نویسنده: الهام روانگرد
جمعخوانی داستان کوتاه «آکسولُتل»، نوشتهی خولیو کورتاسار
خودش میگفت نوشتن برایش مانند فرآیند جنگیری است، چرا که آن موجود محبوس درون را رها میکند. آرژانتینی بود اما در بروکسل به دنیا آمده بود، در آرژانتین بزرگ شد، با بورس تحصیلی به فرانسه رفت و تا آخر عمر آنجا زندگی کرد. نوشتن را از همین دوران آغاز کرد و تا آنجا رسید که با بورخس مقایسه شد. گرچه اگزیستانسیالیسم و سمبلیسم و سورئالیسم را از فرانسه وام گرفت، اما هنوز آمریکاییِ لاتینی بود که رئالیسم جادویی در قلمش جریان داشت. مدافع حقوق بشر بود و از جنبشهای ملتهای محروم حمایت میکرد، بر ضد هیتلر، فرانکو و امپریالیسم میگفت و مینوشت؛ اما ادبیاتش را مستقل از سیاست میشمرد و از ادبیات سیاستزده بیزار بود. دغدغهاش انسان بود و اصالت حقیقی او؛ انسان با تمام پیچیدگیهایش در بستر زندگی اجتماعی. نامش خولیو کورتاسار بود. (۱۹۱۴-۱۹۸۴)
داستان «آکسولُتل» یکی از شناختهشدهترین داستانهای کورتاسار است. داستانی که به شیوهای غریب انسان را در مواجهه با «دیگری» (Otherness) به شناخت حقیقی خویشتن خویش میرساند. راوی در همان پاراگراف اول به دگردیسی خود به موجودی غریب و کمیاب، آبزیای به نام آکسولتل، اعتراف میکند و خواننده از همان آغاز میداند که با یک روند استحاله روبروست. پایان ماجرا معلوم است پس دیگر چه چیزی برای گفتن میماند؟ کورتاسار چه نقشهای برای خواننده کشیده است؟
داستان ادامه مییابد. راوی که معلوم نیست مرد است یا زن (اما یقینا انسان است) در یک صبح بهاری -زمان رستاخیزی و تولد طبیعت از مرگ- به دیدن دوستان قدیمیاش شیر و پلنگی، در یکی از پارکهای پاریس، میرود که نمادهای عینی قدرت و صلابت و شهامت و درندگیاند. اما شیر را غمگین مییابد و پلنگ را در خواب. کورتاسار اولین ضربه خود را به یک کلیشهی اجتماعی در این داستان میزند. راوی به قسمت تاریک و نمناک ساختمان پارک رفته و با آکسولتل پشت شیشههای آبزیدان روبرو میشود. انگار ناامیدی حاصل از آن نماد دروغین و ساختگی او را به قسمت تاریک وجودش کشانده و با دیگری مواجه میسازد تا به شناخت عمیقی از خود دست یابد.
مفهوم «دیگری» از دوران یونان باستان به شکلهای مختلف مطرح بوده است اما اولین بار هگل فیلسوف بزرگ آلمانی بود که مشخصاً با نام دیگری (otherness) تعریف معینی از آن ارائه داد. به گفتهی او انسان اولینبار خویشتن خود را در برخورد با انسانی دیگر میشناسد، اما برای یافتن باور به انسان بودن خویش وارد کنش و واکنشی با دیگری شده، از خلال این تبادل به خود حقیقی خویش دست مییابد. کورتاسار اما انسان خود را در برابر غیرانسانی غریب قرار میدهد. او انسان را چیزی فراتر از هیأت انسانی میشمرد -که تکاملیافتهی میمون باشد- او ذات انسان را در آگاهی میبیند؛ آگاهیای محبوس درون هیأت انسانی. نخستین واکنش راوی به آکسلولتلها تحقیقات علمی است. نویسنده به عمد شرح دقیق و تخصصیای از این آبزیان ارائه داده تا نوع نگاه علمی و نظری و به بیان کاملتر، شناخت ناشی از نگاه آبژکتیو را از همان آغاز نشان دهد. این دومین ضربه کورتاسار به کلیشه و قرارداد اجتماعی است، چرا که در ادامهی داستان عجز و ناتوانی این نگاه علمی از شناخت حقیقی ثابت میشود.
راوی در مواجهههای متناوب خود با آکسولتلهاست که آهستهآهسته به شناخت دقیقی از آنها میرسد؛ از ظاهر و حرکتشان، از آرامششان، فراتر از زمان و مکان بودنشان، از درد درونشان، خشمشان، از استمداد طلبیدن و انتظارشان برای «عصر آزادی» و از آگاهی و انسانیت اسرارآمیزشان. با اینهمانی حاصل از این شناخت، او خود را در دیگری یافته به حقیقت واقعیت پی میبرد. حال به شناختی سوبژکتیو دست یافته است.
به اعتقاد یاسپرس، روانشناس و فیلسوف اگزیستانسیالیست آلمانی(۱۸۸۳-۱۹۶۹)، در تفکر آبژکتیوْ اندیشه و فاعل جدا هستند، اما در تفکر سوبژکتیوْ میان تفکر و متفکر اتحاد وجودی دارند و متفکر با تمام وجود واقعیت را شهود میکند. او که اعتقاد راسخ به شناخت از طریق «دیگری» دارد، این تعامل را نه از طریق تبادل احساسات و افکار در بستری اجتماعی، بلکه از طریق ارتباط میان اذهان ممکن میداند. راوی این داستان هم در «گوشهی تاریک و نمناک ساختمان»، در بستر «ملالآور مخزنی خزهبسته»، به همذات پنداریِ با آکسولتل رسیده و ارتباط جادویی و سحرآمیزش با آن چشمان طلایی، نوع دیگری از نگاه را برایش میسر میسازد. به عمق تفکر درون، به «دنیایی بینهایت دور» کشانده میشود جایی فراتر از زمان و مکان؛ همچنان که ذات انسان است. «درد گنگ» را که درونش حس میکند دیگر ارتباط ذهنی برقرار شده است. ارتباطی ناشی از کنش و واکنشی متوالی در طی روزها. در تمام این مدت هیچ حرفی از دهان راوی بیرون نمیآید، ارتباط تماما ذهنی است. با درک دردِ مشترک به کشف آگاهی در دیگری میرسد: «امکان نداشت… آن صورتکهای سنگی… پیامی به جز پیام درد داشته باشند. من بیهوده میخواستم به خودم ثابت کنم که حساسیت خود من دارد آگاهی ناموجودی را در آکسولتلها فرض میگیرد.»
از اتصال این دو آگاهی است که راوی هم صورت به شیشه میچسباند و مرز میانشان که رفتهرفته بیرنگ شده به کلی از بین میرود. راوی به خویشتن خویش رسیده و وحشت ناشی از این آگاهی را لمس میکند. اما کار کورتاسار تمام نشده است. حال که راوی به درک دردناک حبس ذات خویش در عینیت روزمرگی دایرهوار و بیانتها رسیده و اسارت تفکر و اندیشه را در محاصره تابوها و توتمهای اجتماعی دیده است، نویسنده عین و ذهن را جدا ساخته و خواننده را در برزخی رها میکند که «کدام کدام است؟» خواننده تا اینجا بیآنکه بداند قدمبهقدم با راوی در روند استحاله شرکت داشته است. نویسنده اسیر دنیای ذهنی راوی نمیشود و تصویر عینی او در مکان حقیقی را همواره حفظ میکند تا خواننده همراه او به کشف و شهود برسد. گویا نویسنده هم چون خواننده، ناظری بر ماجراست و هر دو با هم تجربه میکنند و به قول منتقدان «نویسنده و خواننده یکی شدهاند.» این همان نقشهای بود که کورتاسار برای خواننده کشیده بود، تا او را وادار به تامل کند، تا بایستد و به اطراف خود نگاه کند و حقیقت همهچیز را زیر سوال برد و به کنشی آگاهانه در جهت رهایی وا دارد.
کورتاسار آخرین تیر کمان را رها میسازد و وجه بیرونی انسان اسیر داستانش را میفرستد تا -در اقدامی جنگیرانه- داستان خویشتن خویش را بنویسد؛ شاید آکسولتلها به «دنیای از آن خود» به «عصر آزادی» دست یابند.