کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

چون تو را دیدم، بدیدم خویش را

۱۲ اسفند ۱۳۹۷

نویسنده: گلناز دینلی
جمع‌خوانی داستان کوتاه «آکسولُتل»، نوشته‌ی خولیو کورتاسار


در طول تاریخ، بشر این‌همانی‌های زیادی میان خود و سایر موجودات برقرار کرده‌ است؛ بدیل‌هایی که به سبب وجود ویژگی‌های مشترک ریختی، روحی و یا فلسفی، احساس نزدیکی را در آدمی برانگیخته‌اند. انسان هربار بخشی از وجود خود را در این موجودات می‌بیند و به این ترتیب آن موجود آینه، و یا تجسم وجودی آن بُعد از انسان می‌شود. آشناترین این بدیل‌ها احتمالا در علم زیست‌شناسی میمون (به‌واسطه‌ی نظریه‌ی تکاملی داروین) و در عالم ادبیات حشره/ سوسک (به‌واسطه‌ی مسخ کافکا) باشند. این­بار اما خولیو کورتاسار این این‌همانی را با موجودی بسیار متفاوت نسبت به آن‌چه تاکنون بوده، ساخته است؛ آکسولُتل -مرحله‌ی شفیره‌ای و گوشک‌داری نوعی سمندر از تیره‌ی آمبیستوما. یک دوزیست مکزیکی که در جریان تکامل باوجود کسب برخی ویژگی‌های مرحله‌ی بالغ، از مرحله‌ی شفیره‌ای گونه‌ی مادر فراتر نرفته‌است؛ وضعیتی شبیه یک‌جور عقب‌گرد تکاملی. این جانور ویژه‌ی مکزیکی، برای کورتاسارِ لاتینو موجود چندان غریبی نیست. او در جهانی زندگی کرده که کوچک‌ترین اتفاقات آن برای دیگرانی که تجربه­ی زیست در آن منطقه را ندارند، غریب و جادویی به‌نظرمی‌رسد. همین هم هست که رئالیسم جادویی در بستر این فرهنگ و این زیست­بوم متولد شده­است؛ سرزمین جادوها و افسانه‌ها، سرزمین باورها و خرافات.
راوی داستان در یک صبح بهاری در پاریس به‌طور کاملا اتفاقی با جانوری مواجه می‌شود که زندگی‌اش را از آن به بعد برای همیشه تغییر می‌دهد.
کورتاسار برای خلق این داستان از تجربه‌ی نویسندگان پیش از خود بسیار بهره برده است؛ از تجربه‌ی «مسخ» کافکا گرفته تا شیوه‌ی روایی بورخس که ردپای آن به‌وضوح در روایت این اثر قابل ردیابی است؛ روایتی خاطره‌وار، گزارشی و مبتنی بر حقایق علمی. کورتاسار با هوشمندی این میراث ارزشمند را درونی کرده و دست به خلق اثری زده است که به هیچ عنوان عاریه‌ای و دستمالی شده به‌ نظر نمی‌رسد.
راوی پس از اولین مواجهه با آکسولتل به کتابخانه رفته و درمورد آن جست‌وجو می‌کند، از ویژگی‌های ظاهری و خصوصیاتش می‌گوید، و به‌صورت کاملا علمی مخاطب را با آن آشنا می‌کند. چیزی نمی‌گذرد که این شکل مواجهه‌ی بیرونی با جانور به سرعت تبدیل به مساله‌ای شخصی و دغدغه‌ای درونی می‌شود. تا جایی که راوی دیگر هرگز به هیچ متن تخصصی رجوع نمی‌کند و درعوض هر روز برای دیدن آن‌ها به آبزی­دان می‌رود. این‌جاست که راویِ منطقی داستان، که در اولین مواجهه به فکر جستجوی علمی در کتابخانه افتاده بود، به انسان واله‌ای تبدیل ‌می‌شود که ساعت‌ها بدون حرکت به آکسولتل‌ها خیره ‌شده و خودش را در پس چشم‌های طلایی آن‌ها جست‌وجو می‌کند. این مسخ‌شدگی تا جایی پیش می‌رود که راوی را با ماهیت وجودی خود دچار چالش می‌کند.
از بارزترین ویژگی‌های این داستان باورپذیری آن است. و یکی از دلایل باورپذیربودن پایان شگفت‌انگیز داستان، این است که نویسنده این‌همانیِ میان راوی و آکسولتل را به صحنه‌ی استحاله محدود نمی‌کند. کورتاسار با ارائه‌ی تعاریفی نسبتا انسانی از جانور، او را بیش از آن‌چه که هست در ذهن خواننده به موجودی با ویژگی‌های انسانی نزدیک می‌کند؛ سکون و سکوت متفکرانه‌اش که یادآور عدم تحرک یا حرکات محدود راوی در صحنه‌ی داستان است و توصیف راوی از عمق چشم‌ها و یا شکل ناخن‌‌هایش، همگی مرز میان انسان و جانور را در ذهن خواننده محو می‌کنند.
کورتاسارِ مهاجر قرن ‌بیستمی، تجربه‌ی سرگشتگی و تناقض‌های درونی و بیرونی خود و انسان‌هایی هم‌چون خودش را به قالب داستانیْ درآورده که راوی آن در یک صبح بهاری در پاریس، بعد از مواجهه با گونه‌ی نادری از سمندر –که خود جانوری مهاجر است- به آن جلب شده و پس مدتی در همان جانور مستحیل می‌گردد. «آکسولتل» روایت یک استحاله است؛ یک عقب‌گرد فلسفی؛ سیر معکوسی که انسان گم‌گشته و سرخورده با احساس نزدیکی به یک موجود غریب در پیش گرفته و تا پیوستن کامل به او، تا به وحدت رسیدن با او و تا ازخودبیگانگی کامل پیش می‌رود.
«من یک آکسولتل بودم… او بیرون آبزی‌دان بود… ترس آغاز شد… ترس از این فکر که من زندانی بدن یک آکسولتلم؛ با ذهن انسانی خودم به او استحاله پیداکرده‌ام؛ زنده در یک آکسولتل مدفون شده‌ام…کمی آن‌طرف‌تر رفتم و آکسولتلی دیدم که داشت نگاهم می‌کرد… یا شاید من در او هم بودم؛ یا شاید همه‌ی ما انسانی فکر می‌کردیم اما ناتوان از بیان بودیم و محدود در شکوه طلایی چشم‌هایمان که به صورت مردانه‌ی فشرده به شیشه‎ی آبزی‌دان نگاه می‌کردند.»

گروه‌ها: آکسولُتل - خولیو کورتاسار, اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی دسته‌‌ها: آکسولُتل, جمع‌خوانی, خولیو کورتاسار, داستان کوتاه, کارگاه داستان‌نویسی, کاوه فولادی‌نسب

تازه ها

زندگی در سوگ/ پذیرش بودن و نبودن

حضور بی‌تردید

دوقطبی مرگ و زندگی

برملا؛ نگاهی به داستان عکاسی

حقیقت در آینه‌ی روتوش

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد