کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

ما به هم رسیدیم

۳ آذر ۱۳۹۷

نویسنده: آزاده شریعت
جمع‌خوانی داستان کوتاه «اولین غاز من»، نوشته‌ی ایزاک بابل


ایزاک بابل صنعت ایجاز در داستان را از چخوف به ارث برد و خود آن را تجلی بخشید. او توانست به بهترین شکل ممکن بدون گفتن، نشان دهد و بیان روایی را در داستان کوتاه به کمال رساند، اما هر جا که لازم بود از توصیف‌های بدیع در جهت ساختن صحنه و فضا استفاده کرد و از این طریق به زبانی یک‌دست و ریتمی مناسب رسید. داستان «اولین غاز من» داستان اولین خشونت انسانی است که افتخارش، فارغ‌التحصیلی در رشته‌ی حقوق و آرمانش تغییر جهان از راه گفت‌وگو و کلمه‌ها بوده. حالا او فرمان انتقالش را به ستادی جدید دریافت کرده و تنها با یک چمدان باید راهی شود. فرمانده او را به خاطر عینکش مورد تمسخر قرار می‌دهد؛ به نظرش عینک وسیله‌ی نفرت‌انگیزی است. برای مردان جنگی، عینکی‌ها باعث دردسرند و برای عینکی‌ها جنگ سخت می‌گذرد. بابل مستقیم به خواننده نمی‌گوید آدم اهل مطالعه باید مشغول تحقیق باشد و دل جنگیدن ندارد و تنها با یک عینک، غربت او را در این فضا نشان می‌دهد. تنها توصیه‌‌ای که در این نقل‌وانتقال به او می‌شود این است که باید به زنی پاک و باکره تجاوز کند تا بتواند به جمع تازه بپیوندد و جزئی از آنان شود.
نویسنده برای نشان دادن فضا و حال‌وهوای درونی راوی کاری شبیه امپرسیونیست‌ها کرده و از فضای بیرونی برای شرح حال درونی استفاده کرده، مثلاً برای ترسیم غم راوی از نابودی روزهای خوش گذشته، غروب خورشید را در حالی‌که مثل یک کدو حلوایی بزرگ و خوش‌رنگ در حال جان سپردن است، خلق می‌کند. زاویه‌دید در داستان، اول‌شخص است تا بی‌واسطه هر چه را می‌بیند با قضا‌وت‌های خود روایت کند. راوی وارد فضای جدید می‌شود. او یک مبلغ حزب کمونیست است و تمام هدف و آرمانش فراخواندن آدم‌ها به این حزب است. باادب دستش را تا کلاهش بالا می‌برد و به قزاق‌ها سلام می‌کند. جوانی موبور با چهره‌ای زیبا از شهر ریازان، شهری که نشان توسعه‌ی اقتصادی از لنین را دریافت کرده بوده، به سمت او می‌آید و با صدای شرم‌آور و بی‌ادبانه‌ای جوابش را می‌دهد. بابل در تمام داستان حواسش به انتخاب‌هایش هست. هر انتخاب او به لنین مربوط می‌شود، تا فضا در زمانه‌ی رخ دادن داستان ساخته شود. قزاق جوان، چمدان تازه‌وارد را به بیرون در پرتاب می‌کند و دیگر قزاق‌ها را به خنده می‌اندازد. راوی که مشغول جمع کردن اسباب و اثاثیه‌ی خود می‌شود با دیدن پاتیل گوشت خوک و یادآوری خاطرات خانه‌ی روستایی‌شان احساس تنهایی می‌کند. به روزنامه‌هایش پناه می‌برد و مشغول خواندن متن سخنرانی لنین در کنگره‌ی دوم کمینترن می‌شود. در این متن لنین به مبارزه با خودکامه‌ها اشاره کرده و نقش دهقانان و کشورهای مستعمره را در این مبارزه‌ها روشن کرده و شاید حالا برای راوی که در اقلیت قرار گرفته این متن راه‌گشا باشد. متن در روزنامه‌ی پراودا چاپ شده؛ معنی واژه‌ی پراودا در زبان روسی عدالت و حقیقت است، و راوی حالا در این شرایط خواستار عدالت و حقیقت. قزاق‌ها سهل‌انگارانه پای او را لگد می‌کنند و می‌روند و هر لحظه خواندن را برایش سخت‌تر می‌کنند. خواندن جملات شیرین لنین برای او در چنین شرایطی مثل این است که انگار سطرها از سنگلاخ به سویش می‌آیند. راوی کم‌کم درمی‌یابد که باید در این جمع پذیرفته شود. او به سمت پیرزن صاحب‌خانه می‌رود که مشغول نخ‌ریسی است. تنها زن داستان همین پیرزن است. از او طلب غذا می‌کند. پیرزن به جای اجابت خواسته‌ی او شروع به شکایت از وضع موجود می‌کند و می‌گوید که «دلم می‌خواهد خودم را دار بزنم». مرد با مشت سینه‌ی زن را فشار می‌دهد و وارد پروسه‌ی خشونت می‌شود. بعد با شمشیر غازی بی‌آزار را به طرز وحشتناکی می‌کشد و از پیرزن می‌خواهد غاز را برایش بپزد. پیرزن اطاعت می‌کند. اما جمله‌اش را تکرار می‌کند: «می‌خواهم بروم خودم را دار بزنم.» گویی تنها راه باقی‌مانده برای قشر ضعیف، یا تابعیت و شکوِه است یا خودکشی. قزاق‌ها هیچ واکنشی نسبت به کشتن فجیع غاز نشان نمی‌دهند؛ «دریغ از یک نگاه». آن‌ها نسبت به خشونت بی‌تفاوتند. یکی از آن‌ها می‌گوید: «جوانک کارش درست است.» کم‌کم پذیرش راوی از سمت قزاق‌ها شروع می‌شود. آن‌ها موقع شام، تازه‌وارد را میان خودشان راه می‌دهند اما راوی با حالی افسرده میان‌شان می‌نشیند. او ماه را مثل گوشواره‌ی ارزانی بالای حیاط آویزان می‌بیند. چون خودش را از اصل خویش دور می‌بیند. برای این که در جمع پذیرفته شود، غازی را کشته و به آدم دیگری بدل شده. خورشیدش تبدیل به ماه شده؛ به گوشواره‌ای ارزان. بابل باز هم از فضای بیرونی برای نشان دادن احساسات درونی راوی بهره برده. جوانک ریازانی که حالا با تازه‌وارد از در دوستی وارد شده، از روزنامه می‌پرسد. راوی می‌گوید: «پراودا را بیرون کشیدم»؛ انگار که بگوید حقیقت را بیرون کشیدم. روزنامه را با صدای بلند مانند فاتحی برای قزاق‌ها می‌خواند، چون حالا با کشتن غاز و آغاز خشونت، لشگر قزاق‌ها را فتح کرده و توانسته از لنین برای‌شان بخواند. حالا غروب برایش رطوبت نشاط‌آوری دارد که مثل ملافه‌ای نرم دورش پیچیده می‌شود. حالا غروب دست مادرانه‌ای دارد که التهابش را درمی‌یابد، چون او توانسته بخواند و از لنین و خط و ربطش برای آدم‌هایی که تا به حال نخوانده‌اند بگوید. حالا او به اصل خودش نزدیک‌تر است. سوروفکوف می‌گوید: «حقیقت گوش همه را تیز می‌کند.» حقیقت همان روزنامه است، همان پراودا، همان که باید خواند و تحقیق کرد و از زیر خرت‌و‌پرت‌ها درآورد. حقیقت برای راوی همان خط لنین است که باید به هر روی خواند و به دیگران فهماند. سپس همه‌ی قزاق‌ها در انبار کاه، زیر سقفی که ستاره‌ها دیده می‌شوند دراز می‌کشند. آدم‌ها مثل کاه می‌شوند و خورشید و ماه به ستاره‌ها تبدیل می‌شوند. وحدت به تکثر می‌گراید. فردگرایی به جمع‌گرایی کمونیستی بدل می‌شود. لنین و کمونیسم همه‌ی آن‌ها را به هم رسانیده. راوی این‌جا زیر آسمان پرستاره‌ بین این مردها خوابیده، در حالی که اولین غاز زندگی‌اش را کشته، اما جنون تجاوز به زنی باکره در دلش می‌جوشد.

گروه‌ها: اخبار, اولین غاز من - ایزاک بابل, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان دسته‌‌ها: اولین غاز من, ایزاک بابل, جمع‌خوانی, داستان کوتاه, کارگاه داستان, کاوه فولادی‌نسب

تازه ها

خلق بیگانه

بالا، بالا، بالاتر

وقتی نخلستان از سایه تهی شد

تمام شهر بوی نفت می‌داد

تطور آقای مفتش

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد