نویسنده: ابوالفضل آقائیپور
جمعخوانی داستان کوتاه «مردی که تقریباً مرد بود»، نوشتهی ریچارد رایت
ریچارد رایت پیش از هر چیز برایمان قصه میگوید؛ آن هم آنقدر جذاب و شنیدنی، که با وجود سیاهی و تلخی جهان داستان تا آخر کار پای روایتش میمانیم و کیف میکنیم. او در داستانش روایتگری میکند. بدون ادا و اطوارهای سطحی فرمی، و با تسلط بینظیرش روی ساختار روایت، تمامی اجزای پیرنگ را با قدرت و قوت و کمال به کار میگیرد و خواننده را در افتوخیز جذاب داستانی با خود همراه میسازد. او نشان میدهد که میشود ساده نوشت و حرفهای بود، و میشود بی فرمگرایی سطحی خواننده را تا پایان کار پای داستان نگه داشت. آنچه در زیر میآید تشریح جزءبهجزء ساختار کلاسیک پیرنگ داستان اوست.
پردهی اول (گرهافکنی)
پاراگراف اول «مردی که تقریباً مرد بود» به گرهافکنی داستانی میپردازد. دِیو، شخصیت اصلی داستان، در «روشنایی کاهنده» در حال برگشتن از مزرعه است. ریچارد رایت با توصیف چنین فضایی در همان جملهی اول داستان، راه به درون دِیو نوجوان هفدهسالهی داستانش میبرد و خبر از چیزی رو به افول و غروب در درون روشن و معصومانهی او میدهد؛ دِیو در مزرعه توسط بالادستیهایش که مشتی «مرد» سیاهپوستند تحقیر شده است. چیزی نمیگذرد و چند جمله بعدتر او در واگویههایی ذهنی این تحقیرشدگی را باز مینماید. این واگویهها -با جملاتی با نثر شکسته- مدام سر از پیکرهی اصلی روایت که با نثری معیار اجرا شده، در میآورند و نشان از رسوخ عمیق و غریب این زخم بر روح و جان پسرک دارند؛ بهخصوص که لهجهی ترحمبرانگیز و البته ذاتیاش بر شدت این زخم و همدردی خواننده با او دامن میزند و میافزاید. دِیو با خود صحبت میکند و برای مقابله یا شاید حتا پاسخ به این تحقیر راهی نمیبیند جز این که هفتتیری دستوپا و با آن «تمرین تیراندازی» کند. بله! گره بالأخره در جملات پایانی پاراگراف اول بر پیکرهی داستان انداخته میشود. گویی فقط یک هفتتیر و بعد تیراندازی با آن است که میتواند دِیو را، که تقریباً مرد است، به مردی کامل تبدیل و از زورگویی دیگران به او جلوگیری کند و او را از شر سایهی سنگین مردهای بزرگتر در مزرعه رهایی ببخشد؛ مردهایی که کاملاً مردند!
پردهی دوم (کشمکش)
کشمکش عمده در این داستان در دو شکل انجام میگیرد؛ یکی کشمکش درونی و دیگری کشمکش بیرونی او با جو مغازهدار و پدر و مادرش. البته بار اصلی پیشبرد داستان بر دوش کشمکش بیرونی و بار اصلی اجرای کشمکش بیرونی بر عهدهی دیالوگهاست. نطفهی کشمکشها در همان پاراگراف اول بسته میشود: او در واگویههای ذهنی (کشمکش درونی) به خود میگوید که ابتدا باید سراغ جو برود و کاتالوگ هفتتیرهایش را از او بگیرد و بعد به سراغ مادرش برود و از او پول بگیرد (کشمکش بیرونی). او به مغازهی جو میرود. رد تحقیر دوباره اینجا هم و این بار توسط مغازهدار بر جان پسرک پیدا میشود؛ او دِیو را به خاطر سن کمش تحقیر میکند و با شگفتی به درخواست او مبنی بر خریدن هفتتیر واکنش نشان میدهد. دیالوگها اینجا نقش اصلی را بازی میکنند؛ دیالوگهایی که به شکلی نمایشنامهای و با کمترین توضیح صحنه ردوبدل میشوند و علاوه بر ساختن فضا، به شناساندن تفاوت شخصیتی میان این دو نفر هم کمک میکنند. مثلاً سادگی و معصومیت دِیو و لحن کاسبکارانهی جو بهخوبی در دیالوگها به نمایش گذاشته میشود. او بالأخره با کاتالوگ به خانه میرود. به غیر از نگهداری صحیح از کاتالوگ، حالا جنگ او برای به دست آوردن پول هم شروع میشود. او که با پدر خود رابطهای جز «بله قربان» گفتن و تحقیر شدن دوباره ندارد، در صحنهی شام منتظر است تا پدر برود و او با مادر تنها بماند. به همین دلیل در این صحنه دِیو دچار کشمکشی بیرونی هم با خود میشود: «لوبیا را قاشققاشق بلعید و گوشت چرب را بدون جوییدن پایین داد. دوغ هم به پایین رفتنش کمک کرد. نمیخواست جلوی پدرش حرف پول را پیش بکشد.» او بعد از شنیدن مشتی تحقیر دیگر از سوی مادر، و با ردوبدل کردن تعدادی دیالوگ دیگر با او، بالأخره موفق میشود دو دلار پول خرید اسلحه را از او بگیرد.
پردهی سوم (تعلیق)
این پرده با صحنهای درخشان آغاز میشود. دِیو تفنگ را به دست آورده، حالا در در رختخواب خود آن را نوازش میکند و همچون آدمی بر سروصورتش دست میکشد و از این کار لذت میبرد. او که گویی به مقصود خود رسیده و اولین گام بلند را به سوی مرد شدن برداشته، هرازگاهی حتا از خواب بلند میشود و هفتتیر را از زیر بالش بیرون میآورد و دوباره ناز و نوازشش میکند. اما هنوز گام بلند دیگری تا مرد شدن برای او باقی مانده؛ این که بتواند با اسلحهاش با مهارت کافی تیراندازی هم بکند. به این ترتیب ریچارد رایت هولوولا را به جان خواننده میاندازد و او را به خواندن ادامهی داستان وامیدارد. آیا دِیو موفق میشود و میتواند مثل سیاههای مزرعه به طور کامل مرد شود؟! هنوز صبح نشده، دِیو بالأخره راهی مزرعه میشود و بعد از تحمل تحقیر صبحگاهی صاحبکارش، هوکینز، با قاطری به اسم جنی به سمت گوشهی خلوت جنگل حرکت میکند. حالا نوبت آزمایش کردن است: دِیو بدون نگاه به اسلحه و تسلط بر آن اولین تیر را شلیک میکند. اما تیرش به خطا میرود و به جنی میخورد. جنی میمیرد! در صحنهی شلیک، ریچارد رایت برای بالا بردن هیجان و سریعتر کردن ضرباهنگ، تعداد و بسامد اکتها را در چند خط میانی با مهارت هرچه تمامتر بالا میبرد. «شنید که جنی به تاخت میرود و شیهه میکشد… بلند شد… دندانهایش را به هم فشار داد… لگدی زد… چرخید و چشم انداخت… دید که… دارد سر تکان میدهد و جفتک میپراند.» نه! دِیو هنوز نمیتواند مردی کامل باشد. او هنوز نتوانسته بهدرستی شلیک کند. حالا کشمکش بسط پیدا کرده و داستان به سمت هرچه بیشتر شدن تنش پیش میرود. حالا با مرگ جنی گویی چیزی در درون دِیو هم مرده است؛ کودکیِ ازپاافتادهی او شاید. باید پای سطرهای داستان منتظر ماند و دید که چه اتفاقی برای نوجوان هفدهساله میافتد.
پردهی چهارم (اوج)
«غروب»؛ اولین کلمهای که این پرده را شروع میکند. خورشید رو به افول است و پدر و مادر و هوکینز و جماعتی که فقط صدای پچپچ و ریشخندشان به گوش میرسد، محکمهای برای دِیو تشکیل دادهاند؛ محکمهای برای تحقیر و ترس. حالا تمام اشخاصی که پیش از این ردی از تحقیر را بر جان دِیو گذاشته بودهاند، دور هم جمع شدهاند و در محکمهای روستایی با تمام وقاحت او را استنطاق میکنند. بار اصلی این بخش هم بر دوش دیالوگهاست. از ترس مادر و لحن تحقیرآمیز و خشمگین پدر گرفته تا لحن تمسخربار هوکینز و لکنت و وحشت بیامان دِیو، همگی از طریق دیالوگها منتقل میشوند. دیالوگها به جنبهی محکمه بودن صحنه و بالا بردن هیجان هم کمک میکنند. بالأخره دادگاه تمام میشود و او به خانه میرود و دوباره نیمههای شب برای برداشتن هفتتیر پنهان کرده و تیراندازی دوباره، راهی جنگل میشود. این بار اما در ابتدای صحنه «ماه می درخشد»؛ گویی نور ماه نوید پیروزی را در همان ابتدای ورود به صحنه به خواننده میدهد. دِیو در سکوت جنگل شلیک میکند. تیر اول، تیر دوم، تیر سوم، تیر چهارم؛ بله! او بالأخره موفق میشود؛ بالأخره میتواند با نگاه کردن به تفنگ و تسلط بر آن بهراحتی تیراندازی کند. حالا او کاملاً مرد شده است!
پردهی پنجم (گره گشایی)
دِیو همچون قهرمانی برگشته از جنگ، با «غرور و گردنی افراشته» در مهتاب بر بالای تپهای ایستاده است. حالا که او مرد شده، باید راهی برای انتقام پیدا کند و این در حالی است که تیراندازی از راه دور به خانهی هوکینز نمیتواند دردی را از او دوا کند و مرهمی کافی و به اندازه بر زخمهای روحیاش بنشاند. برای همین تصمیم میگیرد که دور شود؛ دور دور. تصمیم میگیرد سوار قطاری شود که صدایش به گوش میرسد، و تا میتواند از پدر و مادر و صاحبکار و کارگران مزرعه دور شود. گویی در این دورهی جدید زندگیاش فقط از این طریق است که کولهبار تحقیرهای بهجامانده از دورهی قبل را میتواند از شانههایش پایین بیندازد. او تصمیمش را میگیرد و با اسلحهاش میپرد توی قطار. «جلو، خطهای دراز در مهتاب میدرخشیدند و کشیده میشدند، تا دورها، جایی که او میتوانست مرد باشد.»