نویسنده: رضا علیپور
جمعخوانی داستان کوتاه «خانهی آرزو»، نوشتهی رُدیارد کیپلینگ
بعد از آن که گوگول با شنلش، شاهان و بزرگان را کنار زد و طبقهی متوسط جامعه را به حریم داستان راه داد، تا اواخر قرن نوزده شاید هیچکس به فکرش نرسیده بود که جز سبک زندگی و ویژگیهای شخصیتی طبقهی متوسط، عنصر دیگری هم هست که میتواند همراه این طبقه شود و به داستانها شان رنگ و بویی واقعیتر بدهد. رودیارد کیپلینگ اما این جسارت را به خود داد و جزو پیشگامانی شد که لحن و گویش عوام را در ادبیات انگلیسی وارد کرد و عطر و طعمی تازه به داستان داد.
در داستان کوتاه «خانهی آرزو»، نویسنده از لهجه و گویش جنوب انگلستان استفاده کرده و علاوه بر این که اتفاق جدیدی را در زبان رقم زده، نشان داده که چطور استفاده از لهجه و گویش میتواند ستینگ داستان را تحتتاثیر قرار دهد و فضای داستان را لطیفتر و جذابتر کند. این داستان از حیث پیشگامیها، فوقالعاده است. بهجز زبان و لحن، کیپلینگ کاری را شروع میکند که بعدها همینگوی بزرگ و سلینجر نابغه آن را به کمال میرسانند: پیش بردن داستان بر پایهی گفتوگو.
مترجم کتاب «یک درخت، یک صخره، یک ابر» گویشی بسیار سختخوان را در ترجمه انتخاب کرده، که گاه حتا ارتباط خواننده با اثر را مختل می کند. اما از همین هم میشود استفاده کرد. «خانهی آرزو» را سه بار بخوانید. گوشهای دنج انتخاب کنید که کسی وارد خلوتتان نشود و صدایی جز صدای خودتان را نشنوید. بگذارید در خوانش اول لحن و گویش چون آهنگی در گوشتان زمزمه کند. در خوانش اول فقط به تصاویر نگاه و به فضاسازیها دقت کنید.
خوانش اول
داستان با ورود دوستی قدیمی که به ملاقات آمده شروع میشود. تصاویر گویای صمیمیت مردمان طبقهی اجتماعیای که نویسنده در نظر دارد. دیالوگها فضا را میسازند؛ سنوسال، حال و احوال، اتاقی که داستان در آن رخ میدهد:
میزبانش گفت: «اَمُو هیشت نشدَه. پیری تکونُت ندادَه، لیز.»
خانم فتلی زیر لب خندهای کرد و شروع به جور کردن دو تکه از پارچهها کرد: «نه، وگرنه بیس سال پیش کارم تموم بید. یادت نمیآد طوری بیدم بم میگفتن تپلو، هان؟»
فضاسازی و ستینگ داستان خیلی خوب است. فضاسازی به گونهای طراحی شده که انگار داستان را از آخر به اول نوشتهاند. در ابتدای داستان خانم اشکرافت خود را با دوختن پارچهها سرگرم میکند و بعدتر «جوالدوز درشت را موشکفانه بالا» میبرد و درست در سطرهای پایانی داستان:
«دارُم کور میشُم!»
«ها، پس برَه همینَه که ای مدت فِقط با تکَه پارچهَها بازی کِردی! تعجب بیدُم!»
داستان پر است از این گرههای کوچک و بزرگ، که به زیبایی تا پایان داستان گرهگشایی میشوند. کیپلینگ حواسش به همهجا هست، حتی وقتی غروب میشود، در آشپزخانه را برای فرار از سرما می بندد.
خوانش دوم
«دلتنگیهای نقاش خیابان چهلوهشتم»، نمیدانم بگویم دلتنگی دوم این مجموعه یا خانهی دوم از خیابان چهلوهشتم، ولی هرچه هست، بعد از خواندن «خانهی آرزو» اولین داستانی که در ذهنم تداعی شد، «عمو ویگیلی در کانهتیکت» بود. اولین شباهتی که این دو داستان دارند، این است که هر دو در خلوتی زنانه میگذرند که مرد نویسندهای آن را نوشته. شباهت دومشان عاشقانهها و گذشتهای است که به وسیلهی گفتوگوها مرور میشود.
داستان «خانهی آرزو» از نظر دورهبندی زمانی، به دوران اول زندگی داستان کوتاه تعلق دارد، اما چنان داستان مقبولی است که سایهاش دستکم در مرز دو دوران اول و عصر طلایی در گشتوگذار است. داستان سومشخص عینی روایت میشود و تفاوت گویش راوی با شخصیتهای داستان باورپذیری آن را دوچندان میکند.
در ابتدای داستان مسئلهی بیماری مطرح میشود و بعد ماجرای عشق. نیمهی دوم داستان، که گره اصلی داستان را هم به دوش میکشد، به زعم شخصیت داستان، خانم اشکرافت، نیز داستانی است که گرچه واقعی است، اما باور کردنش سخت است و خیلی زیرکانه خواننده را مجبور به قبولش میکند. عناصر مختلفی در این باورپذیری نقش دارند: فضاسازی که خواننده را در صحنه غوطهور میکند، لحن که خواننده را همراه میکند، و از همه مهمتر، عنصری مخفی، از جنس آن عنصری که بعدها در آثار پائولو کوئیلو به چشم میخورد، از جنس عنصر اصلی «کیمیاگر». خواننده، حتا اگر کیپلینگ را نشناسد، باز هم در بطن «خانهی آرزو» لمس خواهد کرد که پشت پیرنگ این داستان جهانبینیای فردی وجود دارد:
«همهش همی بید؟»
«نه، نبید. ای خِسمَت عجیبشه، اگه باور بکنی، لیز.»
«ا باور میکنُم. گِمُونم تی زَندَگیت هیش قدِ حالُو راسگی نبیدی، گرِی.»
خانم اشکرافت تاکیدی ندارد که خواننده داستانش را باور کند. خودش نیز اذعان دارد که «خانهی آرزو» را باور نکرده، ولی اتفاقی رخ داده و خانم اشکرافت باردار باوریست که با او عجین شده و آنچه نویسنده تأکید بر باور آن دارد، خانهی آرزویی است که در درون خانم اشکرافت شکل گرفته، وجود دارد و باورپذیر است.
خوانش سوم
اجازه بدهید تمام عناصر همچو موسیقی دلنوازی در هم تنیده شوند. بگذارید بیان رازها حس کنجکاویتان را تحریک کنند. با داستان پیش بروید، گرهگشایی که انجام شد، چشمهایتان را ببندید. داستان بعد از گرهگشایی به اوج خود میرسد، بدون زیادهگوییهای مرسوم در دوران اول داستان کوتاه، تنها با گفتن چند کلمه:
«حساب میاُد، نه؟ دردَش؟»