کور» هدایت، «کریستین و کید» گلشیری، «همسایهها»ی محمود، «شب هول» شهدادی، «جای خالی سلوچ» دولتآبادی، «گاوخونی» مدرسصادقی و «همنوایی شبانه ارکستر چوبها»ی قاسمی. در فهرست بهترین رمانهای ایرانی من، «درازنای شب» و «همسایهها» رتبهای مشابه دارند. کمال[۱] و خالد[۲] هردو نمونههایی از نوجوانان ایرانی هستند که علیرغم همه تفاوتهای نسلیِ این سالهای تغییرِ شتابان، شباهتهای زیادی در زندگیها و سرنوشتهایشان به چشم میخورد؛ شباهتهایی که بخشی از مؤلفههای هویتی نوجوانان و جوانان ایرانی را شکل میدهد. من کمتر خواننده ایرانیای را دیدهام که این دو رمان را خوانده باشد و احساس عمیق همذاتپنداری با شخصیتها و ماجراهایشان نکرده باشد و سایهای از خودش یا هالهای از زندگیاش را در آنها پیدا نکرده باشد.
از آن بهار ۸۲ که اولین بار میرصادقی را از نزدیک دیدم، تا ۵ سال بعد هر چهارشنبه عصر مهمان منزلش بودم؛ خانه قدیمی و گرم خیابان دربند، با آن حیاط باصفا و ردیف گلدانهای بنفشه و شمعدانی که سرتاسر تراس را میپوشاند و پشت پنجرههای قدی قاب میشد. نیمه اول سال، ساعت شروع کلاس چهار و نیم بود و نیمه دوم، چهار. از نیمساعت قبلِ شروع کلاس کمکم سروکله بچهها پیدا میشد. من معمولا جزو اولین کسانی بودم که میرسید و دست از سوال پشت سوال برنمیداشت. میرصادقیِ مدرس نه خسته میشد، نه بیحوصلگی میکرد و نه سؤالها را سرسری میگرفت. حالا که یاد آن سالها میافتم میبینم هیچجوره نمیتوانم بابت آنهمه شرافت معلمی و محبت انسانی ازش تشکری قدردانیای تقدیری چیزی بکنم؛ چیزی که او یاد میداد، فقط روش نوشتن و نقد داستان نبود، منش زندگی و معلمی بود. و چقدر در همه سالهای تدریسم در دانشگاه این منش -که از او یاد گرفته بودم- به کارم آمد. یک باری یادم هست که قرار بود کاری برایش انجام دهم. گفتم «میخواین چهارشنبه بعدِ کلاس بمونم؟» گفت «نه کاوهجون… یکشنبهها و چهارشنبهها شیره جون من کشیده میشه. بعدِ کلاس نای نشستن هم ندارم حتی.»
میرصادقیِ مدرس با میرصادقیِ پژوهشگر است که کاملتر میشود. اینهمه پژوهشی که او انجام داده و در قالب کتابها و مقالهها منتشر کرده، کاری است یگانه و خدمتی بینظیر. یک بار در نامهای برایش نوشتم: «برای کمتر هنرمند و پژوهشگری پیش میآید که در زمان بودنش کلاسیک شود. شما شدهاید. این کاری که شما در تئوریزه کردن مبانی نقد علمی داستان در ایران و برای این ادبیات مدرن هنوزکمسنوسال کردهاید، از آن کارستانهایی است که تا همیشه بر تارک داستان و ادبیات فارسی خواهد درخشید و میماند این افسوس که در جامعهای زندگی میکنید / میکنیم که در حرفْ هنر و هنرمند را بر صدر مجلس مینشاند و در عملْ کارش را تجملی غیرضروری یا تفریحی -در بهترین حالت- سالم میداند.» در جامعهای که سنت مکتوب کردن اندیشهها سست است و در تمام دورانِ حالا دیگر صدساله تعلیق میان سنت و مدرنیتهاش هم کماکان فرهنگ خلق و تولید منابع مکتوب -آنطور که برای جوامع در حال توسعه لازم است- جا نیفتاده، بودنِ پژوهشگری مثل میرصادقی غنیمتی استثنایی است. از «ادبیات داستانی» و «عناصر داستان» تا «داستانهای خیالی» او بیش از پانزده کتاب پژوهشی در زمینههای نظری داستاننویسی کار کرده که هرکدامشان تأثیری ویژه در ادبیات نقد و آموزش داستاننویسی ایران داشته است. این خدمت بزرگی است که فقط از یک آدم بزرگ برمیآید، و گرچه در همین زمانه هم مورد تقدیر و ستایش بوده همیشه، من تردید ندارم که هرچه تاریخ بر آن بگذرد، بازهم و بازهم بیشتر قدر و منزلت خواهد یافت. آثار پژوهشی و نظری میرصادقی -فارغ از محتوای ارزشمندشان- کیفیتی ساختاری دارند که از نگاه روشنفکرانه مؤلفشان برمیآید. برخلاف بیشترِ آثاری از این دست در کشور ما، که زبانی آنچنان سخت و پیچیده دارند که خواندنشان حتی برای خوانندههای حرفهای و دستبهقلم هم دشوار است، کتابهای میرصادقی زبان سادهای دارند. او نمیخواهد آثارش را فقط فرهیختهها بخوانند. او به توده مردم بیتوجه نیست و بارها ازش شنیدهام و در آثارش همه دیدهایم که به نوعی رسالت و اصالت اصلاحگری اجتماعی برای روشنفکر معتقد است. این نگاه و باور او خلاصه نمیشود به آثار و درونمایههای داستانیاش و مثلا در همین نثر و زبان آثار پژوهشی / نظریاش هم بروز میکند. کتابهای نظری او را هر فارسیزبانی دست بگیرد، میتواند بخواند و درک و دریافتی مطابق میزان آگاهیاش ازشان داشته باشد؛ طبعا نخبهها و آنهایی که دستی بر آتش دارند، بیشتر. این هم یکی دیگر از درسهای بزرگی است که من از میرصادقی گرفتهام؛ این که جوری بنویسی که همه بتوانند بخوانند، این که احترام ارزشهای زبانی یا کیفیت محتوایی را با قلمبهگویی اشتباه نگیری و تبدیل نشوی به آدمی برجعاجنشین که افتخارش این است که هرکسی نمیتواند متنش را بخواند یا بفهمد، و خوانندهاش باید مراتبی را طی کرده باشد تا شرف حضور پیدا کند. چنین نوع نگرشی به نظر خیلی پیشمدرنی میآید و معتقدان به این اندیشه، گویی هنوز با مفهومی به نام «طبقه متوسط» آشنا نشدهاند و طرفدار نوعی اشرافیگری در فرهنگند. میرصادقی در کتابهایش حرفش را سرراست و همهفهم میگوید و به این ترتیب فرمی را ایجاد میکند که در خدمت محتواست. همین است که کتابهای نظریاش تا این حد مورد استقبال قرار میگیرند و تبدیل میشوند به منابع دانشگاهی. در میان همنسلهایم دوستان داستاننویس کمی را میشناسم که «عناصر داستان» و «ادبیات داستانی» را نخوانده باشند یا دستکم توی کتابخانهشان نداشته باشند و ادعای خواندنشان را نکنند!
میرصادقیِ نویسنده حساب دیگری دارد. آدم مظلومی است و گرچه از میرصادقیِ مدرس و میرصادقیِ پژوهشگر کسوت بیشتری دارد، از بد حادثه بیشتر اوقات زیر سایه آنها قرار گرفته. او در آثار داستانیاش جهان آدمهایی را خلق میکند که مدام در تلاشند، ناامید نمیشوند، مبارزه میکنند، به فردایی بهتر میاندیشند، و این برمیگردد به همان اعتقاد نویسندهشان به تعهد اجتماعی و رسالت اصلاحگری. آدمهای داستانهای او از متن جامعه برمیخیزند و بیدلیل نیست که خواننده خیلی زود با آنها ارتباط برقرار و احساس همذاتپنداری میکند. بیشترِ آثار داستانی او خصلت واقعگراییِ نمادین دارند. این خصلت به آنها بُعدی کلان میدهد. نوشتههای داستانی او تاریخمصرفبردار نیستند، زیر چتر زمان و مکان هم نمیروند، و توتالیتاریسم و فشارهای از بالا را در هر زمانی و در هر مکانی به نقد و چالش میکشند. اگر نگاه موزهای غربیها به ادبیات داستانی ایران نبود، و اگر مخالفت ضمنی و پنهان حکومتها با توسعه ادبیات داستانی مستقل نبود، و خلاصه اگر قرار بود ابر و باد و مه و خورشید و فلک دستبهدست هم بدهند و دروازههای ادبیات جهان برای ادبیات داستانی ایران باز شود، بسیاری از آثار میرصادقی میتوانستند پیشقراولان این قافله باشند؛ چون جدای از این که ایدههای ازلی و ابدیای همچون عشق و آزادی و کمال را در خود جای دادهاند، و باز جدای از این که فارغ از زمان و مکان به روایت مضامین میپردازند، خصلت داستانگویی دارند و میتوانند خواننده را با خود همراه کنند.
این زمستان که بگذرد و بهار که از راه برسد، در اردیبشهت ۹۳ ما هشتادویکمین زادروز میرصادقی را جشن خواهیم گرفت و آرزو خواهیم کرد، این استاد قلم هنوزاهنوز سالم باشد و کار کند، و بازهم بیشتر و بیشتر دریچههایی جدید پیش روی ما و ادبیات داستانی مدرن ایران باز کند.
[۱] شخصیت اصلی رمان «درازنای شب» نوشته جمال میرصادقی
[۲] شخصیت اصلی رمان «همسایهها» نوشته احمد محمود