کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

دیوان شرقی-غربی /۱۴/ ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود

۲۳ تیر ۱۳۹۷

شماره‌ی چهاردهم یادداشت هفتگی «دیوان شرقی-غربی»، منتشرشده در تاریخ ۱۶ تیر ۱۳۹۷ در هفته‌نامه‌ی کرگدن


آدم تا وقتی جوان‌تر است، هم کله‌اش هم پربادتر است، هم دلش پرامیدتر. مثل اسفند روی آتش جوش‌وجلا دارد. مدام می‌خواهد کاری کند؛ و حتا اگر سنجش درستی از توانایی خودش هم داشه باشد، چون تخمین درستی از موانع بیرونی ندارد، خیال می‌کند که می‌تواند. چند سال پیش -اولین سال‌هایی که در دانشگاه به عنوان مدرس مدعو شروع به کار کرده بودیم- من و همسرم، مریم، آن‌قدر ایده و انگیزه برای اصلاح و کار داشتیم که روی پا بند نمی‌شدیم. موقع نمایشگاه کتاب برای کتابخانه‌ی دانشگاه لیست کتاب‌های خوب و جدید را تهیه می‌کردیم، در اتاق استادها پیشنهاد تشکیل کارگروه‌های مختلف برای اصلاح و ارتقای شرح‌درس‌ها را می‌دادیم، کلاس‌های‌مان آن‌قدر طول می‌کشید که مامورهای حراست دانشکده می‌آمدند و می‌گفتند می‌خواهند در دانشکده را ببندند. خیال می‌کردیم می‌شود یک‌تنه به جنگ نظام ناکارآمد دانشگاهی رفت. و خیلی خیال‌های دیگر! مثلا فکر می‌کردیم نظام دانشگاهی از این که ببیند کسی این‌قدر انگیزه و ایده دارد، استقبال می‌کند. یک بار نشستیم هرکدام‌مان یک طرح پژوهشی نوشتیم. حالا در سه کلمه می‌گویم «یک بار نشستیم»، اما حقیقت امر این است هر کدام‌مان چندین ماه روی طرح‌مان با وسواس زیاد کار کرده بودیم تا به جزییات دقیق و زمان‌بندی حساب‌شده برسیم. طرح‌ها که آماده شدند، بردیم تحویل‌شان دادیم به معاون پژوهشی دانشکده. مدتی گذشت و خبری نشد. رفتیم پیگیری. چند باری رفتیم تا بالاخره به‌مان گفتند «چون هیئت‌علمی دانشگاه نیستین، نمی‌تونین طرح پژوهشی بدین.» اما چون در این مملکت همیشه راهی برای دور زدن قانون وجود دارد، و چون گاهی (به‌ندرت) منطق شهروندی می‌گوید قانونی که درست وضع نشده لازم نیست محترم شمرده شود، یکی از همان کارمندهای معاونت پژوهشی به‌مان گفت «راهش اینه که طرح رو مشترک با یکی از استادای هیئت‌علمی وردارین.» چندان خوشایند نبود، اما انگیزه‌های ما آن‌قدر زیاد بود که شروع کردیم به انتخاب استاد همکار برای طرح‌های پژوهشی‌مان. در همان حیص‌وبیص فهمیدیم که اسم آن یکی استادی را که هیئت‌علمی است، باید اول بگذاریم؛ در واقع این‌طوری بود که او پژوهشگر اصلی و ما همکار او دانسته می‌شدیم. آهسته و آرام کم‌فروغ شدن شعله‌ی امید و انگیزه را می‌دیدیم؛ هردومان. هیچ‌کدام چیزی نمی‌گفتیم تا دیگری هم به دردمان دچار نشود، غافل از این که زخمی مشترک داشت مثل خوره روح‌مان را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشید. تیر خلاص وقتی زده شد که دیدیم برای آن همه زحمت، دستمزدی ناچیز می‌دهند و آن هم نه به شکل پیش‌پرداخت؛ که تکه‌تکه و قطره‌چکانی. دیدیم عقل سلیمی که زیادی بهش می‌بالیدیم، می‌گوید بهتر است عطای این کار را به لقای آن ببخشیم. طرح‌ها را گذاشتیم توی کشو، تا شاید وقتی دیگر. یک سال بعد، فراخوانی دیدم از سوی دانشگاه فنی برلین؛ همین دانشگاهی که امروز داریم پژوهش دکترای‌مان را در آن انجام می‌دهیم. فهرست موضوعاتش را بررسی کردیم و دیدیم با کمی حک و اصلاح می‌توانیم طرح‌های پژوهشی را برای‌شان ارسال کنیم. کردیم، و چند روز بعد، ایمیل تشکر و تبریکی به دست‌مان رسید که می‌گفت طرح‌های‌مان را پذیرفته‌اند و ما را بورس می‌کنند. شرایط کار این‌طوری بود که ما باید برنامه‌ای یک‌ساله برای پژوهش تنطیم می‌کردیم و سه‌ماه از این یک سال را باید در برلین به سخنرانی و ارائه‌ی نتایج پژوهش می‌گذراندیم. دی ماه بود و برف می‌بارید؛ اما دل‌های ما حسابی گرم شده بود. تابستان سال بعد را در برلین گذراندیم؛ با حقوق و شرایط کاری خوب: حقوقی که اول ماه پرداخت می‌شد و حتا اگر مجدانه تلاش می‌کردی، در یک ماه تمام نمی‌شد، و دفتری کاملا مجهز به هر چیزی که یک پژوهشگر ممکن است به آن نیاز داشته باشد. حالا شش‌هفت سالی از آن روزها می‌گذرد. در این شش‌هفت‌سال، بخش زیادی از زندگی مریم و من در برلین سپری شده؛ روزهایی که می‌توانست در سرزمین مادری‌مان بگذرد و کنار عزیزان‌مان، روزهایی که می‌شد صرف تربیت خواهرها و برادرهای جوان‌ترمان شود، روزهایی که می‌شد خرج توسعه‌ی دانش در وطن‌مان شود. یک وقت دوستی به‌شوخی می‌گفت «دیگه بحث فرار مغزها نیست؛ بحثْ بحث موندن بی‌مغزهاست.» ما فرار نکرده‌ایم و نمی‌کنیم هم. وطن هتل نیست، که هر وقت خدماتش خوب نبود، آن را ترک کنیم. به همین دلیل هم هست که «بخش زیادی» از این شش‌هفت سال (آن هم به دلیل قوانین دانشگاهی) در برلین سپری شده، نه «همه»اش. اما -دروغ چرا- هروقت آن روزها را مرور می‌کنم، به همه‌ی آن‌هایی که تاب نیاورده‌اند و رفته‌اند -گیریم نه با دلم، که با عقلم- حق می‌دهم.


گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, دیوان شرقی-غربی دسته‌‌ها: برلین, دانشگاه, کاوه فولادی‌نسب, هفته‌نامه‌ی کرگدن, وطن

تازه ها

وقتی ادبیات به دیدار نقاشی می‌رود

غولی در این چراغ نیست.

جعبه‌ی پاندورا

مهم‌ترین آرزویت را بگو، برآورده می‌شود

پنجره‌ای رو به فلسفه‌ی زندگی

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد