نویسنده: الهام روانگرد
جمعخوانی داستان کوتاه «چیستانی برایم بگو»، نوشتهی تیلی السن
«اینطور نبود که بچههایش را، جگرگوشههایش را، دوست نداشته باشد. عشق مادری… سیلابی پدید آورده بود، سیلابی که هرچیز دیگری را غرق میکرد و قربانی میکرد. ولی موقعی که نیاز برطرف شد… فقط تپش کندی ماند که نمیتوانست تسکین بدهد، رنج دیدن زندگیهایی که احساس میکرد اما نه میتوانست حفظ کند نه یاری بدهد.»
بهراحتی میتوان ادعا کرد این نقطه از زندگی را بیشتر مادرها تجربه میکنند، زمانی که دیگر فرزندی نیست که برایش مادری کند و او مانده و خود فراموششدهاش و انتخابی که دیگر زمانش از دست رفته و در غلیان احساس درون جز ناتوانی و حس قربانی شدن برایش نمیماند.
تیلی اُلسن (۱۹۱۲-۲۰۰۷)، نویسندهی امریکاییِ روستبار، است که به این زنان نزدیک شده و نقبی به درونشان میزند تا درون ازهمپاشیدهی فراموششدهشان را به قلم بکشد. او در داستان «چیستانی برایم بگو» زنی به نام اِوا را محور داستان قرار داده و زندگی و سرنوشتش را بر اساس انتخابهایی که میتوانست یا نمیتوانست بکند به نمایش میگذارد. (EVE) اِوا -حوا- نمایندهی تمام زنان است؛ حوایی است که با انتخاب خود از بهشت عدن به زندگی بر زمین تبعید میشود. انتخاب این نام به خواننده میگوید آنچه را که میخواند داستان زندگی یک زن نیست بلکه داستان زندگی زن است.
اِوای داستان اُلسن در آغاز داستان زنی بدعنق و غرغرو مینماید که پیشنهاد کاملاًمنطقی همسرش را برای رفتن به آسایشگاه سالمندان خودخواهانه نمیپذیرد. کاملاً آشکار است که اُلسن قصد نوحهسرایی برای زنان را ندارد، او نمیخواهد از جنسیتی جانبداری کند، فقط میخواهد درون زنی را برای خواننده بشکافد. پس برای پرهیز از جانبداری تصویری عریض و کلی از زندگی این پیرزن و پیرمرد نشان میدهد مانند تمام الگوهای آشنا -غر زدن و بحث و دعواها و وابستگیها- این نمای آشنا باعث نزدیکی خواننده به دو شخصیت شده و حتا موضوع جدا شدن و بحث بچهها برای علت جدایی هم برای خواننده کاملاً ملموس و باورپذیر است. او اجازه میدهد خواننده از همان دورنما قضاوت کرده و دلش به حال پیرمرد بینوا بسوزد که این پیرزن خودخواه و کر را تحمل میکند. اما زیرکانه در گوشهکنار نشانههایی از ندانستهها میگذارد تا بگوید شاید همهچیز آنطور که به نظر میرسد نباشد؛ تغییرات جدید اِوا مانند اصرارش برای تنها ماندن، نشنیدن (خاموش کردن سمعک)، حفظ خانه، گوشهگیر شدن و خستگی و تمایل به خواب، خواننده را فرا میخواند تا عمیقتر بنگرد. کمکم تردید بیماری را پیش میکشد و کارهای غریب زن و آشکار شدن بیماری سرطان که تمامی بدن را گرفته است. سرطان بهترین استعاره برای استیلای دردی بر زندگی است که دیگر راه علاجی برایش نمانده؛ دردی که اُلسن آرامآرام در باقی داستان با خواننده در میان میگذارد. اُلسن با نوع ویژهی زاویهدید خود خواننده را از قضاوت سادهانگارانه به عمق یک زندگی و یک انسان میکشد. راوی او که سومشخص است مدام در حال دوران است در حال پرواز؛ از این فاصله به آن فاصله، از این ذهن به آن ذهن، آنچنان راحت و بیقاعده که خواننده آزادانه در داستان بپلکد و به هر گوشهای سرک بکشد و از هرجا چیزی ببیند و بعد که یکی یکی قطعات چیستان در کنار هم قرار گرفتند اصل داستان را دریابد؛ زندگی یک انسان. نظرگاه در بخش اول داستان تا حد ممکن فاصله میگیرد و نگاهی آبجکتیو را فراهم میسازد، اما بعد که خواننده را از قضاوت سطحیاش به زیرلایههای زندگی این زوج و بهخصوص اِوا میکشد، زاویهدیدش شروع به حرکت از بیرون به درون، از عین به ذهن و برعکس کرده و سویی سابجکتیو را فراهم میسازد. هرچه بیماری زن وخیمتر میشود و واگویههای ذهنیاش بیشتر، فاصلهی راوی کمتر و کمتر شده تا جاییکه خواننده حتا مطمئن نیست اکنون در ذهن است یا در عین. اما ناگهان راوی فاصلهی زیادی میگیرد و مثلاً از قول پل و زنش حرفی زده و خواننده را به عین میکشاند. در انتهای داستان به سوی عینی شدن رفته تا خواننده با همان نمایی که داستان را شروع کرده آن را ترک کند اما اینبار با دیدی کاملاً متفاوت.
این سردرگمی در حقیقت غوغای درون شخصیت محوری و ازهمپاشیدگی روانیای که رخ داده را برای خواننده باورپذیر میسازد و خواننده میتواند سرطان اصلی را که بر روح این زن چنگ انداخته کشف کند؛ زنی که در پی حوادثی از روسیه به آمریکا گریخته، اما در آنجا مجبور به زندگیای شده که هیچ نجاتی در آن نبوده است. نویسنده هیچجا مستقیم از گذشته اِوا سخنی نمیگوید، بلکه بریدههای ذهنش را در ناخوشی بیرون میکشد و گاهی از میان حرفها، عکسها، کتابها (مانند کتاب شهیدان) یا حتا نویسندهی محبوب اِوا (چخوف)، نوع دیدگاهش نسبت به مذهب اوا را معرفی میکند؛ زنی سیاسی که به زندان افتاده، به سیبری تبعید شده و برای فرار به آمریکا پناه آورده، پس از همسر و مادر شدن کاملاً نقش دیگری پذیرفته و آن زن جسور مبارز آزادیخواه را زنده به گور کرده است. اِوا هزینهی زیادی داده تا زندگی کند، تا مادر باشد. اما وقتی نقش به پایان رسید میخواهد خودش باشد، میخواهد برای خودش زندگی کند، خانه خودش را داشته باشد به همان شکلی که دوست دارد ، تنهایی خودش را داشته باشد، اِوا میخواهد برای یکبار هم که شده پس از سالها حق انتخاب داشته باشد نه بهعنوان یک زن یا مادر یا همسر، بلکه بهعنوان یک انسان و میگوید «به انسان باید باور داشت»؛ همانگونه که پیش از این انتخاب کرده بود و انتخاب آخرش سالها حق انتخاب را از او سلب کرده بود.
اُلسن نگاهش زنانه نیست. او تنها اِوا را قربانی این زندگی نمیبیند، بلکه همسر و حتا فرزندانش، که همان مسیر پدر و مادر را طی میکنند، قربانیاند؛ زنان همیشه خسته در حال شستن و پختن و بچهداری و مردان همیشه در کار. اما او انسان را محکوم به این پوچی نمیداند، بلکه انتخابش را مسئول میشمارد، مانند آدم و حوای بهشت عدن. و به همین دلیل است که جینی، نوهی دختری اِوا، را وارد داستان میکند و حلقهی گمشده زندگی اِوا را روشن میسازد؛ ایدهآل و عشق گمشدهای که سالها پیش، اِوا با تمام کتکها و زندان و تبعید انتخاب کرده بود. جینی رویای تحقق نیافته اِواست. او میخواهد انتخاب کند، تابع آنچه از بیرون تحمیل میشود نیست، و شاید همین اشتراک است که بیش از هرکسی او را به مادربزرگ یاغی بهبندکشیدهشدهاش نزدیک ساخته و سعی میکند تا او را در رفتن به سوی مرگ یاری کند. گرچه اِوا هرگز به آخرین انتخابش، که سرسختانه برایش جنگید، دست نمییابد و هرگز به جایی که میخواست خانهی خودش باشد بازنمیگردد، اما اُلسن این امید را باقی میگذارد که حق انتخاب گرفتهشده از اواها در جینیها دستیافتنی است.