نویسنده: نگار قلندر
جمعخوانی داستان کوتاه «در جستوجوی آقای گرین»، نوشتهی سُل بِلُو
«درجستوجوی آقای گرین» داستان عمل است. عملی که یقینی عینی را به شکی ذهنی میرساند. جورج گریب، شخصیت اصلی داستان، انتخاب شده تا در حد توانش دست به عمل بزند. او که به تازگی توانسته شغلی دیریافته پیدا کند، با عزمی راسخ و برای اثبات خودش در موقعیت شغلی تازه، میخواهد هرطور شده مسئولیتی را که به او واگذار شده، انجام دهد و چک آقای گرینِ مستمریبگیر را به دستش برساند. آقای گریب یقین دارد آقای گرین را -که نه تصویری از او و نه اطلاعات دقیقی از محل زندگیش دارد- پیدا میکند؛ به همین دلیل با نیتی مادی پا به مسیری میگذارد که نتیجهاش کشفِ حقیقتی غیرمادی میشود. آقای گریب جوان در جستوجوی آقای گرین راهی محلی دورافتاده میشود، جایی که پیشتر گذرش به آنجا نیفتاده. محلهای مملو از فلاکت و تاریکی که سکونتگاه سیاهان است.
بِلُو شخصیتها و فضای داستانش را دقیق و ریزبینانه توصیف میکند. او رنگ چشمان آقای گریب را -که داستان از نگاه او شکل میگیرد- خاکستری انتخاب میکند و یک روز سرد و تاریک پاییزی را برای جستوجویش در محلهی فراموششدگان برمیگزیند، تا فضای بیرنگ و غمبار محله را بهخوبی در داستان بسازد. فضای محله در طول داستان بیشتر و بیشتر ساخته میشود و تصاویر به تفصیل، یکی پس از دیگری در ذهن مخاطب ثبت میشوند؛ ساختمانی محصور شده با زمینی یخزده، قبرستان ماشین و پنجرههای زهواردررفته که محل احتمالی زندگی آقای گرین است. آقای گریب که مصمم و امیدوار پرسوجویش را شروع کرده، حالا با برخورد با بقال و سرایدارِ بیاعتماد، با دلسردی، به ساختمان وارد میشود. تصاویر فضای داخلی ساختمان و آدمهایی که آقای گریب با آنها مواجه میشود مکمل تصاویر بیرونی است؛ ساختمانی نمور، تاریک و سرد با دستشوییهایی که آب از آنها چکه میکند و آدمهایی که متعلق به دنیای فراموششدگاناند. نویسنده که میداند ذهن خواننده حالا در تاریکی مطلق فرو رفته، کبریتی به دست گریب میدهد تا با نور اندکش به دنبال نام و نشانی از آقای گرین باشد. فضای خفقانآور ساختمان با سیمای آدمهایش حزنانگیزتر میشود. سیاهپوستانی که در دنیای خودشان در محلهی «آفتزدهی شهر» شیکاگو روزگار میگذرانند، هیچکدامشان خبری از آقای گرین ندارند. انگار همه در فراموشی و بیاعتمادی و بیخبری زندگی میکنند؛ درست شبیه خوابگردهایی با قیافههایی خوابزده و رویایی.
آقای گریب در مواجه با این فضا و آدمها، اگرچه همچنان با اراده به جستوجو ادامه میدهد، اما حین پرسهزنیاش کمکم به چیزهای دیگری فکر میکند. به این که چرا هیچچیز از آقای گرین نمیداند. نه قیافهاش، نه گذشتهاش و نه حتا سنش؛ که کنایهایی است به بیخبری او از دنیای این بخش از مردم شهر.
نگاه بلو اما به این مردمان بهَ تمامی ناامیدی و انفعال نیست. بلکه در صحنهای که داستان را به گذشته برده و آقای گریب را در مقابل رئیسش در دوئلی نمایشی از دانش و قدرت نشان میدهد -تا اطلاعات بیشتری از گذشته و خانوادهی شخصیت اصلی داستان به مخاطب بدهد- استایکا را وارد داستان میکند.
استایکا زن سیاهپوستی است که آن سوی چهرهی سیاهان فقرزدهی جامعه را به تصویر میکشد. او به شرایطش معترض است و زندگیاش را با پول اهدای خونش میگذراند. «مادر خونی خیابان فدرال» آمده تا حقش را از دولت، سفیدان و آنها که او و امثال او را نادیده میگیرند، بگیرد. به همین خاطر رئیس میداند که او «به موقعش کلک همه را میکند. حتا ملتها و دولتها». چون او زنی است عملگرا و به هیچکدام از آدمهای محلهی خوابزده شبیه نیست. آنهایی که حتا زمانی که کسی برای دادن حقشان سراغشان رفته، موفق نمیشود پیدایشان کند. اما گریب روح استایکا را در تمام محله میبیند تا یادآور این باشد که بیشک این آدمها هم، زمانی حقطلب بودهاند و شاید بعضی از آنها مانند آقای فیلد در خلوت خانههای تاریکشان هنوز هم به تغییر فکر میکنند. آقای فیلد که یکی دیگر از مستمریبگیرانی است که گریب چِکش را برایش برده، در فکر تغییر است؛ در فکر میلیونر شدن، در فکر بیرون رفتن از سیاهی. نقشههایش اگرچه برای آقای گریب مضحکند اما او را هم به فکر تغییر میاندازند و بعد از برخورد با آقای فیلد است که گریب به این فکر میکند که میشود شبیه پدر و مادر پیشخدمتش نباشد.
بلو مسیر عمل آقای گریب را در داستان با طمانینه روایت میکند تا خواننده را هم در لذت جستوجو با او همراه کند. جستوجویی که اگرچه به هدف اصلیاش نمیرسد، اما دستاوردهای دیگری برای آقای گریب و مخاطب داستان دارد.
در امتداد کشف دستاوردهای بیشتر است که گریب تصمیم میگیرد به جستوجویش ادامه دهد. در حالی که ساعت کاریاش تمام شده و میتواند به خانه برگرد و تفریح کند، اما فکر کردن به آن هم حالش را بد میکند. چیزی که او را به ادامه وا میدارد دیگر نیاز جاهطلبانهاش نیست، بلکه لذت کشف است. کشفی که از شهودش در تمام روز از پرسه زدن در محلهای ویرانه و دربهدر گشتن دستگیرش شده. حالا دارد به مسائل مهمتر از جایگاه و تثبیت شغلی فکر میکند: به تودهها، به تاریخ، به تن دادن به زشتی و رضایت از بدبختی. حالا دیگر پیدا کردن آقای گرین برایش رسیدن به حقیقتی پنهان است که آرزو میکند کاش همسایهها پنهانش نمیکردند. کبریتی دیگر میکشد و کورمالکورمال به دنبال حقیقت راه میافتد.
حقیقت عریان، خشن و دلخراش در شمایل زنی در مقابلش ظاهر میشود و توی سینهاش میخورد. زنی که در نهایت چک آقای گرین را از گریب میگیرد، یکی است شبیه هزاران انسان از یادرفتهی دیگر که حالا در سرمایی سخت، برهنه در مقابل آقای گریب ایستاده، بدون داشتن ذرهای احساس سرما.
آقای گریب که نمیداند واقعا زن ارتباطی با آقای گرین دارد یا نه، مستاصل و مردد میماند. درست است که در نهایت عملش منجر به نتیجه شده، اما تردیدی اساسی جای اطمینانش را گرفته و شاید به گفتهی خودش «اگر نامه اسم نداشت» کار راحتتر بود.
بلو داستان را با ایجاد تقابلهایی متفاوت ساخته است. تقابلهایی مانند انفعال و پویایی، فقیر و غنی، سفیدپوست و سیاهپوست، سستی و ارادهگرایی؛ تقابلهایی ابدی، همیشگی و حلنشدنی که ذات سیال حقیقت زندگی را شکل میدهند.