کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

بذار تا ابد بخوابم

۱۸ شهریور ۱۳۹۶

منتشر شده در روزنامه‌ی بهار
تاریخ ۲۷ تیرماه ۹۲
|پرسه درتهران۲۵|


آسمان آبی است. نه، آبیِ آبی هم که نه، به لاجوردی می‌زند؛ از آن لاجوردی‌های ناز که دل آدم را می‌برد. پرنده‌ها می‌خوانند و نور از لای برگ‌های چنارها می‌ریزد روی زمین. سنگ‌فرش پیاده‌رو سایه‌روشن است. نفس عمیقی می‌کشم و هوای تمیز را فرو می‎دهم توی ریه‌هایم. روحم تازه می‌شود. روی چمن‌های وسط میدان دراز می‌کشم. زیبایی میدان تجریش به همین است که با طبیعت گره خورده. کمتر شهری در دنیا یک چنین میدانی دارد. دستت را دراز کنی، کوه‌ها را گرفته‌ای. دستم را می‌کشم روی چمن‌های تر و تازه. خنکای‌شان حالم را جامی‌آورد. کم‌کمک باید راه بیفتم. برای تاکسی‌ای دست تکان می‌دهم: «بازار». مرد خوش‌صحبتی است. برایم از مهمانی دیشبش می‌گوید. وسط‌های نقلش، مدام شعر می‌خواند. ولیعصر را می‌رود پایین. من دانه‌دانه خاطره‌هایم را مرور می‌کنم. خانه سینما. لوکس طلایی. پاساژ فرشته. نزدیکی‌های پارک‌وی رسیده‌ایم. پایش را گذاشته روی گاز. «یه‌کم آروم‌تر برین. یه وقت کسی از تو خیابون رد می‌شه.» «کسی؟ شوخی می‌کنی عمو… «کسی» وسط خیابون چی کار داره؟ عابر پیاده اسمش روشه؛ فقط هم از پل و خط‌کشی استفاده می‌کنه. خیابون مال ماشینه.» شاطر عباس. بازار صفویه. پارک ملت. نمی‌شود یک بار از این ولیعصر بالا یا پایین بروم و روزهایی از گذشته نیاید جلوی چشم‌هایم. رستوران اسکان. بازار پایتخت. چقدر هم که زشت است این بازار، اما هرچه باشد همیشه به تکنولوژی مجهزم کرده؛ به عجوزه‌ای می‌ماند که ازش متنفرم، اما حسابی بهش بدهکارم. هرچه باشد، هرکسی چیزی برای دلبری دارد. داروخانه قانون. توی دوران دانشکده، مبدأ سفرهای دانشجویی‌مان همین‌جا بود. خیلی از آن بچه‌ها رفته‌اند فرنگ، چندتاشان رفته‌اند آن دنیا، اما حالا که راننده دارد «بستی تو بار سفر» را می‌خواندو و نک را دور می‌زند، من همه‌شان را جلوی قانون می‌بینم. کافکا. «جلوی قانون»اش را همان سن و سال‌ها بود که اولین بار خواندم. دوران خاتمی بود و ما که جوان و جاهل بودیم، فکر می‌کردیم حرف اول و آخر را راستی‌راستی قانون می‌زند. بیمارستان دی. مرکز رسانه‌های تصویری. بیمارستان مهرگان. کار دارد بیخ پیدا می‌کند، بهتر است سری به پارک بزنم. پارک ساعی. دلم می‌خواهد یک بار که توی پارک ساعی قدم می‌زنم، بیژن امکانیان را ببینم. و به امکانیان بگویم یه بار بگو: «مادر…» و او بگوید: «اون صدای من نیست که، خسروشاهیه.» و من بگویم: «حالا یه بارم تو بگو، ببینیم چطوری می‌گی…» عباس‌آباد. سر می‌گردانم. سینما آزادی سر جاش است. با شکل و شمایل جدید. آنی نیست که توش شهرموش‌ها را دیدم -هفت بار- اما این را هم دوست دارم. معمارش را هم دوست دارم. «آقا، همین‌جاها نگه دارین من پیاده شم.» «بازار نرسیدیم که هنوز.» وقت زیاد دارم. می‌خواهم کمی قدم بزنم. کرایه تا بازار را می‌دهم. نمی‌گیرد. کمتر برمی‌دارد. دست می‌کند توی داشبورد یک آب‌نبات درمی‌آورد می‌دهد دستم. قدم زدن روی این سنگ‌فرش‌های خیس را همیشه دوست داشته‌ام. آب توی جوی‌ها شفاف است. نور که تویش می‌افتد، برق می‌زند. کاش می‌شد تبدیل شوم به چناری در خیابان ولیعصر تهران و تا سال‌های سال همین‌طور بیاستم و این مردمان شاد را تماشا کنم. از کنار بوتیک‌های بالای میدان رد می‌شوم. سینما قدس. سینما قدس زیبا. میدان تا چهارراه ولیعصر را راه نمی‌روم، عشق‌بازی می‌کنم با راه. اینجاها برایم خاطره‌های خوب دور و نزدیک زیادی دارد. تئاتر شهر. شب‌های عشق و شور. خاطره‌های تمام‌رنگی. دلم می‌خواهد بنشینم لب جوی و پاهایم را بگذارم توی این آب خنک که شُره صدایش دارد دلم را می‌برد. مثل ترانه، دوست دارم روی جدول‌ها راه بروم؛ گیرم سال‌ها از پانزده‌سالگی‌م گذشته باشد. می‌پیچم توی جمهوری. اولین ویدئومان را این‌جا خریده بودیم. تازه مجاز شده بود. قبل‌تر داشتن‌اش آدم‌ها را راهی جهنم می‌کرد. بعد دیگر نکرد و همه توی خانه‌های‌شان داشتند. کافه نادری. می‌روم توی حیاط می‌نشینم کنار حوض. آقا رضا با لبخند همیشگی‌اش می‌آید سراغم. ترک سفارش می‌دهم. می‌زند روی شانه‌ام: «برای چی می‌پرسم از تو آخه؟» به سن گوشه حیاط نگاه می‌کنم. کنارش تابلویی هست که طبق معمول عکس‌های برنامه دیشب را رویش زده‌اند و برنامه امشب را معرفی کرده‌اند. بازار را بی‌خیال می‌شوم. هوس منوچهری کرده‌ام. این‌که بتوانی توی خیابانی قدم بزنی و از سر تا ته فقط عتیقه و تاریخ ببینی، خیلی جذاب است. خبری از دلارفروش‌های چهارراه استانبول نیست. می‌پیچیم توی منوچهری. آینه‌شمعدان‌های قجری. سکه‌های یادبود. گرامافون بوقی. مدال‌های ارتشی. اسکناس‌های قدیمی. لاله‌زار. حالا دیگر نمی‌توانم راحت تصمیم بگیرم. مانده‌ام بروم بالا تا خیابان کوشک و خانه موزه صادق هدایت را ببینم، یا بروم پایین تا کوچه اتحادیه و سری به خانه اتحادیه بزنم که حالا شده موزه دایی‌جان ناپلئون. درمانده می‌ایستم سر چهارراه. می‌شود هم همین مسیر را بگیرم صاف بروم، باغ سپهسالار را رد کنم و برسم به ظهیرالاسلام. شنیده‌ام تازگی‌ها توی خانه موزه صبا شبانه‌روز موسیقی زنده اجرا می‌شود و هر روز هم یکی از اساتید موسیقی ایران، مهمان ویژه موزه است. به پشت سر نگاه می‌کنم. ترانه‌ای قدیمی توی گوشم صدا می‌کند: «اگه این فقط یه خوابه / بذار تا ابد بخوابم…»


دریافت فایل پی.دی.اف این روزنامه از اینجا.

گروه‌ها: تازه‌ها, روزنامه بهار دسته‌‌ها: پرسه در تهران, دیالکتیک شهر و مردم, روزنامه‌ی بهار

تازه ها

تطور آقای مفتش

مردی خسته از کراوات‌های سرخ

زندگی دیگران

نزدیک شو اگرچه نگاهت ممنوع است*

بوی پرنده‌مرده می‌آید

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد