نویسنده: شیما شرافتی
جمعخوانی داستان کوتاه «قایق بیحفاظ»، نوشتهی استیون کرین
«با خود فکر کرد که وقتی انسان حسابی خسته میشود، غرق شدن باید واقعاً ترتیب راحتی باشد، چون به جنگ و ستیز پایان میدهد و انسان را راحت میکند.»
جزییات زیاد در داستان میتواند مخاطب را کسل کند. مداخلات راوی (نویسنده) معمولاً توی ذوق میزند. انتخاب یک موقعیت مکانی واحد برای کل داستان، آن هم مکانی که هیچ شیء بهخصوصی آن را پر نکرده، احتمالاً از حوصلهی مخاطب خارج است. پرداختن به موقعیتی که سراسر ناامیدی را رقم میزند، بعید است جذابیتی برای خواننده داشته باشد.
داستان «قایق بیحفاظ» استیون کرین هر چهار ویژگی بالا را دارد، اما اثری چنان خوشخوان و ماندگار است که بعد از گذشت یک قرن چیزی از جذابیتش کم نشده است. چه بسا ریزبینی کرین در اثری که بر جای گذاشته، هنوز هم برای خلق داستانهایی که در عصر حاضر نوشته میشوند و اتفاقاً از نوع کلاسیک خود فاصله گرفتهاند نیز الگویی قابلاعتنا به حساب آید. از نقاط قوت این داستان آن است که مداخلههای راوی سومشخص، در میان متن روایی داستان، جای خود را به خوبی پیدا کرده، در عین حال که دور از ذهن خبرنگار (همان کاراکتری که نظرگاه سومشخص به آن محدود شده) هم نیست. تبحر نویسنده در این مداخلات، آن است که همحسی خواننده را به ظرافت در تمام طول داستان بر میانگیزد:
«شاید موجه باشد که انسانی در این وضعیت، تحت تأثیر بیاعتنایی دنیا، نقصهای بیشمار زندگیاش را ببیند و طعم تلخ آنها را بچشد و فرصتی دیگر آرزو کند.»
کرین این درایت را در پرداخت تعلیق شب آخر سرنشینان نیز به کار بسته است. از همین رو بخشی از روایت که به یک عمل تکرارشوندهی پارو زدن و یک موقعیت رفتوبرگشتی خطر کوسه اختصاص پیدا کرده، بههیچوجه از حوصلهی مخاطب خارج نمیشود؛ چه اینکه نویسنده با تکیه بر جزییاتپردازی جذاب، تصاویری بدیع از دل شبی تاریک و شاید خستهکننده به هم رسانده است. کرین در خود روایت نیز جایی معطوف به ذهن خبرنگار به حکایت مشابه از مرگ سربازی در الجزیره و دور از زادبومش اشاره میکند که خبرنگار در نوجوانی شنیده اما به جهت تکراری بودن روایت، آن را هیچگاه تا پیش از این رخدادی مهم و موضوعی انسانی تلقی نکرده است.
«… ولی از بس گفته بودند پاک برای او بیاهمیت شده بود. مردن سرباز لژون را در الجزیره نه به خود مربوط میدانست و نه غصهاش را میخورد.»
موقعیتی که چهار کاراکتر در این داستان با آن مواجه هستند، پرمخاطره است و به ویژه در شب لحظهبهلحظهاش در جدال با موجهای کوبنده به سر میشود. اما آیا این روایت، نمیتوانست نمونهی دیگری از داستان سرباز لژون باشد، خستهکننده، تکراری و حتی کلیشهای؟ از نگاه مخاطبی که دور از ماجرای پرمخاطرهای است که بر این چهار نفر میگذرد، شاید تمامی تقلاهایی که اینها برای به صبح رساندن شبهایشان دارند در همین محدود شود که: بیلی و خبرنگار نوبت پارو زدن را میان خود عوض میکنند، ناخدا در تمام مدت یک گوشه برای خودش نشسته است و آشپز هم مرتباً با بشکهای، آب جمعشده در قایق را خالی میکند. اما نکتهی متمایزکنندهی این داستان آن تبحری است که نویسنده به کار بسته تا داستان این چهار نفر، برخلاف سرگذشت سرباز لژون، که به زعم خبرنگار روایتی تکراری به حساب میآمد، در ذهن خواننده تصویری بدیع و فراموشنشدنی بسازد. همین میشود که مخاطب قرنبیستویکمی، که شاید توصیفها و تطویلهای داستان را به اندازهی خوانندهی قرننوزدهمی حوصله نمیکند، از تعلیق بیستصفحهای این داستان خسته نمیشود.