نویسنده: گلناز دینلی
جمعخوانی داستان کوتاه «چیستانی برایم بگو»، نوشتهی تیلی السن
«من در جای دیگری گفتهام که به چه علت امروز بیش از هر زمان دیگری وجود هنرمند لازم است. اما اگر بهعنوان بشر در امور اجتماعی دخالت کنیم، این آزمون در کلام ما تأثیر خواهد کرد. و اگر ما در کلام خود هنرمند نباشیم، پس چه هنرمندی هستیم؟» آنچه آلبر کامو در مصاحبهای در سال ۱۹۵۳ تحت عنوان «هنرمند و زمان او» به آن اشاره میکند، در حقیقت سیرهی عملی بسیاری از نویسندگان است؛ نویسندگانی که گرچه هنر را به مثابه ابزاری در خدمت ایدئولوژی ندانستهاند، اما زندگی را آنطور زیستهاند که تأثیر آن در کلامشان نمود پیدا کرده است؛ هنرمندانی که صدای زمانهی خود هستند؛ صدایی عاری از خشم و عتاب که روشنگر شعلهای به مراتب پایدارتر از شرارههای تند خطابههای آرمانگرایانهی ایدئولوژیستها است.
تیلی السن تجربهی پرفرازونشیب زیست خود را به خدمت خلق آثارش درآورده. گنجینهای که در حافظهی تاریخی او و خانوادهاش نگهداری میشود، حامل مسائلی است که هریک میتواند سرمنشاء بسیاری از دغدغههای شخصیتهای داستانهای او باشد؛ تجربهی جنگ جهانی، مهاجرت، اقلیت بودن، فقر اقتصادی، ترک تحصیل، انواع تبعیضها، نادیده گرفته شدن حقوق و… «چیستانی برایم بگو» نام داستان بلندی از مجموعهداستانی به همین نام است که در سال ۱۹۶۰منتشر شد. سالهایی که السن مشغول نگارش داستانهای خود بوده، سالهایی است که تقارنهای بسیار مهمی را به لحاظ تاریخ سیاسی، اجتماعی و هنری شامل میشود. از جمله مهمترین این تقارنها شاید فعالیت جدی فمینیستها در قالب جنبش آزادیبخش زنان امریکا در دههی ۶۰، و از سوی دیگر شکلگیری جریانی باشد که با کنار گذاشتن قواعد و چهارچوبهای هنر مدرن آغاز شد؛ جریانی که سالهای بعد و با نقد همهجانبهی مبانی مدرنیسم به اوج خود رسید و هنر پستمدرن را عرضه کرد.
این داستان روایتگر هفتههای پایانی زندگی یک زن مبارز مهاجر روس در آمریکا است. او که همهی عمر خود را به پای زندگی زناشویی، تربیت هفت فرزند، دست و پنجه نرم کردن با فقر و مسائلی از این دست گذاشته، حالا در آستانهی مرگ، و در گیرودار آخرین مبارزهاش -اینبار با بیماری سرطان- در طلب خلوتی است که بعد از سالها تن خستهاش را در سکوت آن رها کند و به خویشتنی بپردازد که تمام عمر در زیر کلیشهها و قراردادهایی که شرایط زندگی به او تحمیل میکردهاند مدفون مانده بودهاند؛ «… دختری که مقدسترین رؤیاهایشان را بر زبان میآورد». این خط اصلی، در کنار خردهروایتهایی که رفتهرفته به جریان داستان اضافه میشوند، راه خود را از میان روایت پیدا کرده و تا شکلگیری معنا پیش میرود. این خردهروایتها هریک به نوبهی خود نقشی حیاتی در پروار شدن معنای داستان و ایجاد اثربخشی در مخاطب دارند. السن با مطرح کردن مسائل مختلف از دیدگاه کاراکترهای متفاوت، با تغییر متناوب نظرگاه داستان و با صحبت کردن در مورد اتفاقهای پراکنده از گذشتهی شخصیتهای داستانش، تاریخچهای برای آنها میسازد که به واسطهی آن، خلق و خو، روحیات و واکنشهای هریک از آنها در بستر آن تاریخچه باورپذیرتر و قابل توجیهتر بهنظر برسد. نویسنده با این تغییر متناوب نظرگاه و گذارهای مبهم داستانی و با استفاده از زبان ویژهای که کیفیات زبان شعر را در خود دارد، موضعی ساختارشکنانه نسبت به شکل رایج داستان -به معنای مدرن قرن بیستمیاش- اتخاذ کرده است؛ فرمی رادیکال که اتفاقاً با محتوای رادیکال آن (نسبت به زمانی که داستان در آن نوشته شده است) کاملاً درتناسب است.
اوا و دیوید بعد از ۴۷ سال زندگی مشترک، به بزنگاه مهمی رسیدهاند؛ بازنشستگی. اوا که تمام عمر مشغول خدمت به دیگران و سرکوب امیال و آرزوهای خود بوده اکنون در طلب آسایش ازدسترفته و سکونت در خانهی خلوتی است که دیگر فقط برای خود اوست. دیوید اما میخواهد با فروش خانه پولی دستوپا کند و باقی عمرش را در آسایشگاه در کنار همسنوسالهایش و با رفاه بگذراند. جالب اینجاست که با وجود رد پای واضح نویسنده در روایت داستان و با وجود واگرایی فاحش شخصیتی که این دو کاراکتر نسبت به یکدیگر دارند، نویسنده هرگز در مقام قضاوت برنمیآید و آنچه پیش چشم خواننده اتفاق میافتد، نه یک موضعگیری طرفمند، که اتفاقاتی است که حقیقتاً در صحنه در حال رخ دادن است. این است که خواننده با آنها همراه میشود، پابهپایشان از شهری به شهر دیگر میرود، از احساس حرمان اوا لبریز و از صدای بُر خوردن ورقهای دیوید کنار بستر مرگ اوا کیفور میشود.
آنچه این داستان را به یک تراژدی شبیه میکند، نه صرف محدود شدن یک زن به قراردادهای اجتماعی و رنج از تبعیض، که جمع اضداد در وجود خود او هم هست. السن بهطرز شگفتانگیزی فمینیسم را به حوزهی خیالورزی ادبی وارد کرده است. او خوب میداند که اگرچه عشق مادر به فرزند مانند سیلابی است که همهچیز را در خود غرق و قربانی میکند، اما روزی که این وظیفه، این نقش به پایان خود رسید، زمانیکه «نیاز برطرف شد»، چه چیزی در انتظار ایستاده. السن جایی در متن داستان میگوید «فقط تپش کندی ماند که نمیتوانست تسکین بدهد رنج دیدن زندگیهایی را که احساس میکرد اما دیگر نه میتوانست حفظ کند نه یاری بدهد.» آن وقت است که واقعیت با تمام قوا علیه انسان قد علم میکند. آن وقت است که امیال قربانیشده سربرمیآورند و واقعیت سنگ عظیمی میشود بر دوش انسانی محکوم به بالا رفتن از شیب کوهی مرتفع؛ محکومی که با هربار فرو غلتیدن سنگ باید تا پایین دامنه برگردد و همهچیز را از نو تکرار کند. «سنگ از بین میرود ولی سخن میماند.»
دیوید خانه را میفروشد و اوای بیمار را برای دیدن فرزندانش شهر به شهر میبرد؛ یکجور طی طریق که کشف و شهود در آن با وخامت حال زن رابطهای مستقیم دارد. آنچه با نزدیکتر شدن زن به مرگ اتفاق میافتد شکلی از تداعی است؛ تداعی روزهای گذشته، آرمانهای جوانی. داستان که در ابتدا بهواسطهی کارکرد عمل داستانی، ریتم نسبتاً سریعی داشته، حالا درون ذهن شخصیتها و با ضرباهنگ آهستهتری ادامه مییابد. زن در خیال خودش به گذشته نقب میزند، ترانههای آتشین عاشقانه و انقلابی جوانی را زمزمه میکند و خودش را در دنیایی غرق میکند که عمری از آن چشم پوشیده بوده. در خلال این زمزمههای هذیانگونه است که دیوید به وجود دنیای پنهانی زن که هیچگاه در آن جایی نداشته است پی میبرد. عمل داستانی بار دیگر کارکرد خود را بازمییابد. ضرباهنگ تند میشود. مرگ پیش روست. دیوید در اوج یأس و حرمان با چشمهایی خشکیده از شدت گریه به انتظار مرگ همسرش مینشیند. کاری از او برنمیآید. میداند که اوا دیگر برای او نیست، هیچ وقت نبوده. اوا مدتهاست که مرده و حالا تنها کمکی که از او برمیآید این است که کمک کند تا جنازهی بدبختش بمیرد.