نویسنده: المیرا کرمنیایفر
جمعخوانی داستان کوتاه «عربی»، نوشتهی جیمز جویس
داستان «عربیِ» جیمز جویس از سودا میگوید. راوی این داستانْ خواننده را به راههای پر پیچوخم ذهنش میبرد. سودا در فارسی چند معنی دارد: معامله و تجارت، اندیشه و خیال، مالیخولیا، عشق، خیال باطل، دیوانگی و ملامت. این واژه با ایجازی عجیب همهی روایت را در خود جای میدهد. شخصیت اصلی داستان پسر نوجوانی است که سودایی در سرش میافتد. تصاویری که از مکانِ روایت در مقابل خواننده گشوده میشود، به ذهن شباهت دارد؛ گشت و گذاری در میان اتاقهای فراموششده و اندیشههای محبوس که پسر نوجوان در همان ابتدای داستان به آنها راه مییابد. کشیش یا نمادی از هر عامل بازدارنده در یکی از همین اتاقها مرده است. به این ترتیب درها برای کشف کردن/کشف شدن باز میشوند. پسر در اتاق کاغذباطلهها سه کتاب مییابد که موضوع یکی از آنها با بقیه فرق دارد: یادداشتهای ویدک. اگرچه او کتابها را خوانده، ولی یکی را برمیگزیند. انتخابش احساس نوعی خامدستی و میانمایگی را در خواننده ایجاد میکند: «این آخری را بیشتر دوست دارم، چون ورقهایش زرد بودند.» ورقهای زرد یادآور نشریات زرد هستند که حولوحوش سال ۱۹۰۰ میلادی ظهور کردند؛ نشریاتی که پر از تیترهای هیجانی و داستانهای جنایی و جنسی بودند. از طرفی این اوراق زرد که مورد توجه شخصیت اصلی داستان قرار گرفته، نشان از بروز هیجانها و علائق نوجوانانه است. گویی جهانی متفاوت با آموزههای تربیتی و تعلیمی بر او روشن میشود که پیشدرآمد وقایع آینده است. بعد از عبور از این اتاقها، توصیفی از مکان بازی دستهجمعی بچهها در کوچههای شهر به خواننده ارائه میشود: باغهای خیسِ تاریک، گل و لای، بوی آزاردهنده و تاریکی؛ جاهایی که نشان میدهد ذهن ملتهب نوجوانی (یا شاید هر ذهنی) تا چه ناشناختههایی میتواند پیش برود. در همین پیچوتاب تاریک فضاست که اندام روشن و متمایز خواهر منگن خودش را نشان میدهد: پرتویی از خیال مقدس. این زن جوان، اولین نشانهی سودازدگی پسر است؛ آنقدر که حتی در منفورترین مکانها -مثل همان بازار شنبهها- همراهش میآید. سودای عشق او را از جمعیت جدا میکند. مالیخولیایش او را بیشتر از قبل متوجه خودش میکند. گویی این عشق است که باعث میشود هر کسی خودش را کشف کند. اما راوی آنقدر در هوای زن غرق است که نامش را مثل ادعیه بر زبان میآورد: رستگاری را از او میخواهد. به تدریج افکار شخصیت اصلی، شکل انتزاعی به خود میگیرد؛ تا جایی که دیگر فقط خودِ عشق را صدا میزند: «گفتم: ای عشق! ای عشق!»
استغاثهی پسر جوان عاقبت پاسخ میگیرد. زن جوان به او نشانی بازار عربی را میدهد: فراخوانی برای گذار پسر از مرحلهای به مرحلهای دیگر. حتا مکان این بازار نیز جایی با فاصلهی زیاد از مکان زندگی اوست. او باید سفر کند. از طرف دیگر بازار محلی برای داد و ستد است. چرا بازار عربی؟ شخصیت اصلی باید سودا کند، چیزی را بدهد تا چیز دیگری را بازستاند، اما نه در بازار شهرش، بلکه در بازاری افسانهای و مرموز. هر سودایی سود و زیانی دارد. داستان در اینجا پیشآگهی واقعهای را میدهد که در بازار عربی اتفاق خواهد افتاد. همزمان با این گفتوگو تصویری در پسزمینه از دو پسر دیگر نشان داده میشود که بر سر کلاهی با هم دعوا میکنند؛ تصویری موجز از کشمکشهای درونی راوی. کشمکش بر سر رفتن و نرفتن، جسم و جان، عقل و عشق، مذهب و فردیت. پسر جوان تنها ایستاده و نظاره میکند. اما جملهای از زن به کشمکش او پایان میدهد. میگوید «برای تو خوب است.»
پسر جوان باید اندوختهای داشته باشد تا به بازار عربی برود؛ اندوختهای که باید از عمویش بگیرد. زمان عزیمت او شب است: باز هم تاریکی. شب زمانی برای رویاپروری، تنهایی، وهم و ابهام است. حالا او از بازیهای کودکانه جدا شده. تنهایی سر به شیشهی پنجره میگذارد و به بقیهی دوستانش که از آنها جدا شده، خیره میشود. از اینجا به بعد موتیف فضای خالی به تدریج وارد داستان میشود. ابتدا «اتاق سرد دلگیر خالی» احساسی از تهی شدن به خواننده میدهد. سودای درون پسر نوجوان، همهی چیزهای بیرون را بیهوده مینمایاند؛ حتا پیرزن مهمان نیز برای امری خیر، چیزهای باطلشده را جمع میکند. پسر با اندوختهی یک فلورین در مشتش به راه میافتد؛ سفری که باید تنها باشد. باز هم موتیف فضای خالی پیدا میشود: قطار خالی و واگن خالی. این تصویرْ مواجههی انسان تنها و بیهمسفر را (نه فقط نوجوانی در آستانهی بلوغ) برای گذار به مرحلهای دیگر نشان میدهد. وقتی راوی به در بازار عربی میرسد، ساعت را میبیند: ده دقیقه به ده. عقربههایی که قبلاً و به هنگام ورود عمویش به خانه ساعت ۹ را نشان میدادند، حالا به هم آنقدر نزدیک شدهاند که گویی روی هم قرار دارند. هر کسی میتواند عقربههای ساعت را در ساعت «۹» و «ده دقیقه به ده» تصور کند. دو عقربهی عمود برهم، به دو عقربهی روی هم تبدیل شدهاند. تصویری موهوم از ساعتی که فقط یک عقربه دارد. این ساعتِ به ظاهر یکعقربهای احساسی از توقف زمان یا بیزمانی میدهد.
چیزی به سودای نهایی پسر جوان نمانده است. تطبیق فضای خالی بازار با کلیسای خالی که در آن فقط صدای سکهها میآید، واقعیت پنهانی از مذهب یا آموزههای تعلیمی بر راوی و خواننده نمایان میکند؛ صدایی که بیشتر از آن که اثیری باشد، مادی است. اما صدای دیگری نیز توجه پسر نوجوان را جلب میکند: گفتوگوی زن جوان با دو مرد جوان خوشپوش. در قسمتهای قبلی نیز خواهر منگن در احاطهی پسرهای جوان بود، اما نه با اغوایی مادیگرا. اغواگری در اینجا نیز باز تکرار میشود، اما نه آنطور که قبلاً در تصور پسر آمده بود. گفتوگوی به ظاهر نامفهومی که در قسمت پایانی داستان آمده، حامل آن ضربهی نهایی بر راوی و خواننده است. جملهی آخر حرفهای زن جوان است: «اوه! این دیگر… دروغ است!» وجه دیگر سودا که همان خیال باطل است، با این جملهی کوبنده، به ایجاز گفته میشود. بلافاصله بعد از این جمله، پسر جوان دچار آن تحول عمیق میشود. همهی آن سودایی که داشت، دروغی بیش نبود؟ جهان خیالانگیز و مقدس راوی با تطبیق تصویر خواهر منگن با زن جوان اغواگرِ بازار فرو میریزد. او در این بازار ظاهراً داد و ستدی نمیکند و سکه را به جیبش برمیگرداند، اما عمیقاً بخشی از وجودش را میدهد تا در مقابل به جهانبینی ژرفی دست پیدا کند. مگر نه این که تاریکی، بیشتر از هر چیزی میتواند ژرفای پدیدهها را نشان دهد؟ او به تاریکی بالای سرش خیره میشود. گویی هر آنچه تا اکنون روشن و استعلایی بوده، به مغاک عمیقی میرود. او بهتمامی در تاریکی فرو میرود. داستان در همین نقطه پایان مییابد و هرگز بازگشت پسر نوجوان را نشان نمیدهد: تصویر ابدی از پسری میماند که در تاریکی ایستاده است؛ در ملامت خویشتن.