کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

مرگ بر استقلال

۲۲ دی ۱۳۹۷

نویسنده: آزاده شریعت
جمع‌خوانی داستان کوتاه «همسر گوگول»، نوشته‌ی تومازو لاندولفی


راوی داستان «همسر گوگول» اول‌شخص و نامعتبر است. خود راوی هم در آغاز، داستان را با شک و تردید‌ شروع می‌کند تا خواننده را در دوراهی باور و ناباوری قرار دهد. خواننده بین این که آیا واقعاً گوگول همسر داشته یا نه و آیا واقعاً همسرش بادکنکی بوده یا خیر، مردد می‌ماند. و این تعمد نویسنده است. او می‌خواهد با این تردید ما را به چالش‌های بزرگ‌تری فرا بخواند؛ این که آیا حق داریم وارد جزئیات زندگی خصوصی مشاهیر و بزرگان دنیا شویم که خدمات بزرگی به جامعه‌ی انسانی ارائه داده‌اند؟ این که این آدم‌ها در زندگی خصوصی‌شان به زعم ما زیست پست و حقیری داشته‌اند، در نگاه‌مان به مقام آن‌ها تأثیری دارد؟ اگر یک زندگی‌نامه‌نویس باشیم و دوست‌مان شخصیتی معروف باشد، وظیفه‌ی ما پرداختن به حرفه‌‌ و کارمان است یا حفظ اسرار دوست‌مان؟ حالا نویسنده خودش به پاسخ این سؤال‌ها رسیده و تصمیم گرفته داستانی شاید خیالی از زندگی گوگول بنویسد و خواننده را باز به هزارتوی سؤال‌های دیگر ببرد.
زن بادکنکی گوگول مطابق میل او تغییرشکل می‌دهد و تمایلات جنسی و جسمی‌اش را برآورده می‌‌کند. موهایش گاه طلایی و گاه حنایی می‌شود. چاقی و لاغری‌اش با اندک بادی قابل‌تنظیم است و گوگول عشقش را کم‌باد و پرباد می‌کند. اسم این زن را کاراکاس گذاشته. کاراکاس اسم پایتخت ونزوئلاست که زمانی مستعمره‌ی اسپانیا بود و بعد استقلال پیدا کرد اما مدتی بعد از استقلال، زلزله‌ای ویرانش کرد. عده‌ای معتقد بودند استقلال برایش آمد نداشته. اما به هر حال کاراکاس شهر کاملی بود. دره و کوه و دریا داشت، درست مثل کاراکاس گوگول که به قول لاندولفی: «او هر نشانی از جنسیتش را درست سر جایش داشت.»
یک شب که راوی مهمان گوگول بوده، کاراکاس که مثل ونوسی فریبنده روی کاناپه دراز کشیده بوده، به حرف افتاده و گفته «من پی‌پی دارم»؛ ونوس پی‌پی‌دار یعنی پیدا شدن ویژگی‌های انسانی، یعنی عروسک و بازیچه‌ای که دارد آدم می‌شود و این خطر را دارد که کم‌کم خاصیت بازیچه بودن را از دست بدهد. گوگول آشفته‌‌حال و پریشان به راوی می‌گوید: «من عاشقش بودم»، یعنی عاشق ونوسی که پی‌پی نداشت، حرف نمی‌زد و کم‌توقع بود. از این زمان به بعد به نظر گوگول آثار و نشانه‌های استقلال در زن پدیدار می‌شود. راوی هر بار زن را در یک شکل و هیبت متفاوت دیده، اما باور دارد در تمام این تفاوت‌ها یک چیز مشترک وجود دارد. از نظر او همین وجه مشترک است که باعث شده گوگول برای عروسک بادی اسم مشخص کند؛ همین که او جنسیت داشته و این جنسیت از آغاز غیرقابل‌تغییر بوده و صاحبِ نام شده یعنی هویت دارد. هویتی که مال خود بادکنک است و از دسترس و سیطره‌ی گوگول خارج است. حالا این موجودیت برای گوگول ایجاد مزاحمت و آن عشق و علاقه‌ی سابق را زائل می‌کند. گوگول نسبت به هویت مستقل زن چنان به یقین می‌رسد که حتا در او روح سیفلیس را احساس می‌کند. حلول روح استقلال در این عروسک بادی که روزگاری برده و مستعمره و مستملک گوگول بود، مساوی است با شروع نکبت و بیماری. حالا دیگر کاراکاس آن برده‌ی فتانه‌ی مطابق میلش نیست. موجود مزاحمی است که بیمار می‌شود و درخواست و مطالبه دارد؛ مخلوقی که از ابتدا معلوم نیست دست‌ساز و ساخته‌ی چه کسی بوده و شاید اصلاً خود گوگول سازنده‌اش باشد، اما حالا -هر چه هست- بنده‌ای عاصی شده و گوگول عصیانش را برنمی‌تابد. چندی قبل گوگول دست‌نوشته‌هایش را که مورد نقد قرار گرفته‌اند، سوزانده؛ دست‌نوشته‌‌هایی که خودش خلق کرده، اما باعث شده گوگول را به ارتجاع محکوم کنند؛ مخلوقی که خالقش را به انزوا رانده، مستقل عمل کرده و گند زده به هیکل خالق. شاید مجازات هر بنده و برده‌ای که علیه حاکمش ادعای استقلال کند، نابودی باشد، حتا اگر حاکم و معبود دلبسته‌‌اش باشد. هر خالق و آفریدگاری مخلوقش را بنده و برده‌ی خود می‌خواهد. گوگول تلمبه را می‌آورد. کاراکاس را از مقعد باد می‌کند. عرق‌ریزان گوگول، راوی و نویسنده در این صحنه رخ می‌دهد. گوگول با تمام توان معشوق بادکنکی‌اش را باد‌ می‌کند و از دیدن زشتی و نابودی کاراکاس در عذاب است، اما دیگر نمی‌خواهد این کابوس ادامه پیدا کند. او از تلاش برای نابودی و از فشاری که بر تلمبه می‌آورد عرقش درآمده. راوی از نگاه کردن به تناقض مردی که معشوقش را در اوج تمنا به مسلخ می‌کشد و برای نجات هیچ‌کدام آن‌ها کاری از دستش برنمی‌آید، نفسش بندآمده و کشمکش درونی‌اش به اوج رسیده. نویسنده که تا این‌جای داستان را با صحنه‌های بسیط تعریف کرده بود، حالا وارد جزئیات صحنه شده. او لحظه به لحظه‌ی کاراکترهای داستانش را پیش روی خواننده ترسیم می‌کند تا نشان دهد در این واپسین پرده‌ی نمایش هر کدام دچار چه سرنوشتی شده‌اند. گوگول مستعمره‌اش را آن قدر باد می‌کند تا بترکد. بعد مثل دست‌نوشته‌هایش، بقایای کاراکاس را می‌سوزاند تا هیچ اثری از او باقی نماند. سپس عروسکی کوچک را از اتاقی دیگر می‌آورد و آتش می‌زند و ادعا می‌کند این عروسک ماحصل هم‌خوابگی‌اش با کاراکاس بوده. پسر کاراکس هم در آتش می‌سوزد. هیچ‌چیز از آن آفرینش و بازآفرینی باقی نمی‌گذارد. راوی در پایان داستان از خود و خواننده می‌پرسد: «من هم دیوانه شده بودم؟» و ادعا می‌کند آن‌چه را که دیده نقل کرده. او داستان را همان‌گونه که با تردید آغاز کرده با این ابهام به‌پایان می‌رساند که شاید خودش یا گوگولِ داستانش دیوانه بوده‌اند. شاید دیده‌هایش زاییده‌ی خیالش بوده. شاید آن‌قدر به آن‌چه گوگول به او گفته اندیشیده که دچار خیال و وهم شده. این داستان گرچه بر اساس عینیات راوی روایت شده، اما او با احتمال دیوانگی، قطعیت را از رخدادهای داستان سلب کرده.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان, همسر گوگول - تومازو لاندولفی دسته‌‌ها: تومازو لاندولفی, جمع‌خوانی, داستان کوتاه, کارگاه داستان‌نویسی, کاوه فولادی‌نسب, همسر گوگول

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد