منتشر شده در روزنامهی بهار
تاریخ ۲۶ اردیبهشتماه ۹۲
|پرسه درتهران۱۷|
تاجالملوك آيرملو -زن اول رضاشاه- درباره تهران قاجاری و تغییراتی که رضاخان در آن ایجاد کرد، میگوید: «…از شمال هم تهران محدود ميشد به خندقهاي دروازه دولت و پل چوبی… بعداً رضاشاه دستور داد خندقها را پر كردند و در شمال تهران روي همان خندق خيابانی وسيع به سبك خيابانهاي اروپا ساختند، كه به نام رضا آن را خيابان شاهرضا ميناميدند.» (نقل از روزنامه شرق، شماره ۱۱۲۲، تاریخ ۷/۹/۱۳۸۹) آنهایی که به تاریخ تهران علاقه دارند و یکی از تفریحاتشان بازی با نامهای قدیم و جدید محلهها و خیابانهای آن است، خوب میدانند که این خیابان شاهرضا همان خیابان انقلاب امروزی است. کمی بعد رضاخان در منتهاالیه شمال غربی همین خیابان جدیدِ به سبک فرنگ، باغ جلالیه را به شیوه خودش، که بسیار شبیه شیوه دونکورلئونه بود (همان «بهش پیشنهادی میدم که نتونه ردش کنه» معروف) به قیمتی ارزان از حاجرحیمآقای اتحادیه تبریزی خرید و به این ترتیب شرایط برای احداث دانشگاه تهران فراهم شد؛ دانشگاهی که طرح جامع اولیهاش را آندره گدار فرانسوی داد. احداث دانشگاه تهران در آن منطقه اولین گام بود برای تبدیل خیابان شاهرضا در همه سالهای بعد از آن و حتی وقتی که نامش شد انقلاب، به قطب مدرن فرهنگی پایتخت و بگذارید بگویم کشور؛ به خصوص که از اوایل دهه ۴۰ شمسی هم دانهدانه کتابفروشیهایی در این خیابان تأسیس شد و بر مرکزیت فرهنگی این محور شهری صحه گذاشت.
درباره ارتباط میان شهر و فرهنگ، بزرگان اندیشه و علم فراوان سخن گفتهاند: درباره این که شهر آیینه تمامنمای فرهنگ و باورهای مردمانش است و حتی در دوران مدرن که نهادهایی متولی شهر شدهاند، بازهم این مردمند که به ساختِ شهر شکل میدهند و نانوشته قرار میکنند که فلان مقوله یا فضا یا عرصه را به رسمیت بشناسند یا نه، یا درباره این که فرهنگ و ادب عمومی مردم شهر را میشود در عرصههای شهری دید -بیهیچ واسطهای-، یا درباره این که تاریخ تحولات ساختاری و فضایی هر شهری، رسالهای است مصور در تبیین سیر تحولات فکری، فرهنگی و اجتماعی شهروندانش، یا درباره این هر شهری چقدر شبیه مردمش است و هر مردمی چقدر شبیه شهرشان، و این رابطه دیالکتیک شهر و مردم هرگز تمامی نخواهد داشت.
حالا میخواهم جور دیگری به ماجرا نگاه کنم: روزگاری دورتادور تهران حصاری بوده. بهش میگفتهاند «حصار ناصری»، و کنار این حصار خندقی چون مار دور شهر چنبره زده بوده. رضاخان میرپنج که شاه میشود، تصمیم به توسعه کالبدی شهر میگیرد. کنارش کریمآقای بوذرجمهریای را هم داشته که با سیاست مشت آهنین، شهر را از حصار سنتزده قجرها خلاص کند و دروازههای حصار را -بیتوجه به ارزشهای تاریخیشان- بکوبد و چرخ مدرنیزاسیون را به پیش براند و خندق را پر کند و خیابانکشی کند و عوارض شهری وضع کند و غیره. چه آش هفتجوشی؛ که تویش هیچجوره نمیشود سره را از ناسره جدا کرد… و به این ترتیب بوده که خیابان شاهرضا روی تهیِ خندق شمالیِ آن زمان تهران بنا میشود؛ آن هم به سبک و سیاق فرنگی. بعدها رضاخان به ثمن بُخس زمینی را از چنگ یکی از ملاکان بزرگ تهران درمیآورد و کنار این خیابانِ بناشده بر تهی، اولین دانشگاه مدرن ایران را پایهگذاری میکند و باری فرهنگی برای این خیابان به ارمغان میآورد. و باز بعدترها -به خاطر نزدیکی به دانشگاه- کتابفروشهای تهران از بازار و بهارستان و خیابان شاه کوچ میکنند به این محور شهری. اینطوریهاست که شهروندان تهرانی بیآنکه بدانند، به تدریج و به شکلی، نمادین همان کاری را میکنند که باید بکنند -که دیالکتیک شهر و مردم بهشان تحمیل میکند- و مهمترین محور فرهنگی مدرن شهرشان یا مهمترین محور فرهنگی شهر مدرنشان را روی تهیهای برجامانده از خندقی سنتی بنا میکنند.
از این زاویه که میایستم و به انقلاب امروز نگاه میکنم، دیگر تعجب نمیکنم که قلب تپنده فرهنگ این مملکت، محوری که روزگاری بستر شاهرگ فرهنگ تهران و ایران بوده، امروز در بازی نابرابر سودا و سرمایه و سیاست به این راحتی مغلوب شده و تبدیل شده به خیابانی مملو از دکانهایی برای عرضه کتابهای درسی و کمکدرسی و دیگر هیچ. و میدانم هم که ماندهها، علیرغم دستوپایی که میزنند، به همین زودیها در این باتلاق سوداگری و بیفرهنگی فرو خواهند رفت؛ از بنایی که بر تهی بنا شده، چه انتظاری هست جز فرو ریختن؟ جز ویران شدن؟ این تراژدی نیست، کمدیای است موزیکال، همراه با صدای موتور اتوبوسهای تندرو، بوق ماشینهای عاصی از ترافیک، فریاد شهروندان خشن، و شعارهایی که در هوا گم شدهاند. به نظر میرسد بهتر همان باشد که کمکمک به کریمخان زند پناه ببریم.
دریافت فایل پی.دی.اف این روزنامه از اینجا.