کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

یک لحظه دلخوشی

۷ بهمن ۱۳۹۷

نویسنده: سونا بزازیان
جمع‌خوانی داستان کوتاه «راه فرسوده»، نوشته‌ی یودورا ولتی


«دسامبر بود؛ اوایل صبح روز آفتابی یخ‌بندانی. آن دورها در صحرا پیرزن سیاه‌پوستی کهنه‌ی قرمزی دور سرش پیچیده بود و در راهی از میان جنگل کاج پیش می‌آمد.» همین چهار جمله‌ی اول داستان کافی است تا پرده‌ی تصویری جادویی‌ای جلوِ چشم‌هایت گشوده شود. نه، انگار که از درِ جادویی کلاسیکی رد شده باشی یا عینک سه‌بعدی مدرنِ سینمای دیجیتال زده باشی، پرت می‌شوی وسط همان صحرا. فقط همین‌ها هم نیست، اعجاز یودورا ولتی دیگر شروع شده است؛ سرمای هوا را حس می‌کنی، بخار نفس‌های زن را می‌بینی و چشم‌هایت را از دست اشعه‌های آفتاب زمستانی تنگ می‌کنی. ولتی قصه‌اش را در گوشت زمزمه می‌کند و تو بدون این‌که به زحمت بیفتی، در همان دو پاراگراف اول از چشم‌انداز وسیع صحرای یخ‌زده می‌رسی به هاله‌ی آبی چشم‌های زن و حلقه‌های ظریف موهایش که از زیر کهنه‌ی قرمز بیرون زده. دست که بیندازی می‌توانی چین‌های پر شاخه‌ی پوستش را هم لمس کنی. به‌زودی صدای فینیکس جکسونِ «راه فرسوده» را هم می‌شنوی که با خودش و بته‌ها و حیوان‌های اطراف حرف می‌زند؛ اما انگار بیش‌تر شعر می‌خواند یا عبارت‌هایی از کتاب مقدس را به صدای بلند تکرار می‌کند: «از سر راهم کنار روید ای روباه‌ها و جغدها و سوسک‌ها و خرگوش‌ها و راکون‌ها و وحوش!… دور شوید از زیر این پاها، ای کبک‌های کوچک…از سر راهم دور کنید گرازهای بزرگ را. نگذارید هیچ‌یک سر راهم سبز شوند. من راه درازی در پیش دارم.» صدای ارگ کلیسا را هم در جنگل عمیق و ساکت داستان می‌شنوی و با فینیکس در سفر اودیسه‌وار طولانی‌اش همراه می‌شوی. تاحالا دیگر فهمیده‌ای قرار نیست در این راه فرسوده شاهد ماجراجویی، کشمکش و تعلیق‌های عجیب‌وغریب باشی. همه‌چیز ساده و سهل است و همان‌قدر هم ممتنع. ولتی خیلی خوب می‌داند چه‌طور همه‌چیز را، از اجزای صحنه و فضاسازی گرفته تا زبان و فرم روایت، برای جان‌بخشیدن به تجربه‌ی درونی/فردی قهرمان و خواننده‌هایش به خدمت درآورد. دستت را می‌گیرد و از بیرونی‌ترین فضاهای زمانی و مکانی به درونی‌ترین و جزئی‌ترین بخش‌های روح قهرمان هدایتت می‌کند. فضاسازی پر از جزئیات است، بی این که آزاردهنده و شلوغ باشد. زبان باورپذیر، واقعی، پراحساس و دور از سانتیمانتالیزم، و درعین‌حال شاعرانه و رؤیایی است. همان‌طور که شخصیت آرام، مصمم و پرشور فینیکس می‌طلبد. پیرزن سیاه‌پوست قصه، جنوب آمریکا، دیالوگ‌ها یا حضور نشانه‌های تبعیض، نه به منظور اید‌ئولوژی‌سازی و شعار دادن و مبارزه یا هرچیزی از این دست، که صرفاً برای مدد گرفتن از تجربه‌ی زیسته و به تصویر کشیدن محیط آشنای نویسنده است؛ نویسنده‌ای که برای نام‌خانوادگی شخصیت داستان هم از منطقه‌ی تولدش الهام گرفته؛ فینیکس «جکسون».
پابه‌پای فینیکس پیش‌تر که می‌رویم، از میان گفت‌وگویش با شکارچی سفیدپوست جوانی متوجه می‌شویم او برای تهیه‌ی داروی نوه‌ی خردسالش رنج این سفر پرفرازونشیب را، که برای زنی به سن‌وسال او طاقت‌فرسا به نظر می‌رسد، برخود هموار داشته و به هر زحمتی هم هست خودش را به شهر می‌رساند. ولتی واقعیت‌ها و فجایع را عریان اما بی‌هیچ قضاوتی به تصویر می‌کشد؛ همان‌طور که هستند یا بوده‌اند، بدون ذره‌ای تحریک احساسی خواننده. شگردی به غایت هنرمندانه. هیچ‌کدام از تصویرها توی ذوق نمی‌زند و اغراق‌آمیز نیست. خواننده فرصت دارد خودش ببیند و بسنجد؛ بی هیچ تحمیل معنایی یا تبلیغ اید‌ئولوژیکی. ولتی شعارهای دهان‌پرکن نمی‌دهد، اما عمق تجربه‌ی فاجعه‌بار زندگی فینیکس را هم به‌خوبی با جواب خیلی خونسردش به سؤال شکارچی نشان می‌دهد «خیر قربان. زمان خود بسیار دیده‌ام شلیکش را، از نزدیک‌تر و برای کاری کم‌تر از آن که من انجام داده‌ام.» همین جمله و سادگی و بی‌احساسی ادا شدن آن، کافیست تا خون را در رگ‌های خواننده بخشکاند و رعشه‌ای در تیره‌ی پشتش بگیراند. ولتی نه نظریه‌پرداز اجتماعی است، نه فعال مدنی یا واعظ اخلاقی، نه مرثیه‌گوی محنت‌های قوم سیاه و نه مبارز علیه تبعیض نژادی. او داستانگوست و داستان را در نهایت صداقت روایت می‌کند، با تمام راستی‌ها و کژی‌هایی که دیده و چشیده. پیرزن داستانش در یک جمله کل عقبه‌ی تاریک و ظالمانه‌ی سال‌های برده‌داری را بیان می‌کند؛ بدون هیچ اشاره‌ی مستقیمی. فینیکس به شهر می‌رسد و داروی «مددکاری» را تحویل می‌گیرد، اما ارمغانی بهتر برای نوه‌ی بینوایش پیدا می‌کند؛ فرفره… آسیاب کاغذی رنگی…ارمغانی که نیمی از صدقه است و نیمی از سکه‌ی دزدی. اما هر چه هست، گویا برای نوه‌ی همیشه‌در‌عذاب هدیه‌ای است از دنیایی که او را هیچ‌وقت راهی به آن نبوده و نیست «… برایش سخت است باور کند در دنیا هم‌چو چیزی هم هست.» فینیکس در تقلای فراهم کردن شرایط بهتر یا فرار از نکبت و فقر زندگی نیست؛ فقط یک لحظه دلخوشی می‌خواهد: «آن را در دستم بالا نگه می‌دارم و به سوی او می‌شتابم، که در انتظارم است.» شاید همین برای همه‌مان کافی باشد…

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, راه فرسوده - یودورا ولتی دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان کوتاه, راه فرسوده, کارگاه داستان‌نویسی, کاوه فولادی‌نسب, یودورا ولتی

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد