نویسنده:گلناز دینلی
جمعخوانی داستان کوتاه «تخممرغ»، نوشتهی شروود اندرسن
امریکا؛ ۱۹۲۱… چیزی از آغاز قرن بیستم نگذشته. کیفیت زندگی مردم بهشدت دچار تحول شده. گرایش به مدرنیته و شهری شدن فراگیرتر شده. صنعتی شدن به تمام وجوه زندگی روزمره -از علم و صنعت گرفته تا کشاورزی- تسری یافته. عطشی وصفناپذیر برای مدرن شدن بر فضای فکری جامعه حاکم شده و سبک زندگی غالب مردم تحتتأثیر این تربیت به مصرفگرایی میل میکند.
در همین سال است که شروود اندرسن داستان کوتاه «تخممرغ» را مینویسد؛ داستانی واقعگرایانه با کیفیتی نمادین. داستان از منظر اولشخص روایت میشود. اولشخصِ -به نظر- بزرگسالی که در حال یادآوری برههی زمانی خاصی از دوران کودکیاش، ماجرای داستان را خاطرهوار برای مخاطب روایت میکند. اندرسن با انتخاب این زاویهدید و کم کردن فاصلهی میان خواننده و روایت و با انتخاب لحنی ویژه و طنزآمیز برای راوی، مخاطب را هرچه بیشتر به داستان نزدیک میکند.
داستان بر پایهی چند مفهوم اصلی بنا میشود. با پیشروی در مسیر داستان و درهمتنیده شدن این مفاهیم در هم، تناقضها پدید میآیند و بهواسطهی این بازی پارادوکس، شاکلهی داستان و بهانهی روایت شکل کاملی بهخود میگیرد. «جاهطلبی»، «سعادت» و «شکست» از برجستهترین مفاهیمی هستند که در کنش با یکدیگر معنا را در بطن این داستان کامل میکنند.
همهچیز از یک ایده آغاز میشود؛ «نردبان ترقی»! اینجاست که جاهطلبی بهعنوان یکی از اصلیترین درونمایههای داستان وارد صحنه میشود؛ «بلایی» که همهچیز را دستخوش تغییر میکند. پدر و مادر «جاهطلب» میشوند و «هوس امریکایی بالا رفتن از نردبان ترقی» به جانشان میافتد. این رویای امریکایی است. مادر «زن کمحرف قدبلندی» است «با دماغ دراز و چشمهای میشی ناراحت» که برای خودش هیچچیز نمیخواهد، اما برای راوی و پدرش «جاهطلبی لاعلاجی» دارد. مادر حواگونه پدر را وسوسه میکند و عطش موفقیت و سعادت را به جانش میاندازد. راوی در پاراگراف ابتدایی داستان -جایی که پدرش را پیش از ازدواج توصیف میکند- میگوید «پدر از زندگیاش راضی بود. آن موقع اصلاً در فکر بالا رفتن از نردبان ترقی نبود.» بعد از ریشه دواندن این وسوسه است که شرایط بهکلی دگرگون میشود و رویای امریکایی دیگر دست از سرشان برنمیدارد. درست از همینجاست که رویارویی «سعادت» و «جاهطلبی» اتفاق میافتد. زندگی آرام و سعادتمندانهی پدر در برابر عطش مسری و فراگیر تحقق رویای امریکایی عقب مینشیند.
اندرسن برای عینیت بخشیدن به مفاهیم انتزاعیای مثل شکست، سعادت، ناکامی و کامیابی دستبهدامن سمبولیسم میشود و به این ترتیب است که کیفیت نمادینی که در ابتدا به آن اشاره شد، شکل میگیرد. این نمادها هریک بهنوعی در ساخت و حفظ ساختار واقعگرایانهی داستان نقشی حیاتی بازی میکنند. پدر و مادر با هدف دستیابی به سعادت در اولین قدم دست از مزرعهداری کشیده و یک مرغداری تأسیس میکنند. این گذارْ سمبلی از گذار بیمحابای همهگیر از سنت به مدرنیته است، که دامن جوامع در حال صنعتی شدن را گرفته و تیر انتقاد اندرسن مشخصاً آن را نشانه رفته است. ردپای سمبولیسم از همان عنوان داستان بهوضوح قابلمشاهده است. این هنر اندرسن است که با انتخاب این سبک روایت و استفاده از جهان کودکی، توانسته پتانسیل بالقوهی ابژههای بسیار سادهای مثل تخممرغ را بالفعل کرده و به بهترین شکل به خدمت درونمایهی داستان درآورد. تخممرغی که از عنوان تا صحنهی پایانی داستان جزء جداییناپذیر ماجرای این خانواده است، تجسم همان رویای امریکایی است؛ ابژهای که میتواند باروری و بیباری را توأمان نمایندگی کند، چیزی که میتواند هم حامل زندگی باشد و هم نباشد. «آدم ناآشنا ممکن نیست بداند چه بلاهایی امکان دارد سر یک جوجه بیاید… تک و توک مرغی و گاه یک خروس، محض برآورده کردن نیات مرموز خدا، جان بهدر میبرند و به سن بلوغ میرسند. مرغها تخم میگذارند و از تخمها جوجههای دیگری در میآیند و این دور وحشتناک به این ترتیب کامل میشود… انسان آن همه به یک جوجه امید میبندد و اینطور ناجوانمردانه ناامید میشود.» اینطور است که خواننده ضمن آشنا شدن با برداشتهای کودکی راوی از جهان پیرامونش، قدمبهقدم تا درک معنای داستان پیش میرود. در پاراگرافی از داستان آمده که «جوجههای کوچک در آغاز راه زندگی خیلی باهوش و هشیار بهنظر میرسند، درحالی که واقعاً بیاندازه کودنند. خیلی به آدمها میمانند که دربارهی زندگی قضاوت اشتباه میکنند. اگر آنها را مرض نکشد آنقدر زنده میمانند که توقعتان را حسابی بالا میبرند و آنوقت زیر چرخ گاری میروند و…» آیا این همان چرخهای نیست که سیستم تبلیغاتی نظام سرمایهداری جوامع صنعتی انسانها را به آن دچار میکند؟ تربیتی که با ترویج مصرفگرایی و پروراندن آرمانهای آن در ذهن مردم آنها را پرتوقع کرده تا در چرخهی دائمی دست و پا زدن و مصرف کردن و هیچگاه نرسیدن گیر بیفتند! به این صورت است که راوی گرفتاری خانواده و نگاه بدبینانهاش به مسائل را به گردن تخممرغ و مرغداری میاندازد تا اندرسن در سایهی این سمبولیسم به جریان عمیقتری بپردازد.
ابژهی دیگری که جزء لاینفک داستان است، کلکسیون عجیب و غریب پدر است: مجموعهای از جوجههای ناقصالخلقهی مردهای که در الکل نگهداریشان میکند و «این بزرگترین گنجش» را همهجا همراه خود میبرد. این تلاش وسواسگونهی پدر برای موفق شدن و بالا رفتن از نردبان ترقی نوعی خرافهباوری را هم در او پدید آورده، به طوری که باور دارد «اگر فقط بتواند مثلاً جوجهمرغی پنجپا یا جوجهخروسی دوسر را بزرگ کند بخت به او رو میآورد.» تمام مسیرهایی که پدر برای دستیابی به رویای امریکایی یا بالارفتن از نردبان ترقی در پیش میگیرد، به یک نتیجه ختم میشوند: ناکامی! او مدام در حال شکست خوردن است؛ در کار، در به دست آوردن سعادت، در بالا رفتن از نردبان ترقی و حتا در سادهترین کار ممکن؛ سرگرم کردن مشتری! درست مثل همان چرخهای که راوی در ابتدای داستان از آن صحبت میکند؛ یک دور تکرارشوندهی ناکامی. پدر که تخممرغ -بهعنوان سمبل رویای امریکایی- دیگر بخش جدانشدنی ذهنیت و ناخودآگاهش شده، سعی میکند برای سرگرم کردن مشتری هم از آن استفاده کند. او شکست میخورد، تحقیر میشود، فریاد میکشد، رستوران را تعطیل میکند، پریشان و درمانده، تخممرغبهدست نزد همسرش میآید. شاید میخواهد نابودش کند، همهی تخممرغها را نابود کند. اما نه! او تخممرغ را «آرام» روی میز میگذارد و کنار تخت به زانو میافتد. تخممرغ پیروز میشود. مغلوب این نبرد نابرابر تنها پدر نیست؛ اندرسن ضربهی نهایی را میزند:
«… مدتی به تخممرغ که روی میز بود نگاه کردم. از خودم میپرسیدم اصلاً تخممرغ چرا باید باشد و برای چه از تخممرغ، مرغ به وجود میآید که دوباره تخم بگذارد. این سوال توی خونم رفت و هنوز آنجا مانده است. شاید برای این که پسر آن پدر هستم.»