نویسنده: آزاده شریعت
جمعخوانی داستان کوتاه «مسئولیتها در رؤیا آغاز میشوند»، نوشتهی دلمور شوارتس
«من در پذیرش آنچه میبینم تردید دارم.» داستان «مسئولیتها با رؤیاها آغاز میشوند» با چنین گرهافکنیای خودش را در ذهن خواننده قلاب میکند. راوی، تصویری گنگ و مبهم از پردهی سینما ارائه میکند. او بینندهای است که بهدرستی نمیداند آنچه میبیند، مبتنی بر احساس اوست یا کیفیت فیلم به خاطر احتمالاتی چون فیلمبرداری زیر باران یا انقطاع فیلم، دچار نوسان شده. نویسنده از ابتدای داستان با این تمهید، با خواننده قرارداد میبندد که تا انتهای داستان قرار است با مرزی از واقعیت و خیال روبهرو باشد. او با پایبندی به این قرارداد به باورپذیری داستان کمک میکند. خواننده میداند با داستانی روبهروست که در آن راوی حالتی بین خیال، احساس و تردید دارد و ممکن است رخدادها شبیه به دنیای واقعی نباشند. «مسئولیتها با رؤیاها آغاز میشوند» داستان پسری است که روی پردهی سینما شاهد دیدن فیلمی است که زندگی و سرگذشت پدر و مادرش را به نمایش گذاشته. در سکانس اول فیلم، پدر برای دیدن و آشنایی مادر با لباسی مرتب دیده میشود. رفتار و سکنات پدر نشان میدهد که برای این قرار ملاقات و آشنایی سرخوش است. با سکههای توی جیبش بازی میکند و صدای جیرینگجیرینگشان را در میآورد. موزیک ملایمی در حین نمایش فیلم به گوش بیننده میرسد. این تصویر و صدا حالت رخوتناکی در پسر ایجاد میکند که برای لحظهای خودش را فراموش میکند و یادش میرود این زن و مرد چه نسبتی با او دارند. گویی اختیار حرکت و تعقل ندارد و مسخ تولد یک زندگی است. در سکانس دوم مادر وارد صحنه میشود. پدربزرگ تردید دارد که برای دخترش شوهر مناسبی انتخاب کرده یا نه. در همین لحظه، نمایش فیلم دچار ایراد میشود و پسر به خودش میآید. «من به خود میآیم و غصهام مثل توجهم بیشتر میشود.» اندازهی آگاهی و اندوه پسر با هم برابر است. برای او دوباره غرق شدن در فیلم سخت است، چون حالا درگیر آگاهی و رنج شده. پدر و مادرش تصمیم میگیرند بروند بیرون. برادر بزرگ مادرش که بیستویک سال است مرده، در این صحنه حضور دارد. پدر و مادر با هم به گردش میروند. با هم حرف میزنند. پسر ناگهان گریهاش میگیرد و پیرزن کنار دستش به نشانهی اعتراض نگاهش میکند. پسر سعی میکند خودش را کنترل کند و اشکی را که به لبش رسیده با زبانش پاک میکند. شوری جانش را دوباره میبلعد. رنجی از او کم نخواهد شد. باری از قلبش سبک نمیشود. سکانس سوم شروع میشود. پدر و مادر به سمت دریا میروند. موجهای دریا آرامآرام متلاطم میشوند. فراز و فرود دارند. منظرهی کوبیده شدن موجها به ماسههای ساحل زیباست و خورشید بدون آن که مزاحم زن و مرد فیلم شود، بالای سرشان است. آنها در آرامش فقط به زیبایی منظره نگاه میکنند و حواسشان نیست که چه خشونتی فضای اطرافشان را احاطه کرده. آنها از شرایط خود و فردایشان ناآگاه هستند، ولی پسر که آگاه و مشرف به دنیای آنها از یک منظر بیرونی شده، تندی آفتاب و تندخویی دریا و خطر هلاک شدنشان را میبیند. گرچه در یک لحظه، مسحور نمایش میشود و والدینش را فراموش میکند، اما باز دوباره به خاطر درد آگاهی به گریه میافتد و باز پیرزن کنار دستی به او یادآوری میکند که این فقط یک فیلم است. غافل از این که این برای دیگران است که فقط یک فیلم است، چون از رنج او خبر ندارند. واکنش پسر در این سکانس بیشتر میشود و به دستشویی میرود. در سکانس چهارم، پسر والدینش را سوار چرخوفلک میبیند. یکی بر اسب سفید و دیگری بر اسب سیاه نشسته. آنها دیگر سوار اسب تقدیر و سرنوشت شدهاند. گرچه در تضاد هم قرار دارند، اما هر دو «در یک دور باطل گرفتار شدهاند.» پسر هنوز معتقد است که آنها باید از هم جدا شوند. او از حقیقت و آینده خبر دارد. او میداند که انتهای این رابطه چیزی ندارد جز رسوایی و پشیمانی و بیزاری و دو بچه که خوی هیولایی دارند. پسر حقیقت را فریاد میزند. او میخواهد مانع ازدواج پدر و مادرش و چرخش این دور باطل تقدیر شود. مانع وقوع فاجعه شود. اما فقط تماشاگران صدایش را میشنوند. کنترلچی سینما با انداختن چراغْ کنترلش میکند و پیرزن او را به سکوت دعوت میکند. در سکانس پنجم زن و مرد تصمیم میگیرند که با هم عکس بیندازند. عکاس از قیافهی آنها راضی نیست و چندبار عکس میگیرد. مرد عصبانی میشود و از عکاس میخواهد که تمامش کند. زن و مرد خسته از تکرار، لبخند زوری و کج بر لب دارند. قیافههایشان افسرده و ناراضی است. تصویر مشترک آنها تا ابد تصویری با لبخندی دروغین و ساختگی است که زیر پوستهی واقعیاش آتشفشانی از عصبانیت و کلافگی، آمادهی انفجار است. در سکانس ششم مادر میخواهد فال بگیرد و پدر مخالفت میکند. زن اصرار و مرد انکار میکند. زن یکدندگی میکند و مرد دلش میخواهد زن را رها کند و برود پی کار خودش. زن سماجت کرده و به دکهی سیاه و کمنور فالبین میرود. او باور دارد که سرنوشت ازپیشتعیینشدهاش را فالگیر به او خواهد گفت. مرد که اعتقادی به این کار ندارد عصبانی شده و زن را رها میکند. زن مستأصل بین رفتن و ماندن تسلیم خواستهی فالگیر میشود و میماند. پسر طاقت نمیآورد. عاصی و طاغی برمیخیزد و فریاد میزند. اینبار پیرزن دیگر آمر و ناهی نیست. دست به دامنش میشود تا آرامش کند. اما پسر همچنان فریاد اعتراضش را بلندتر میکند. کنترلچی وارد میشود تا پسر را از سینما بیرون کند و به او بفهماند سینما جای نظاره است، نه محل اعتراض، جای نگاه کردن است، نه مکان حرف زدن. برای این که نشانش دهد هر کاری که میکند کنترل و دیده میشود، دست پسر را میکشد و او را از دالانی تاریک به سمت نوری سرد میبرد تا از سینما بیرونش کند. عقوبت آگاهی و اعتراض و اختیار، راندگی است. انسان آونگ بین این جبر و اختیار و این تقدیر و اراده است. پسر راندهشده از سینما، سردیِ صبح زمستان را وقتی احساس میکند که از خواب میپرد و میفهمد تمام این صحنهها خوابی بوده که در روز تولد بیستویکسالگیاش دیده.
شوارتس که مدرک دانشگاهیاش را در رشتهی فلسفه گرفته بوده، در نوشتن این داستان هم تأملی بر فلسفه داشته. سینما شبیه به غار نظریهی مُثُل افلاطون ساخته شده. آدمهایی دستوپابستهی زنجیر تقدیر در صحنهی فیلم گرفتار هستند. آنها هیچ آگاهی از واقعیت و دنیای بزرگتر بیرون ندارند. پسر، زنجیر ناآگاهی را پاره کرده و رنج حقیقت را به جان خریده و حالا بیرون از غار به دیدن این تصاویر نشسته. تلاش او برای آگاه کردن آدمهای توی غار بیفایده است. آنها مجبور و محکوم به گذراندن تقدیر و سرنوشت خود هستند، چون حقیقت زندگی برای آنها محدود به همان دنیاست. فیلم در شش سکانس به نمایش درمیآید؛ مثل آفرینش زمین که در کتب مقدس در شش روز رخ میدهد. اما کیفیت زمان برای آدمهای توی فیلم با کیفیت زمان برای بیننده فرق دارد؛ درست مثل کیفیت زمان واقعی شکلگیری زمین و کیفیت زمانی آن در کتاب مقدس. اگر زن و مرد فیلم چند ساعت از یک بعدازظهر را کنار هم بودهاند، بیننده ساعتی در سینما نظارهگر زندگیشان بوده و در نهایت پسر تمام این وقایع را لحظاتی در خواب دیده. همانگونه که زمان در داستان تودرتوست، روایت آن هم کیفیت تودرتویی دارد. نویسنده با انتخاب چنین فرمی، شکلی از تلفیق خیال و واقعیت را در داستان خلق میکند تا در کوتاهترین شکل ممکن زندگی دو نسل و تبعاتش را روایت کند. شوارتس آنچه از فلسفه و روانشناسی و ادبیات آموخته بوده، در سرزمین بیکران تخیل به خدمت داستان درمیآورد تا به انسان حدود اختیارات و مسئولیتش را در قبال نسلهای پس از خود نشان دهد. شاید که آدمها یادشان بماند از خودشان فرزندانی با خوی هیولایی و روانپریش به جا نگذارند.