نویسنده: آیدا علیپور
داستان کوتاه چگونه پدید آمد؟
داستان کوتاه به همت نویسندگانی چون ادگار آلنپو، گی دو موپاسان و آنتوان چخوف، بهعنوان ساختاری نو در ادبیات، از قرن نوزدهم جایگاه منحصربهفردی را به خود اختصاص داده است. اما به نظر میرسد شکوفایی داستان کوتاه در امریکا، نتیجهی تغییر الگوی زندگی شهری و روستایی باشد؛ زیرا جمعیت شهری امریکا در آن روزگار بهشدت ناپایدار بود. کارگران از شهری به شهر دیگر نقلمکان میکردند و سرزمینها و فرصتهای شغلی جدیدی پدیدار میگردید. روزنامهها کمکم به این نتیجه رسیدند که سریالی کردن رمانهای بلند، بازار خود را در دنیای نشر از دست داده است. هیچکس در یک شهر به آن اندازه اقامت نداشت که داستانهای سریالی روزنامهها را دنبال کند؛ الگویی که در انگلستان تا سالها بعد تداوم داشت. نویسندگان انگلیسی، مانند دیکنز، داستانهای خود را بهصورت دنبالهدار در روزنامه منتشر میکردند و نهایتاً آنها را برای چاپ کتاب گرد هم میآوردند. به این ترتیب فشار بازار چاپ و نشر یکی از مهمترین عوامل گسترش داستان کوتاه در امریکا بود.
گسترش داستان کوتاه در قرن بیستم
داستان کوتاه در قرن بیستم روند شکوفایی خود را ادامه داد و به لطف روزنامهها و مجلهها بهسرعت به شاخهای محبوب در ادبیات تبدیل شد. نویسندگان قالب داستان کوتاه را برای به نگارش درآوردن ژانرهای مختلف عاشقانه، فانتزی، ترسناک، جنایی و علمیخیالی به کار بستند. بسیاری از داستانهای کوتاهی که در قرن بیستم پدید آمدهاند، بازتابدهندهی مسائلی مرتبط با عصر صنعت هستند. در این دوره، همزمان با توسعهی صنعتیای که در نتیجهی آن بسیاری از مردم، روستاها و مزارع را برای کار در کارخانههای شهری ترک کردند، نویسندگان از داستان کوتاه برای به تصویر کشیدن زندگی مهاجرانی بهره بردند، که بهسختی کار میکنند و سعی در تطابق با فرهنگ جدید در محیطی ناآشنا دارند. دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ عرصهی فعالیت نویسندگان نامآوری چون ویلیام فاکنر میشود که با سبک نمادین و شخصیتمحور خویش، به بهترین شکل، زندگی طبقهی کارگر و بردگان مهاجر را در جنوب امریکای به تصویر کشیدند.
اتفاقات تاریخی مهم، مانند جنگ جهانی اول و رکود پس از آن و بعد هم جنگ جهانی دوم، درونمایهی بسیاری از داستانهای این دوره را شکل میدهد. از تراژدیهای انسانی در داستانهایی نظیر «مرد نابینا»ی دیوید هربرت لارنس گرفته تا «خاطرات یک افسر ارتش» که از زبان ایساک بابل در مجموعهداستان «سوارهنظام سرخ» روایت میشود و نهایتاً خیالپردازیهای شخصیت والتر میتی در داستان معروف جیمز تربر، هریک به گونهای به موضوع جنگ، ناکامیها، شرایط انسانی، اخلاق و ضداخلاق و تأثیر مهارنشدنی آن در زندگی فردی جامعه میپردازند. اینها همه موضوعات جذابی هستند که در دهههای آغازین قرن بیستم نویسندگان زیادی را به چالشهای ادبی ماندگاری فراخواندهاند.
در نیمهی اول قرن بیستم، آنچه بهصورت بنیادین باعث پیشرفت داستان کوتاه شد، توجه به فرم داستانی بود. نویسندگان خلاق و پیشرو که تا پیش از این تأثیر زیادی در این گونهی ادبی نداشتند، ظهور کردند. در ایتالیا، چک، ژاپن، آرژانتین و در رأس همهی اینها امریکا، جریانی به راه افتاد که راه را برای معرفی نویسندگان جوان هموار کرد؛ نویسندگانی که بعدها، هریک طلایهدار سبکی منحصر به خود شدند. ژورنالهای ادبی در هر چه بهتر شناخته شدن این نویسندگان تأثیر قابلتوجهی داشتند. از این میان، مجلاتی همچون Transatlantic Review, Scribner’s Magazine و Egoist، نخستین پرچمداران گسترش این جریان ادبی نوپا برای معرفی نویسندگان جوان بودند.
دگرگونی فرم در داستان کوتاه
با گسترش این گونهی ادبی، مقولهی فرم در داستان کوتاه هرچه بیشتر به مسألهای پیچیده و چندبعدی تبدیل و ابزار و تمهیدات اساسی صورتبندی داستان دستخوش تغییرات قابلتوجهی شد. اتفاقات غافلگیرانه و منحصربهفرد که معمولاً در داستانهای قرن نوزدهم به وقوع میپیوست، جذابیت خود را از دست داد و جای خود را به عملهای داستانی بینظیری داد که در عین دقت و ظرافت، زیرکانه و هوشمندانه طرحریزی شده بودند. شروود اندرسون، یکی از تأثیرگذارترین نویسندگان امریکایی در دهههای اولیهی قرن بیستم، میگوید داستان در مفهوم کلاسیک خود حول یک پیرنگ مشخص صورتبندی میشود؛ ایدهای که بهزعم اندرسون، داستاننویسی را آلودهی خود کرده است. هدف اندرسون دستیابی به فرم و نه پیرنگ بود؛ فرمی که خلق آن بهمراتب دشوارتر و پچیدهتر مینمود و داستان کوتاه را در قرن بیستم تحت سلطهی افزایش حساسیتها و آزمون و خطاهای مربوط به خود قرار داد. اگرچه برخی نویسندگان مطرح (مانند اُ. هنری در امریکا و پاول موراند در فرانسه) روش خود را در خلق داستان بر اساس پیرنگ ادامه دادند، نویسندگان موفقی هم روی ساختار داستان کار کردند و سعی در تحریک نظر خوانندگان مدرن در باب این موضوع نمودند که: در این دست داستانها عملاً هیچ اتفاق مهمی نمیافتد.
برای نمونه، در داستانهای ارنست همینگوی، ساختار داستان به معنای سنتی آن کاملاً از بین میرود. بنابراین عمل داستانی بهطور فیزیکی پیشرفت چندانی ندارد و کشمکشهای فیزیکی در آنها کمرنگ است. داستانهای همینگوی حول محورهای روانشناختی گسترش مییابند. در عمدهی داستانهای او (و همچنین داستانهای دی.اچ لارنس و کاترین منسفیلد)، عمل فیزیکی و اتفاقها اهمیت چندانی ندارند؛ مگر زمانی که قرار باشد به وسیلهی آنها پرده از نکتهای روانشناختی برداشته شود.
در این دوران، داستانها مطابق مدلهای ساختاری نوین و با نیمنگاهی به پیرنگ و فیگورهای سنتی و تکرار پیامدهای تاریخی بشری شکل میگیرند. کاترین آن پورتر و فلورینگ یوداس نویسندگانی هستند که بازتاب و برگردان مفاهیم سنتی و دینی -مسیحیت و تعابیر تاریخی مرتبط با آن- را در سبک خود به اوج میرسانند. یکی از بهترین نمونهها از این دست آثار داستان «گور» اثر پورتر است؛ ماجرای خواهر و برادری که لابهلای گورهای خالی گورستان خانوادگی پرسه میزنند و به واکاوی آنها میپردازند. داستانهایی از این دست با ابزارهایی مثل موتیفها یا بنمایههای داستانی، نماد و نشانهای سمبلیک و معمولاً با تکرار مضمونها و تصاویر و جزئیاتی که پیشبرندهی ایدهی حاکم بر داستان هستند، خلق میشوند.
آغاز تأثیر تکنولوژی در دگرگونی دنیای داستان کوتاه
از آنجا که نشریات حاوی داستانهای کلاسیک مخاطبان خود را کموبیش از دست داده بودند، داستان کوتاه بهعنوان شکل مدرنی از داستان تبدیل به محبوبترین فرم روایتگری شد، که اگرچه کوتاهتر از داستانهای کلاسیک، اما به شکل هوشمندانهای خواستار برقراری ارتباط با مخاطب بود. با این وجود هیچ فرمی از داستان بهتنهایی قادر نبود مشکلات ساختاری داستان را برای نویسندگان قرن بیستم هموار سازد. عوامل ساختاری اولیهی جذاب و دارای تعلیق داستانی، در مقیاس جهانی و در نیمههای قرن تا حد زیادی منسوخ شده بودند؛ چرا که تلویزیون و انیمیشن قادر بودند آنها را به بهترین شکل و وضوح به نمایش درآورند. گسترش فیلم و رسانههای تصویری، که زاییدهی عصر تکنولوژی بودند، وضعیت و در نهایت عملکرد داستان کوتاه را دستخوش تغییر کرد. در این میان، خورخه لوئیس بورخس مخاطبان جهانی خود را با فرمی جدید و خودساخته به نام فیکسیون Ficciones (در مقابل داستان یاFiction ) مواجه کرد؛ داستانهایی که بر خلاف آنچه تا پیش از این در ژانر داستانی اتفاق افتاده بود، مخاطب را در دریایی از خرد و خیال غوطهور میساخت. داستانهای بورخس حول محور درونمایههایی چون سرنوشت، زمان و ابدیت استوار بود. بورخس هرگز به سبک خاصی وفادار نبود و ایدهها را در لفافهی فرمهای ادبی نمیپوشاند. سعی او بیشتر در ساخت پیرنگهایی بود که بتوانند خواننده را تا پایان داستان با خود همراه کنند.
آن چه مسلم است، دهههای پایانی قرن بیستم تأثیرات ژرفتری از تکنولوژی را در ادبیات با خود به همراه داشته است؛ تغییراتی گسترده که در قالب این نوشتار نمیگنجد و نیاز به بررسی تاریخی جداگانهای دارد.
سخن پایانی
توجه به آثار ادبی داستانی به ویژه داستانهای کوتاه، از این جهت حائز اهمیت است که این آثار، روشنگر آرمانی گوهر انسان و هستیاند و در عینحال که از دیدگاههای فلسفی و جهانبینیها الهام میگیرند، بازتابدهندهی آنها هم هستند. علاوه بر اینها، بیانگر تجربههای زندگیاند. ادبیات، با ایفای این نقشها، میان نظر و عمل پل میبندد و این امکان را فراهم میکند که در عرصهی فلسفه و ایدئولوژی، بصیرت ژرفتری پدیدار شود. اما داستان کوتاه انعطافپذیرترین گونهی ادبیات داستانی است با تاریخ و الگوهای توسعهی منحصربهفرد؛ گونهای که با بهکارگیری منحصربهفرد فرم و تأکید بر تفسیر در جهان کوچک متن داستان، نویسندگان را در تلاش برای بیان خودآگاهی و تجربههای انسانی مجذوب خود ساخته است. در قرنهای نوزدهم و بیستم آنها سعی در به بلوغ رساندن این گونهی ادبی داشتهاند؛ گونهای قابلاعتماد، ارزشمند و انعطافپذیر که در میانههای قرن بیستم به اوج شکوفایی خویش میرسد.
* این مقاله با نگاه به کتاب «یک درخت، یک صخره، یک ابر» نوشته شده است.