نویسنده: کوثر شیخنجدی
جمعخوانی داستان کوتاه «آقای فریدمان کوچک»، نوشتهی توماس مان
توماس مان نویسندهای آلمانی است که توجه ویژهای به موضوعات پزشکی، اسطورهشناسی، تاریخ و روانکاوی داشته. در نتیجه چندان عجیب نیست که تمامی اینها در داستانهای او، نه به شکل تصادفی بلکه به شکلی واقعگرایانه نمود مییابد. این نوشتار تلاش میکند داستان کوتاه «آقای فریدمان کوچک» را از منظر روانشناسی شخصیتها و آرکیتایپ آنها مورد مطالعه قرار دهد.
نویسنده در ابتدای داستان، دلیلی منطقی برای ضعف جسمانی یوهانس میآورد. او آخرین فرزند و تنها پسر خانوادهای با سه دختر است که هیچوقت ازدواج نمیکنند. در نتیجه یوهانس در محیطی عاری از خشونت رشد میکند و فرصت دارد کاستیهای محیط خارج از خانه و ضعفهای جسمانیاش را به کمک محبتها و دلبستگیهای خانوادگی جبران کند.
«همه به هم وفادار بودند و هممنظر…»
زندگی فریدمان کوچک اگرچه مانند همهی انسانها تا خرخره در جبر فرو رفته، اما آنچه سبب میشود او در صلح با خویشتن به سر ببرد، شاید این باشد که خیلی زود درک میکند که هیچ راه گریزی ندارد. در واقع هر تلاش او قطعاً و حتماً به شکست خواهد انجامید. طبق اصول روانشناسی، انسان و (حتی موجودات آزمایشگاهی) از موقعیت رنجآور میگریزند و آن را تکرار نخواهند کرد. در نتیجه او پس از اولین مواجهههایش با عشق خود را بهکلی از بازی عقب میکشد و دنیای کوچکش را جایی خارج از دایرهی عشق و شهوت میگستراند.
«این که یاد بگیریم چطور لذت ببریم. تربیت ما همیشه و تنها برابر ظرفیت لذت بردن ماست…»
مان در خلال این داستان زیباییها و لذتهایی از زندگی را معرفی میکند که منوط به حضور سایر انسانها نیستند؛ لذتهایی که حتا ممکن است تجربیات ناخوشایند، حسرتها و آرزوها را شامل شوند، تا جایی که در ذهن فریدمان کوچک، «موهبت زنده بودن» بهتنهایی کفایت میکند.
اما حقیقت روانکاوانهی دیگر «سرکوب» یک نیاز اصلی در همهی این سالهاست. یوهانس در طول سالیان این نیاز را بهکلی انکار و سرکوب کرده و آن را در هنر و تئاتر و موسیقی متجلی کرده. از نظر فروید هنر والایش نیازها و آرزوهای ناکام است. اما همهی آن سرکوب و والایش در نهایت موفق نمیشود جلوِ فوران عشق را در برابر زنی زیبا در وجود فریدمان بگیرد. عشق و نیاز از همهی حواسش به بیرون راه مییابد و دیگر کنترلی بر آن ندارد. تمنای نیاز، پردهی منطق را پس میزند و فریدمان خیال میکند که شاید در این تلاش موفق شود. همین امید داشتن که نتیجهی غلیان احساسات ناخودآگاه اوست، او را به تکاپو میاندازد.
از آن سو با زنی «آفرودیتتایپ» [۱] مواجهیم؛ زنی اغواگر، با خودنمایی در ظاهر (یقهی لباس او از همه کوتاهتر است) که مرکز توجه همگان قرار میگیرد. برای این تیپ شخصیتی پیر و جوان و زشت و زیبا تفاوتی ندارد. او باید از هر مردی درخواستی داشته باشد تا به رضایت درونی برسد.
به نظر میرسد خانم رینلینگن مردان متعددی را زیر سیطره دارد. جایی که مرد همراه فریدمان اشاره میکند «از سوارکاری برگشته… میفهمی که…» خواننده به فکر فرو میرود، کدام سوار؟
به همین دلیل خانم رینگلین نمیتواند از این یکی -یوهانس- نیز بگذرد. او توجه همگان را میطلبد و این موضوع جزئی از ذات ونوسگونهی اوست. بنابراین ناخودآگاه برای فریدمان دام میافکند. او را به مهمانی دعوت میکند و تا لب چشمه میبرد و ناگهان درمییابد اگر چه او هم «مرد» است، اما چقدر نفرتانگیز است. آفرودیتها هیچ علاقهای به دلسوزی ندارند و ذاتاً نگاهی به رابطهی متعهدانه و طولانیمدت نیز ندارند.
در نهایت نابودی فریدمان زمانی رخ میدهد که او تصمیم گرفته برای چیزی تلاش کند. او چیزی از دنیا میخواهد که برایش در نظر گرفته نشده. لذتی میجوید که ورای ظرفیتهای اوست و نهایتاً تشنه میمیرد.
[۱] در اسطورههای یونانی آفرودیت (که نام رومی او ونوس است) حضور بینظیری دارد که باعث میشود میرندهها (انسانها) و خدایان (به استثنای سه خدابانوی باکره) عاشق او شوند و زندگی نو و تازهای بیابند.