متن سخنرانی كاوه فولادینسب، در شب كرگدنیها (با همكاری پروژهی مكث) در تاريخ ٢٣ آذر ١٣٩٦، كه در موسسهی خوانش برگزار شد.
برای من، و شاید خیلی از همنسلهایم، که کودکیمان در فضای ایدئولوژیزدهی بعد از انقلاب و ریاضت اقتصادی دوران جنگ سپری شد، خیلی از مفاهیم و پدیدهها از همان اول کجوکوله تعریف شدند و درست جا نیفتادند؛ بعضیچیزها بیدلیل مهم شدند و بعضیچیزهای دیگر بیدلیلتر اهمیت ذاتیشان را از دست دادند. یکجور کیفیت یأجوج و مأجوجی با ما زاده شد و همراهمان رشد کرد و هنوز هم دارد به زندگی مشترکش با ما ادامه میدهد. برای دیدنش نه زکاوت خاصی لازم است و نه تیزبینی و ریزبینی ویژهای؛ حتا با چشم غیرمسلح هم قابلدیدن است. گیتار زدنْ کارِ موسیقی کردن نبود؛ هر چیزی بود، جز خود موسیقی. اسکی رفتن هم ورزش نبود؛ هر چیزی بود جز خود ورزش. و اینها تازه در میانههای دههی هفتاد بود که -در غیاب جامعهی مدنی و البته به مدد نفْس زندگی و فشارهای پراکندهی روشنفکرانی که از دام بلا رسته و هنوز در قید حیات بودند- داشت به سبک زندگی ایرانی برمیگشت. در دههی شصت موسیقی خلاصه میشد به «سرود»هایی با پیامهای اخلاقی و انقلابی و حامی ملتها و تودههای مظلوم. حظ؟ معاذالله! مگر داریم؟ ورزش هم سرنوشتش در دکان علی پروین رقم میخورد و پشت وانت عباس کارگر. امر کِیفی خلاصه میشد به همان دهدوازدهتا سینما و تئاتر سنگلج و کنسرتهای هرازگاهی تالار وحدت، که باید خیلی خوششانس میبودی تا بلیطشان نصیبت شود. برای من که هنوز درکی از حمید هامون و محمدرضا شجریان نداشتم، بخش جذابتر سینما و کنسرت، خوردن ساندویچ سرد در بوفهی سینما آزادی یا تالار وحدت بود، همراه یک شیشه نوشابهی مشکی. چایی نمیخوردیم معمولاً. مادرم -که زنی است پاکیزه و عمرش دراز باد- معتقد بود (و هنوز هم هست) که لیوانهای بوفهها و قهوهخانهها تمیز نیست. لیوان یکبار مصرف هم هنوز اختراع نشده نبود. از یک زمانی به بعد من و نادر، برادر بزرگترم، یاد گرفتیم لیوانهای تاشوی مدرسهمان را بچپانیم توی جیبمان و لذت چایی را هم به ساندویچ و نوشابه اضافه کنیم. همان سالها یک بار که رفته بودیم سینما آزادی، زود رسیده بودیم و فیلم هنوز شروع نشده بود یا دیر رسیده بودیم و سانس را از دست داده بودیم، یادم نیست، به هر حال توفیق اجباری شد رفتیم کافهای در همان حوالی. و من اولین بار در زندگیام با پدیدهی جدیدی به نام کافهگلاسه آشنا شدم. حدود ده سالم بود. حیف و صد حیف که خاطرههای کودکی، بعضیشان یا بعضیجاهایشان درستوحسابی در ذهن نمیمانند. کافههه و تشکیلاتش را یادم است، دقیق و درست، اما یادم نیست توی تختطاووس بود یا وزرا. همان ایام برای یکی از اقوام دورمان که تودهای بود و به آلمان پناهنده شده بود، زنِ پُستی گرفته بودند. از روزی که عقدش را با عکس آ-چهار فامیل ما خوانده بودند و فرستاده بودندش کُلن، چیز زیادی نمیگذشت. خانم زیبایی بود و بعدها فهمیدم اودت دو کرهسی کودکی من همین خانم بوده. همین بود که هر چیز آلامد -به خیال آن روزهایم- را به آلمان ربط میدادم. نی -همین نی نوشابه- آن روزها کالای لوکسی محسوب میشد. وقتی داشتم از توی نی، شیرقهوهی غلیظشده با بستنی را بالا میکشیدم، سیمینخانم نشسته بود روبهرویم و خیال میکردم آلمان یا خارج باید چیزی باشد در همین حدود. حدود؟ نه، باید دقیقاً همین باشد. اوایل دههی هفتاد بود. رفته بودیم «ناصرالدینشاه آکتور سینما» را ببینیم، که ندیدیم البته. بعدها و هنوز هم، هر چندباری که این فیلم را دیدهام، با طعم کافهگلاسه دیدهام. و اصلاً چه بهتر که دیر یا زود رسیدیم و عوض دیدن فیلم، من با سیمینخانم رفتم کافه. خاطرهی اولین کافهگلاسه تا چندسالی ماند گوشهی دلم. تصویر جذابی بود که فکر میکردم برای تکرارش باید خیلی پولدار یا خارجی بود. چند سال بعد در ماجرایی که تا سالها بحرانی خانوادگی بود، پسرعمهام و چندتا از دوستهایش را با دوستدخترهایشان از کافهای در تهرانپارس جمع کرده بودند برده بودند کمیته؛ هنوز پلیس اماکن و گشت ارشاد و اینجور نامهای خوشآبورنگ مد نشده بود، و البته نام کمیته، که در حافظهی تاریخی آنهایی که چندتایی پیراهن بیشتر از من پاره کرده بودند وصل میشد به جایی حوالی توپخانه و باغملی -دستکم- صداقت بیشتری داشت. بعد از آن واقعه، که تا مدتها مثل لکهی ننگی چسبیده بود به پیشانی خانواده، از کافه میترسیدم. فکر میکردم کافه جای دختربازی است (دروغ چرا، تصوری شبیه دیسکو از کافه داشتم؛ محل لهو و لعب!) و خب، من نوجوان خوب و سربهراهی بودم، خیلی بهتر از آن که بخواهم بروم دختربازی و کارهای بیناموسی بکنم. سرم مدام توی کتاب بود، داستان و درس میخواندم و کنجکاویام را هم، همان ورق زدن بورداهای مادرم ارضا میکرد. حالا که به آن روزگار نگاه میکنم، میبینم خیلی غریزی -بی آن که بدانم یا حتا بفهمم- داشتم از فضای عمومیای که میتوانست یک کافه باشد، به فضای خصوصیای رانده میشدم که کنج کتابخانهی مادر و پدرم بود. این پیلهای بود که دور من و خیلی از همسنوسالهایم کشیده شد و سالهای سال طول کشید تا ازش بیرون بیاییم. و البته فراوانند رفقایی که هنوز هم نتوانستهاند این پیله را بشکافند و تقدیرشان شده حبسِ پیلهی خود بودن… شاید تا ابد. توی دانشکدهی هنر و معماری بود که پیلهی من ترک خورد. روزهای اول -یادم که میافتد خودم هم خندهام میگیرد، شما هم راحت باشید- با کسی حرف نمیزدم، معاشرتی در کار نبود، وقت نداشتم، قرار بود دنیا را تغییر بدهم، مینشستم توی کلاسی، یا اگر کلاسی خالی نبود، توی راهروِ دانشکده روی پلهها، کتاب میخواندم و -هنوز سیگار کشیدن در مکانهای عمومی ممنوع نبود و من هم شعورش را نداشتم که خودم حقوق دیگران را رعایت کنم- سیگار دود میکردم؛ فرت و فرت، آن روزها البته به جای فرت و فرت چیز دیگری میگفتیم که حالا رویم نمیشود تکرارش کنم. دورهخوانی آلاحمد و رادی و ساعدی را همان سه چهار ماه اول دانشکده بود که تمام کردم. تا از پیله بیایم بیرون، یک ترم و نیمی طول کشید. سال هفتادوهفت بود. محمد خاتمی تازه رییسجمهور شده بود و جامعهی مدنی تازهتازه داشت نفسی میکشید و به تبع آن فضاهای عمومی شهری هم داشت دوباره معنا پیدا میکرد. خیابان دیگر صرفاً محل رفتوآمد نبود، تویش قدم میزدیم، و پارک دیگر فقط میعادگاه عشاق و بازنشستهها نبود، تویش تجمع میکردیم (میخواستیم اصلاً اسم پارک لاله را عوض کنیم و بگذاریم پارک جمهوریت). پارادیمشیفت رخ داده بود، تحولی بنیادین، که البته فشارهای پیراهنسفیدها و بیکفایتی سیاسیون رفرمیست و شور کور ما جوانهای آتشی، خیلی زود کارش را کشاند به عبور از خاتمی و آنها شد که شد… با این همه، تغییر بزرگ -توجه به فضاهای عمومی و بیرون آمدن از پیلهها- کار خودش را کرد و کمکمک بازار کافهها گرم شد. من البته، و خیلی از همدانشکدهایهایم، آن سالها زیاد نیازی به کافه نداشتیم. روزگارِ فضای باز بود و بوفهی دانشکدهی ما مختلط؛ وقتی میشد با پنجاه تومان چایی و کیک شیرینعسل بخوری و با دوستدخترت گپت را بزنی و نگران پلیس اماکن هم نباشی، چه مرضی بود بروی گودو یا سیاهوسفید. همان وقتها بود که فهمیدم پسرعمهام هم خیلی بچهی بدی نبوده! کار بد را که آدم توی خیابان نمیکند. میخواست آن کارِ دیگر کند، قطعاً کافهای در تهرانپارس را انتخاب نمیکرد. منِ بیستویکیدوسالهی سالها پیش این را فهمیدم، بعضی از حضرات -که دستگیره و فرمان دستشان است و کلی هم ادعا دارند- هنوز نفهمیدهاند. توی بوفهی دانشکده مینشستیم و بحثهای روشنفکری میکردیم! به من خوش میگذشت، رفرنس بودم و حالی میکردم برای خودم. به سالهای سوم و چهارم دانشکده که رسیدیم و رفتیم سر کار، فکر کردیم باید تغییری در حالوروزمان بدهیم. یکی از نمادهای این تغییر، کافهگردی بود. هنوز مد نبود مثل این روزها؛ همین بود که توی کافهها آدمهای تکراری میدیدیم. انگار قراری نانوشته وجود داشت، یک برنامهی زمانبندی دقیق: دوشنبهعصرها گودو، سهشنبهها دنج، چهارشنبهها هفتادوهشت، و پنجشنبهها کافهنادری. کافهنادری برای خودش روایتی جداگانه میطلبد، اما این خاطره را دلم نمیآید بگذارم و بگذرم. یکی از دوستهایم شاهنشین کافه را به دوستدختر تازهاش نشان داده بود و گفته بود «صادق هدایت اونجا مینشسته.» دختره گفته بود «آخی… حالا کجا میشینه؟» دوستم به هوای دستشویی بلند شده بود و رفته بود قهوهی خودش و دختره را حساب کرده بود و فلنگ را بسته بود. هنوز نیروی انتظامی سیگار کشیدن در کافهها را ممنوع نکرده بود. بعضیها که مقتصدتر بودند، سیگار نمیخریدند، توی کافه مینشستند بخور میگرفتند. و ما، پشت هم -فرت و فرت- پنجاهوهفت دود میکردیم و از افلاطون تا دریدا و از هومر تا کامو، همه را میریختیم توی میکسر؛ طبیعتاً به اینها بسنده نمیکردیم، حتماً گشتی هم در عوالم فکری و هنری لوکوربوزیه و لویی سالیوان و مارسل دوشان و جکسون پولاک میزدیم. گریز و گزیری نبود. شهرمان تازه درهایش را به رویمان باز کرده بود، ما تازه از پیلههایمان بیرون آمده بودیم و لازم بود خودی نشان بدهیم. نیاز داشتیم. برای من، بعد از آن اغواگری دهسالگی، و ترسانندگی نوجوانی، کافه حالا سن تئاتری بود که خودنمایی کنم. همانوقتها بود که کلی دربارهی کافهنشینیهای قدیمیترها خواندم؛ از سارتر و سیمون دوبوار گرفته تا هدایت و فروغ. آن سالها کافهها مرکز جهان بودند. کارکرد دیگری هم داشتند البته، که برای من محلی از اعراب نداشت! کافه، جای مناسبی بود برای پارتنریابی؛ دوستدختری، دوستپسری. هنوز اینطوریها نبود که بروی سراغ آن خانم محترمی که تنها نشسته و بگویی «میتونم از میزتون استفاده کنم؟» اما خب، میشد نشست روی میز کناری و مشغول اشارات نظر شد و فردا که طبق برنامه (!) در آن یکی کافه ملاقاتْ تکرار میشد، روی یک میز نشست و وارد رابطهای شد که معلوم نبود چقدر قرار است ادامه داشته باشد. متأسفانه این نوع کافهنشینی را من نتوانستم تجربه کنم. سال دوم دانشکده با مریم دوست شدیم و ماندیم و بعد هم ازدواج کردیم و هنوز هم هستیم و خلاصه هیچوقت فرصت نشد بروم سراغ آن خانم محترمی که تنها نشسته و بگویم «میتونم از میزتون استفاده کنم؟» بعدترها، دانشکده که تمام شد، انگار جبرئیل امین پیام وحی اصلاح امور را برایم آورده باشد، چند سالی غرق کار مهندسی شدم. قرار بود -بین من و خودم- که خیلی چیزها را اصلاح کنم. به اینجای روایت که میرسم، توی دلم میگویم پسر کو ندارد نشان از پدر… ژن انقلابیگری جزو آخرین ژنهایی است که از تن آدم بیرون میرود. شده بودم مهندس تماموقت و فقط میرسیدم در یکساعت استراحت میانِ روزم کمی مطالعه کنم و شبها هم یکی دو ساعتی مشقِ نوشتن. جز چهارشنبهعصرها که میرفتم کلاس جمال میرصادقی، وقت دیگری نمیماند که بخواهم در کافهها سپریاش کنم. دورهی ویژهای بود؛ خواندنم کم شد، سینما رفتنم کم شد، کافهنشینیام کم شد، در عوض هر روز ساعت ده صبح -در گرما و سرما- با امانالله و شاهآقا و اوسمصطفای بنا و آقاعلیپور نقاش چاییِ جوشیده میخوردم و لایهی دیگری از جامعه را درک میکردم. گهگاه اگر فرصت کافهنشینی دست میداد، خبری از بحثهای روشنفکری سابق نبود. کمکمک ژن انقلابیگری و اصلاح ضربتی امور داشت از تن من و دوستانم بیرون میرفت و بیشترک معطوف به زندگی حرف میزدیم؛ دیدی، بازدیدی، مبادلهی اخباری. هنوز اسمارتفون و وایبر و تلگرامی در کار نبود که انواع و اقسام گروههای نوستالژیبازی درست شده باشد و آدم را فرو ببرد در این نگرانی که انگار زمان نمیگذرد و هرکس وارد زندگیات شد، تا همیشه خواهد ماند؛ حتا آن همدبیرستانیِ… ولش کن! بگذار کارمان به غیبت نکشد. بالاخره هر کسی برای نان خوردن راهی پیدا میکند. داشتم از مبادلهی اخبار میگفتم، در آن سالها کافهها مکان تبادل اخبار بود. دورهی خوبی بود؛ بیادا و اطوار. خبر عروسیای، جداییای، پدر شدنی، مادر شدنی، مهاجرتی. بعد از ۸۸ خبرها محدود شد به مهاجرت. یک بار با دوستهای همدانشکدهایمان کل انداختیم؛ ما ایرانماندهها با کانادارفتهها. ما در تهران رفتیم کافه، آنها در ونکوور. تعداد آنها از ما بیشتر بود. خیلی بیشتر. تازه چندتاییشان مانده بودند توی ترافیک بزرگراه برفی و نرسیده بودند. بهتر. تحمل آدم هم حدی دارد. بعد از ۸۸ یکی دو سالی انگار منگ بودم. خیلیهایمان منگ بودیم. انگار کسی بیهوا سیلی محکمی زده باشد توی گوش آدم. هنوز هم، گاهی گوشم سوت میکشد. انگاری داشتیم دوباره دور خودمان پیله میتنیدیم. اما زندگی قویتر بود. پارادایمشیفت دههی هفتاد و نفْس زندگی، دوباره همهچیز را به جریان انداخت؛ حتا تندتر و پویاتر از قبل. حالا هر روز کافهی جدیدی باز میشود. کافهها بیشتر و بیشتر میشوند و شدهاند جای معاشرت و زندگیِ واقعی. آن کیفیت قشری سابق -که کافه را پاتوق روشنفکرها میدانست- و کمکمک به شکل تابویی در آمده بود، شکسته است. دخترها و پسرهای جوان برای دوستهایشان توی کافهها تولد میگیرند، خانمهای خانهدار با دوستهای قدیمیشان کافهگردی میکنند، کارمندهای بانک ساعتی بعد از کارشان در کافه قهوهای میخورند و خلاصه همهچیز شکل دیگری پیدا کرده. بهرغم همهی موانع و مقاومتها، کافهها -که برای من نمادی از فضای عمومی و حق شهروند به شهر هستند- حالا درخشانترین دوران زندگیشان را سپری میکنند و چراغشان روشن است. هر چیزی که کمک کند ما بیشتر از خانههایمان بیرون بیاییم و شهر را صرفاً فاصلهی میان دو مکان بسته -خانه و محل کار- ندانیم، لازم، عزیز و محترم است. و طلایهدار این روند در تهران، به هزارویک دلیل، کافهها و کافهچیها هستند. دمشان گرم.