کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

تو خود حجاب رهی

۱۳ مرداد ۱۳۹۷

نویسنده: الهام روانگرد
جمع‌خوانی داستان کوتاه «جانور در جنگل» نوشته‌ی هنری جیمز


این، داستان سفر خود‌آگاهی یک انسان است؛ سفر تحول انسانی اسیر در قالب‌ها و خودخواهی‌اش در جاده‌ی زندگی، که نویسنده با ظرافت و دقت هر چه تمام‌تر از میان زیروبم درون او به ما نشان داده است، از میان ذهن و احساس و افکارش، تا از دریچه‌ی چشم او بنگریم، اما نه چنان محصور که فقط آن‌چه را او می‌بیند، ببینیم. زبردستی نویسنده این‌جاست که ما زودتر از آن کسی که درونش هستیم، به حقیقت پی می‌بریم و این تعلیق ما را تا آخر داستان می‌کشاند که پس این نادان کی می‌خواهد بفهمد. مردی که گمان می‌کند برای رخدادی بسیار تلخ و خاص که او را به نابودی می‌کشد، برگزیده شده، آن را تنها با یک زن که به صورت تصادفی دیده در میان می‌گذارد. پس از سال‌ها دوباره زن را می‌بیند و توجه زن به رازش منجر به ایجاد رابطه‌ی طولانی «دوستانه»‌ای میان‌شان می‌شود و حالا همراه یکدیگر انتظار واقعه را می‌کشند. در تمام این سال‌ها مرد عشق زن را به خودش -که تنها دلیل همراهی اوست- نمی‌بیند و تنها به رازش توجه دارد که به او حس برگزیده و متفاوت بودن را می‌دهد. او زن را ابزاری برای ارضای خودخواهی‌اش می‌خواهد، غافل از این که زن نه متمم، که مکمل اوست. پس از مرگ زن، پریشانی و اندوه فقدان او آهسته‌آهسته پیله‌ی خودبینی مرد را باز می‌کند، حقیقت دردناک زندگی‌اش را، که همان از دست دادن عشق زن است، به او می‌نمایاند. نویسنده این روند تحول را به شش مرحله تقسیم کرده:
مرحله‌ی اول: دیدار زن؛ که موجب بیرون کشیدن گنجی از میان زمان می‌شود. گنجْ زن است، ولی مرد فکر می‌کند رازش است. نویسنده این رخداد فرخنده‌ی زندگی مرد را با توصیف بی‌نظیری به تصویر می‌کشد: «نور قرمز غروب پاییزی که از زیر ابرهای تیره پرتو بلندی ساخته با رنگ‌های کهنه بازی می‌کند». و چیدمان (Setting) این قسمت داستان را نمایشگاهی مملو از عتیقه‌های گران‌قیمت قرار می‌دهد.
مرحله‌ی دوم: اولین تلنگر به مرد؛ زن چیزی را می‌داند که او نمی‌داند. اما غرور مزمن او هنوز اجازه‌ی پذیرش این مسأله را نمی‌دهد، چون زن را پایین‌تر از خود می‌خواهد. برجسته‌سازی کلمه دانستن با قرار دادن آن در گیومه یکی از شگردهای نویسنده برای جلب توجه خواننده به آن چیزی است که مرد نمی‌فهمد. در این‌جا هم نویسنده ستینگ را همان نمایشگاه و شهر شلوغ لندن قرار داده؛ مرد دفینه‌ی خود را یافته، «دفینه‌ی اطلاع زن» از رازش. این رابطه آهسته گسترش یافته و به تلاطم افتاده است. نویسنده باز با تصویرسازی یک مفهوم انتزاعی آن را ملموس می‌کند: «به گمان مارچر دیگر در سرچشمه‌ی رودشان پرسه نمی‌زدند و قایق‌شان دستخوش جریان پر تلاطم آب گشته بود.»
مرحله‌ی سوم: دانستن زن دیگر برای مرد مسجل شده. با پذیرفتن آن آرام‌آرام او را هم‌تراز خود کرده و از خودستایی دست برمی‌دارد؛ «مارچر یک بار دیگر از خودستایی منع شده بود». ضربه‌های تردید به توخالی بودن آن‌چه حقیقت خود میداند آغاز شده؛ «شکست این بود که چیزی نباشی.» دانستن زن باز هم با گیومه برجسته شده و ستینگ، خانه‌ی زن است؛ رابطه وارد مرحله‌ای عمیق‌تر شده، همین‌طور وابستگی مرد به زن، که بی‌آن که بداند در وجودش ریشه دوانده.
مرحله‌ی چهارم: مواجهه با مرگ قریب‌الوقوع زن، نگرانی از دست دادن حمایت و تشویق او و نیز آن‌چه را که او می‌داند، در مرد برمی‌انگیزد. حالا زن را زیرک و زیبا و نفوذناپذیر می‌بیند: «ابوالهول بود اما با گلبرگ‌های سفید و برگ‌های سبزش می توانست گل سوسنی باشد.» پوسته خودبینی ترکی دیگر برمی‌دارد. اما هنوز حماقت ناشی از خودبینی از بین نرفته و سرنخی را که زن برای یافتن عشق به او می‌‌‌‌دهد، درک نمی‌کند. نویسنده برای نمایش احساسات درونی شخصیت‌ها از تصویرسازی‌های بی‌نظیری استفاده کرده؛ آمیختن عشق و اندوه و مرگ با استفاده از فصل بهار و «روزهای کم‌جان…که ما را از غم‌انگیزترین ساعت‌های پاییز غمگین‌تر می‌سازد»، «هرچند زیبا با نور سرد شگفتی؛ نوری که معلول زیبایی زمخت و رنگ‌پریده‌ی فصل و ساعت بود». ستینگْ دوباره خانه‌ی زن و این‌ بار کنار شومینه‌ای خاموش است؛ رابطه‌ای که دارد روزهای آخرش را می‌گذراند.
مرحله‌ی پنجم: فقدان ناشی از مرگ زن، گم کردن «تکیه‌گاهی همچون هویتش»، مرد را به جست‌وجوی رشته‌ای برای اتصال دوباره می‌کشاند، اما رابطه‌ای که از روی خودخواهی در سطح نگه داشته شده، هیچ حقی برای چنین ادعایی نگذاشته است. خشم و تنهایی بر مرد چیره شده و پوسته‌ی خودبینی ترک بیشتری برمی‌دارد.
مرحله‌ی ششم: تلنگر آخر برای شکستن کامل پوسته‌ی خودبینی، دیدن زخم عمیق مردی است همتای خودش در فقدان عشق. او برای اولین بار به غفلت خود پی می‌برد: «هرگز عشقی به دل او راه پیدا نکرده بود». رنج عظیمی که پیش‌بینی کرده بود اتفاق افتاده؛ رنجی مخصوص او و محصول حماقتش، چون «روزی که زن به او گفت سرنوشتش چیست، دیده بود که ابلهانه به راه گریزی که نشانش داد خیره مانده است». داستان در پاییز گورستان به پایان می‌رسد، همان پاییزی که در آغاز داستان گنج زن را به مرد هدیه داده بود.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جانور در جنگل - هنری جیمز, جمع‌خوانی, کارگاه داستان دسته‌‌ها: جانور در جنگل, جمع‌خوانی, داستان کوتاه, کارگاه داستان‌نویسی, کاوه فولادی‌نسب, هنری جیمز

تازه ها

عارِ اجباری

شاید که کار جهان بر اتفاق بود

بیماری تاریک

تلخم، خرابم و هیچ اگر بدانی فقط…*

خواب‌های فراموش‌نشده

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد