مقالهای منتشرشده در ويژهنامهی نوروزی ماهنامهی فرهنگ امروز
توجه! توجه! علامتی که هماکنون میشنوید، اعلام خطر یا وضعیت قرمز است…
«حالا مدتهاست در غیاب جریان یا جریانهایی اندیشمند، دوراندیش، نخبهگرا و فارغ از جزرومدهای بازار و بادهای موسمی، داستان مدرن ایرانی، مثل ساختمانی متروکه، به حال خودش رها شده، و هرجا که سرک میکشی، و مدام، صحبت از بحران است؛ بحران اندیشه، بحران کیفیت، بحران مخاطب… توی روزنامهها و مجلهها و خبرگزاریها و سایتهای ادبی پر است از فریادهای وامصیبتا برای این حالوروز نزار، برای این تیراژهای نحیف، برای این اقتصاد فقیر، و برای این ستارهسازیهای پوشالی. در این میان، عدهای از «تخته کردن درِ داستاننویسی» در ایران و «پناه بردن» به ترجمه حرف میزنند و نمیدانند چه فاشیسمی دارد از سروکول حرفشان بالا میرود. عدهای هم با تیمکشی و راه انداختن جنگ و دعواهای زرگری، به ضرب این مجله یا زور آن شبکهی اجتماعی، ادای رونق داشتن داستان ایرانی را درمیآورند و حواسشان به بوی ابتذالی که در این حوالی پیچیده نیست، یا هست و به انگیزهی منفعت ناچیزی که میبرند، خودشان را به ندیدن زدهاند. عدهای بیخیالِ باغی که درختهای تنومند پیرش یکییکی دارند فرومیافتند و بهجایشان خبری از نهالی نیست، سرشان را کردهاند توی لاک خودشان و تنزه بیعملی را به تردامنی رقصی چنین و چنان میانهی میدان ترجیح میدهند. عدهی معدودی، عدهی قلیلی، عدهی انگشتشماری هم هستند که عمر و آبرویشان را گذاشتهاند پای این آتش لاجان و از آن محافظت میکنند تا در پیشگاه تاریخ شرمنده نباشند، یا دستکم کمتر شرمنده باشند.» (بخشی از یادداشت مترجمان در کتاب «نوشتن مانند بزرگان» (۱۳۹۶ – نشر چشمه)، نوشتهی ویلیام کین، ترجمهی مریم کهنسال نودهی و کاوه فولادینسب)
زنگ خطر برای ادبیات داستانی ایران مدتهاست که به صدا درآمده. دلیلش -از منظری بیرون از حوزهی ادبیات- این است که زنگ خطر برای خیلی چیزهای دیگر هم در این مملکت به صدا درآمده، و مگر ادبیات چیزی جدا از جامعه است؟ جامعهای با سیاست داخلی بیمار و سیاست خارجی انزواطلب، با اقتصاد ورشکسته، با فرهنگ روبهزوال، تا خرخره فرورفته در فساد اداری، فاقد ابزارهای کارآمد برای نظارت بر نهادهای قدرت، مگر جامعهی سالمی است که فضای ادبی سالمی داشته باشد؟ نویسندههای یک مملکت مگر موجوداتی خارج از آن سرزمینند؟ مگر از قواعد و سازوکارهایی خارج از آن سپهر فرهنگی/رفتاری تبعیت میکنند؟ نخیر… همهچیزمان به همهچیزمان میآید. هر آنچه از فساد و ناکارآمدی و بیکفایتی در سایر حوزهها دیده میشود، در ادبیات هم وجود دارد و اصلاً -بگذارید بگویم- ناگزیر و ناگریز است. چه میتوان کرد؟ هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد. اما نشستن و نق زدن هم رفتار روشنفکرانه و روشنگرانهای نیست. باید دقت کرد، باید پژوهش و بررسی کرد، باید آسیبشناسی کرد… تنها راه این است که هر کدام از ما -در هر حوزهای که فعالیم- شروع کنیم به اصلاحات. راه دیگری وجود ندارد. نجاتدهندهای در کار نیست. ماییم، خودمان، که باید دست به کاری بزنیم تا شاید این غصهها سرآید و از بحرانی که گرفتارش شدهایم، عبور کنیم. برای اصلاحات، گام اول این است که ریشههای ناکارآمدی را پیدا کنیم. قطعیتی در کار نیست. اما هرچه باشد، مداقه و بررسی ما را به مسیر دقیقتری هدایت خواهد کرد. بیدلیل نیست که ادبیات داستانی ما روزبهروز مخاطبانش را از دست میدهد. بیدلیل نیست که هیچ داستاننویس ایرانی تابهحال جوایز ادبی معتبر بینالمللی دریافت نکرده. بیدلیل نیست که نویسندههای ما -به قول هوشنگ گلشیری- دچار جوانمرگی میشوند (وااسفا، که تاریخ این سخنرانی گلشیری -«جوانمرگی در نثر معاصر فارسی»- سال ۱۳۵۶ بوده و بسیاری از مسایلی که او در آن گفتار مطرح کرده، هنوز هم -بعد از چهل سال- به قوت خود باقیاند و نهتنها برطرف نشدهاند، که عمیقتر هم شدهاند و مسایل دیگری هم بهشان اضافه شده است.) در «جوانمرگی در نثر معاصر فارسی» گلشیری این مساله را صورتبندی میکند که نویسندهی ایرانی، بعد از یک دورهی جوشش و زایایی، خیلی زود دچار «مرگ خلاقیت» میشود و از گردونهی خلق و تولید ادبی، خارج. ایدهی مهمی است که هنوز هم -اگر استثناهایی انگشتشمار را بگذاریم کنار (انگشتشمار در مقیاس جامعهی هشتادمیلیونی ایران)- کماکان به قوت خود باقی است. او دلایل مختلفی را برای این جوانمرگی برمیشمرد و به تفصیل توضیحشان میدهد:.
توقف در مرحلهی انقلاب مشروطه و جلو نیامدن با زمان، بهروز نشدن آرمانها و خواستها و تکرار مدام همانی که قبلاً هم وجود داشته.
فقدان تداوم فرهنگی و قطع شدن جریانها و نهضتهای فکری و این که همیشه «دوباره باید از ابتدا شروع کرد».
رابطهی نویسنده و ممیزان و این که تا وقتی نظام سانسور وجود دارد، «چار و ناچار نویسنده همانگونه میاندیشد که تنها ممیز میفهمد». و بله، به قول کامو، اگر آدمی را در دخمهای بگذاریم، پس از مدتی دیگر از افقهای وسیع در او خبری نخواهد بود.
متفنن بودن و ناگزیری نویسنده از همهکاره و هیچکاره بودن به خاطر امرار معاش.
کوچهای اضطراری یا اجباری و دوری از ریشهها و رفتن سراغ نگاه یا دیدگاهی توریستی.
دورهی فترت ترجمه و مصرفکنندهی فرهنگ بودن.
این دلایل هنوز که هنوز است، برقرارند؛ گیریم بعضیشان مثل سانسور و کوچ نویسندهها -این دو عامل برباددهندهی سرمایههای انسانی و اجتماعی- شدیدتر و کُشندهتر. و حقیقت امر این است که ما نهتنها نتوانستهایم در این سالها آسیبهایی را که گلشیری مطرح کرده، برطرف کنیم، که با سرعتی زیادی و بگو اصلاً همتی ملی، موارد دیگری را هم بهشان اضافه کردهایم یا گذاشتهایم اضافه شوند یا گذاشتهایم اضافه کنند و نتیجه، شده کلافی سردرگم که نامش اوضاع و احوال داستاننویسی امروز ایران است. به آنچه گلشیری در شبهای شعر گوته گفت، امروز میشود موارد زیر را هم اضافه کرد و اسم همهشان را سرجمع گذاشت: دلایل عقبماندگی داستان ایرانی. (حتماً دوستان دیگری هم نظراتی در این باره دارند که مطرح خواهند کرد و میشود این نوشته را انگیزهای دانست برای گفتوگوی عمیقتر دربارهی مسایل مبتلابه درونی و بیرونی ادبیات داستانی معاصر ایران.)
عدم وجود نهادهای حمایتگر دولتی. میدانم که خیلی از دوستان و همکاران نویسندهی من، اسم دولت و نهادهای دولتی که میآید، کهیر میزنند. نگاه من اما اینطور نیست. بستگی دارد به این که دولت را -ذاتاً- متولی بدانی یا تسهیلگر. دولتهای امروز -هرقدر هم که بخواهند تمامیتخواهی کنند و ادای تولیگری دربیاورند- آخر آخرش مهمان چندروزهاند و اصلاً همین است که خیال یا توهم تولیگریشان را به ادایی خندهدار تبدیل میکند. دولتها موظفند به ملت خدمات بدهند و حمایتهای نهادی هم یکی از همین خدمات است که حق طبیعی و بدیهی اعضای هر صنف و حرفهای است. این صدقهای نیست که دولتها به اصناف و حرفهمندان میدهند، انجامِ وظیفهشان است؛ میشود گفت انجام وظایف اولیهشان است. تعارف که نداریم، بعضی کارها بدون رایزنیهایی در سطح عالی و کلان انجام نمیشود. و این جزو اولین وظایف مدیران فرهنگی دولتی است که شرایط کار، رفاه و پیشرفت هنرمندان و از جمله نویسندهها را در داخل و خارج کشور فراهم کنند.
فقدان آموزش درست و دقیق. یک بار در مقالهای نوشتم «تا پیش از بقراط، مردم یونان -مانند مردم سایر سرزمینهای همعصرشان -اعتقاد داشتند که بیماری (صرفاً) نتیجهی حلول ارواح خبیثه در کالبد انسان و تسخیر آن است. آنها بیمار را به پرستشگاهها میبردند و بر او اوراد میخواندند، تا ارواح خبیثه دست از سرش بردارند و از جسمش بیرون بروند و به طلسمهایی که زیر بسترش پنهان میکردند، منتقل شوند. طلسمها را هم یا به دریا میانداختند یا جایی دور از شهر زیر خاک دفن میکردند. بقراط بر این تصورات خط بطلان کشید و این ایده را مطرح کرد که بیماری پدیدهای است طبیعی و درمانش نه از راه ورد و طلسم، که با شیوههای علمی و عقلانی امکانپذیر است… دستبهدامن ارواح نشدن در طب امروز دیگر امری بدیهی است، اما کارخانهی تابوسازی انسان در اطراف و اکناف دنیا مدام مشغول تولید است. مثالی بزنم. برای خوانندهای که چندان نزدیک و آشنا به فضای ادبیات داستانی ایران نیست، شاید عجیب باشد -اما حقیقت دارد- که عدهای از نویسندگان و منتقدان ایرانی وجود دارند -«هنوز» وجود دارند- که آموزش «فن نویسندگی» را نهتنها امری غیرمفید، که در شکلی رادیکالتر پدیدهای مخرب و زهری مهلک میدانند که بکارت اندیشهی نویسنده و حساسیت سنسورهای عاطفیاش را مخدوش و مسموم میکند.» بله -گرچه باورش سخت است- یک چنین مقاومتی در برابر آموزش داستاننویسی در ایران وجود دارد. البته این هم هست که شیوهی رایج آموزش داستاننویسی در ایران، هنوز هم شیوهی مکتبخانهای است که نقدهای زیادی به آن وارد است. و هنوز در کشور ما خبری از تعدد دانشکدهها و مدرسههای داستاننویسی با رویکردها و سلیقههای مختلف نیست. آموزشْ شرط کافی نیست، اما تردید جدی وجود دارد که شرط لازم هم نباشد. و وقتی آموزش درستودرمانی صورت نمیگیرد، از نویسندههای خودرو چه توقعی میتوان داشت؟ شاید چند نفری -انگشتشمار- قریحه و استعدادی داشته باشند، و با دیگران فاصله بگیرند، اما همینها هم اگر در بستری درست و دقیق آموزش میدیدند، خیلیهایشان نویسندههایی بودند بهتری از اینی که حالا هستند.
عدم پذیرش کپیرایت و در نتیجه عدم ورود به بازار و رقابت جهانی. عضو نبودن در کنوانسیون برن پدر ادبیات داستانی ما را درآورده است. از طرفی در را برای ترجمههای بیحسابوکتاب و بیکیفیت باز کرده و از طرفی هم ما را در جهان ادبیات منزوی کرده. وقتی ما میرویم از آمازون و ایبی کتاب میخریم و ترجمه میکنیم و به ناشر هم فشار میآوریم که اسممان روی جلد کتاب درشتتر از اسم نویسنده چاپ شود، چرا جامعهی جهانی باید ما را جدی بگیرد؟ چرا نباید ما را به چشم راهزن نگاه کند؟ ما که در داخل کشور «قانون حمایت از حقوق مولفان و مصنفان و هنرمندان» را داریم، چرا وارد معاهدهی بینالمللی برن نمیشویم؟ میگویند برای پذیرش بینالمللی کپیرایت موانع قانونی و غیره وجود دارد. چرا ناشرهای ما خودشان دستبهکار نمیشوند و سازوکاری گیریم غیررسمی اما الزامآور طراحی نمیکنند؟ یعنی اتحادیهی ناشران توانایی نوشتن و اعمال یک آییننامه را ندارد؟ خلأ قانونی داریم، درست. معیارهای اخلاقی چه؟ همین ناشرهای ما، وقتی نسخهی افستشدهی کتابیشان را توی بساط دستفروشها میبینند (کتابی که بدون اجازهی ناشر یا نویسنده یا کارگزار ادبیاش ترجمه و منتشر کردهاند!) چه حالی پیدا میکنند؟ مرگ خوب است، اما برای همسایه؟ با به رسمیت شناختن کپیرایت، ما حسن نیتمان را به جامعهی جهانی ثابت میکنیم. و این تازه گام اول است.
سلطهی بازار. کار هنرمند و روشنفکر چیست؟ این است که چیزی را که مردم دوست دارند، به آنها بگوید، یا چیزی را که آنها باید دوست داشته باشند؟ امروز -چه در تألیف و چه در ترجمه- تفکر غالب در ادبیات داستانی ما این است که برویم سراغ چیزی که مردم دوست دارند. کمتر اثری از تلاش برای سلیقهسازی به چشم میخورد. ادعای نویسندهها و مترجمها و ناشرهایمان برای اثبات خوب بودن کارشان، شده تأکید روی چاپهای مجدد. کمکمک، کتاب خوب یا موفق، دیگر کتابی نیست که بحثی درانگیزد و چیزی را به چالش بکشد و حرفی برای گفتن داشته باشد. کتاب خوب کتابی است که بیشتر بفروشد! غافل از این که سلیقهی بازار، لزوما سلیقهای مترقی و خواهان اندیشه نیست. ناگفته هم نماند که این مساله تحتتأثیر اقتصاد نشر و فشار آشکار و نهان ناشران رخ داده؛ ناشرانی که منطقا باید بنگاههای فرهنگیِ اقتصادی باشند، اما در یک دگردیسی اساسی (تحتتأثیر فضای عمومی پولزدهی جامعه و در غیاب حمایتهای دولتی)، دارند به بنگاههای اقتصادیای تبدیل میشوند که آن گوشهکنارها گهگاه کارهای فرهنگیای هم انجام میدهند.
ترجمههای بازاری. در ادامهی همان بازاری شدن، و البته در راستای فرهنگ قدیمی «مرغ همسایه غاز است» (که در حوزهی کتاب، خودش را در قالب توجه چشمگیر مخاطبان ایرانی به کتابهای ترجمه -حتا مبتذلها- به جای تألیف نشان میدهد)، بازار ترجمه در ایران این روزها دارد تألیف را نابود میکند. نمیدانم وقتی برای حمایت از سینمای ملی یا پوشاک داخلی یا صنعت ملی خودروسازی یا هر چیز دیگر، قوانین و آییننامههای نظارتی و مالیاتی و گمرکی تعریف میشود، چرا برای حمایت از ادبیات داخلی کاری نمیشود؟ نمیشود به کتابهای تألیفی یارانههایی داد یا سیاستهای حمایتیای را برایشان تعریف کرد که ناشران را به انتشار آثار تألیفی ترغیب کند و به رشد و توسعهی ادبیات داخلی دامن بزند؟ این تازه یک بُعد مساله است! ایراد بزرگتر اینجاست که در ترجمه هم همان سلطهی بازار حاکم است. و کتابهایی به عنوان رمانهای مهم و مطرح روز منتشر میشوند، که صرفاً «بفروش»اند! بله! یکجور فرهنگ بسازفروشی در بازار ترجمهی ما رواج دارد که خیلی هم خطرناک است. قورباغه را جای فولکسواگن غالب میکنند و کسی هم صدایش درنمیآید.
عدم آشنایی به زبانهای خارجی و ارتباط با متون روز ادبیات جهان (چه متون نظری، چه متون داستانی). بعد از حرف زدن (یا حتا نق زدن) از فقدان سیاستهای بازدارنده برای ترجمههای فلهای و بازاری و سیاستهای حمایتی برای آثار تألیفی، لازم است فوراً دربارهی لزوم مطالعهی دقیق و عمیق متون روز ادبیات جهان هم حرف بزنم، تا این شبهه پیش نیاید که منظورم این است که «چقدر خوبیم ما!» آنچه بالاتر گفتم به حوزهی سیاستگذاری و مدیریت مربوط میشد. اما در عمل، در زمینهی حرفه، کدام متخصصی در کجای جهان در کدام حوزه و رشتهای امروز میتواند در انزوا رشد کند؟ گلوبالیزیشن و انترناسیونالیسم را هم اگر بخواهیم ندیده بگیریم، تکنولوژی و سرعت گردش اطلاعات را که نمیتوانیم. امروز، در بسیاری از معیارهای بینالمللی، کسی که بهجز زبان مادریاش دستکم یک زبان خارجی را بلد نباشد، بیسواد محسوب میشود. دانستن زبان خارجی تجمل نیست! ابزاری است برای برآورده کردن یک نیاز: ارتباط مدام و بهروز با دانش جهانی. و این فقدانی است که بر گردهی بسیاری از نویسندههای ما سنگینی میکند! آنها نه با دانش روز، که با سلیقهی مترجمها زندگی میکنند.
ضعف نقد ادبی و ژورنالیستی شدن نقد. نقد ادبی در همهجای جهان برای خودش حوزهی تعریفشده و دارای پرنسیپی است. جا و جایگاه خودش را هم دارد. معمولا در دانشگاهها و نهادهای ادبی/پژوهشی و مجلههای تخصصی است که نقد ادبی -بهمعنای درستش- منعقد میشود و البته گهگاه پایش به روزنامهها و مجلههای عمومی هم میرسد. در ایران اما، فضای نقد ادبی -بهرغم توانمندیهایش- جایگاه مناسب خودش را هنوز پیدا نکرده و مخاطب گسترده ندارد (منظورم از مخاطب گسترده، مخاطب عام نیست). این جای خالی را نقدهای ژورنالیستیای پر کردهاند که اولاً خیلی عمق ندارند و در ثانی معمولاً پهلو به رفیقبازی و دشمنی و در یک کلام حب و بغضهای شخصی میزنند. نقد یعنی جدا کردن سره و ناسره از هم، در غیاب نقد ادبی زنده و پویا، اوضاع هر حرفه و رشتهای همین میشود که اوضاع ادبیات داستانی امروز ایران است.
جایزههای ادبی محفلی و آدرس نادرستی که میدهند. در غیاب نقد و منتقد، جوایز ادبیای شکل گرفتهاند که تیمهای داوریشان را معمولاً خود نویسندهها تشکیل میدهند. امسال من کتابی دارم و تو من را داوری میکنی، سال دیگر جایمان باهم عوض میشود! امسال تو از من تقدیر میکنی و سال دیگر من از تو. اینجاست که ادبیات به مسلخ روابط و سیاستبازی میرود. این یک ادعا نیست! از اواخر دههی هفتاد -با توسعهی فرهنگی و سعهی صدری که دولت اول خاتمی داشت- جوایز ادبی در ایران جانی دوباره گرفتند و گرچه بعدها در دورههایی برگزاریشان با مشکلات جدی مواجه شد و تعداد زیادیشان به تعطیلی کشانده شدند، هنوز هم در سپهر ادبی ایران وجود دارند. کمکمک میشود بیست سال که جوایز ادبی در ایران، گستردهتر از سابق شکل گرفتهاند. و در این حدود بیست سال، کتابهای زیادی جایزه گرفتهاند که امروز نه ازشان خبری هست و نه اثری. به همین زودی به فراموشیِ تاریخ سپرده شدهاند. و اصلاً برای همین است که مخاطب ایرانی که روزگاری (آن سالهای اول) به جوایز و داورهایشان اعتماد مطلق داشت، امروز توجهی به جوایز ادبی ندارد و تا حد زیادی اعتمادش را به آنها از دست داده است.
نبود یا کمبود مجلههای فعال و پرمخاطب. یکی از بهترین جایگاههایی که نویسندهها -بهخصوص نویسندههای تازهکار- میتوانند خودی نشان بدهند و جایی شایستهی خودشان پیدا کنند، مجلههای فعال و پرمخاطب است؛ همان هفتهنامهها و ماهنامههایی را میگویم که زمانی در ایران رونق داشتند و فشارهای سیاسی و اقتصادی دانهدانه به خاموشی کشاندشان. بعضی از بهترین داستانهای کوتاه فارسی اولین بار در مجلهها منتشر شدهاند. امروز اما تعداد نشریات مقبول به انگشتان یک دست هم نمیرسد. همین میشود که نویسندهها کمتر فرصتی برای انتشار نوشتههایشان در نشریات پیدا میکنند و نتیجهاش میشود همین سندروم نشر کتاب. امروز معیار نویسنده بودن -متأسفانه- داستان نوشتن و داستانِ خوب نوشتن نیست، انتشار کتاب است؛ حتا اگر خودت پول انتشارش را به ناشر داده باشی!
عطش نشر در تازهکارها و جوان شدن جامعهی ادبی. صبوری… صبوری… صبوری… این کلیدواژهی مفقود ادبیات داستانی امروز ماست، که البته بهنوعی نتیجهی همان جوانمرگیای است که گلشیری هم میگفت. سن رماننویسی امروز در ایران بهشدت پایین آمده است. در غیاب بزرگانی که با زمان و زمانه جلو نیامدهاند و دچار مرگ ادبی در زمان حیات بیولوژیک شدهاند، جوانانی عرصه را به دست گرفتهاند که وقتشان بهجای سیاستگذاری برای ادبیات داستانی ایران (!) بهتر است صرف دانشاندوزی و تجربهورزی شود. زاها حدید -معمار فقید انگلیسی عراقی- جایی میگوید «عمر یک معمار از پنجاهسالگی شروع میشود.» وای که چقدر صبوری میطلبد؛ اصلاً یک سلوک است. من بارها در کارگاههای داستاننویسیام به هنرجوهایی برخوردهام که خیال میکردهاند بعد از چند ماه آموزش داستاننویسی هرچه مینویسند، شاهکار ادبی است و دلشان میخواسته زودتر امکانی برای انتشار نوشتههایشان پیدا کنند.
اینها که در این مجال و مقال ذکر کردم، تنها طرح مسأله بود. خروج از بحران برای ادبیات داستانی ما ناممکن نیست. ناممکن وجود ندارد. اما بدون بررسی و آسیبشناسی دقیق هم رخ نخواهد داد. ما -که قلبمان برای ادبیات داستانی ایران میتپد- نیاز به همدلی بیشتری داریم. باید دست به دست هم بدهیم، باید متشکل شویم، باید سطح مطالبهگری و میزان فعالیتمان را بالا ببریم، باید حب و بغضهای شخصی را کنار بگذاریم و یادمان باشد که پنجاه شصت سال دیگر خبری از هیچکداممان نخواهد بود، اما تأثیری که در سربهراه کردن این ادبیات یا از راه به در کردنش گذاشتهایم، باقی خواهد ماند و اسباب قضاوت آیندگان خواهد بود.