بیست رمانی که باید خواند
دوزخ، برزخ، دوزخ
نویسنده: کاوه فولادینسب
دربارهی «گوربهگور»۱ نوشتهی ویلیام فاکنِر۲، منتشرشده در تاریخ ۳۱ تیر ۱۳۹۶ در هفتهنامهی کرگدن
کَش اره را میکشد روی چوب. اَدی توی خانه دراز کشیده است. کش اره را میکشد روی چوب. ادی -محتضر- در بستر بیماری است. کش اره را میکشد روی چوب. ادی دارد میمیرد. کش اره را میکشد روی چوب. ادی مادرِ کش است. کش دارد تابوت مادرش را درست میکند؛ نجار ماهری است. دارل، برادر کش، میگوید: «ادی باندرن جعبه از این بهتر گیرش نمیاد که توش بخوابه.» و این تازه آغاز ماجراست؛ آغاز سفر خانواده باندرن، که باید از میان باد و باران بگذرند تا جنازهی مادرشان را طبق وصیت به جفرسونِ میسیسیپی، زادگاهش، برسانند؛ نه در روایتی خطی، که در روایتی چندآوایی و پیچیده، که در آن، زمان سیری غیرخطی دارد. چندآواییِ «گوربهگور» از آن نمونههای کمنظیر و ماندگار در ادبیات داستانی است. فاکنِر در زمانهای که بخش بزرگی از جهانْ گرفتار تکصدایی و توتالیتاریسم بوده و بخش دیگرش درآستانهی سقوط به ورطهی هولناک دیکتاتوری و نسلکشی، شیوهای دموکراتیک را در روایت رمانش برمیگزیند و روایتگری را میان شخصیتها تقسیم میکند تا هرکدام با ذهن و زبان خودشان، راویِ تکهای از روایت کلان باشند و کسی تبدیل نشود به متکلموحده.
پازل هوشمندانهی روایت فاکنر نهفقط در اولینباری که آن را میخوانی، که در هر بازخوانیای، کاری میکند که از حیرت، انگشت به دهان ببری و مثل کودکی رام و آرام، محو داستانسرایی نویسنده شوی. حقیقت امر این است که «گوربهگور» ازآندست آثار هنری است که در آنها فرم و محتوا نسبتی درخشان باهم دارند و تبدیل میشوند به معیاری برای سنجش آثار مشابه (حرف «گوربهگور» که میشود، گِرنیکای پیکاسو میآید توی ذهن و جلوِ چشمم). هر بار سروکارم به «گوربهگور» میافتد، میبینم فاکنر -این نویسندهی تأثیرگذار و الهامبخش جنوبی- چه فرم مناسبی را برای روایت داستانش انتخاب کرده؛ فرمی که در خدمت محتواست و آن را کامل میکند، فرمی که انگار برای چنین اثری هیچ صورت دیگری نمیتوانسته داشته باشد. در «گوربهگور»، همان سرگردانی روایت میان راویها و همان آشفتگی زمان میان روایتها، سایهی سنگینشان را بر زندگی و کنشها و واکنشهای آدمهای داستان هم میگسترند و کاری میکنند که سفر اودیسهوار خانوادهی باندرن از دوزخ احتضار ادی، نه به بهشت، که به دوزخی مدام و ابدی منتهی شود. مشابه همین درهمتنیدگی اجزای فرمی و محتوایی را در بیشتر کارهای فاکنر میشود دید، و همین است که پیچیدگی زبانی/روایی/چیدمانیِ فاکنری را بهوجود میآورد. معروف است که میگویند بهخاطر شهرت فاکنر به پیچیدگی، خیلیها از او میترسند؛ من از او نمیترسم و باید اعتراف کنم که او با شاعرانگی زبانش، با پیچیدگی ساختار روایتش، و با آشفتگی چیدمان صحنههایش، یکی از محبوبترین نویسندههای من است و -اگر بشود گفت- یکی از بهترین دوستهایم. گاهی اوقات دلم برای ادی تنگ میشود؛ گیریم با وصیتش خانواده را به چنان دردسر بزرگی انداخته باشد و جنازهاش بو گرفته باشد. فکر میکنم دلیلش این باشد که خالقش معتقد بوده: «یک مخلوق خوبْ شخصیت داستانی واقعی و سهبُعدیای است که به میل خودش روی پاهایش میایستد و میتواند [روی اشیا] سایه بیندازد.» ادی برای من یک چنین شخصیتی است؛ شخصیتی محسوس و ملموس، ماندگار و رقتانگیز… من سایهاش را میبینم، همهجا؛ حتی اگر سهمش از تمام «گوربهگور» تنها همان یک فصل باشد که در آن از قول پدرش میگوید: «ما بهایندلیل زندگی میکنیم که آماده بشیم که تا مدت درازی مرده باشیم.»
۱ .(As I Lay Dying (1930
۲. (William Faulkner (1897-1962