نویسنده: سمیهسادات نوری
جمعخوانی داستان کوتاه «در جستوجوی آقای گرین»، نوشتهی سُل بِلُو
انسان همیشه در حال جستوجو است. جستوجوی خوشبختی، معنای زندگی و هدف از بودن. دیدگاه هر فردی در زندگی شکل جستوجویش را میسازد. «در جستوجوی آقای گرین»، نوشتهی سُل بِلُو، داستان یکی از این جستوجوهاست. جورج گریب، شخصیت اصلی داستان، مردی است که در شغل تازهاش مسئول رساندن چکهای مستمری به نیازمندان است. کاری که در ظاهر راحت به نظر میرسد و برای او همین که شغل مناسبی دارد لذتبخش است. اما مشکل از اینجا شروع میشود که برای رساندن چکها باید به محلهی سیاهپوستان برود. در آن محله هیچکس به یک غریبه اعتماد ندارد، آن هم یک غریبهی سفیدپوست. حتا رئیس گریب هم قبول دارد که این کار مناسب یک سیاهپوست است، اما فعلاً چنین کسی را ندارند. گریب در سرمای استخوانسوزی که سردی فضای جامعه و بیرحمیاش را نشان میدهد، راهی محلهای فقیرنشین میشود و با وجود حرفهای رئیس پیش خودش فکر میکند «پیدا کردن کسانی که آنقدر بیمار و ناتوانند که نمیتوانند برای گرفتن چکشان به ایستگاه بیایند چرا باید اینقدر سخت باشد؟» او مسیحگونه و با هفت برگهی نعمت در دست، وارد محلهای میشود که بود و نبودن آدمهایش برای هیچکس مهم نیست. آدمهای این محله، در اوج فقر، دست به جنایتهایی میزدند که «مثالش را دنیا به خود ندیده بود». گریب خانهبهخانه میرود اما همه فکر میکنند او برای گرفتن چیزی آمده، از او میترسند چون در تمام زندگی یاد گرفتهاند که جز به همشکل و هممسلک خودشان به کسی اعتماد نکنند. گریب در میانهی این خشونت و بیاعتمادی مثل کودکی معصوم به نظر میآید، اما پا پس نمیکشد. او به بودن آدمهای محله اهمیت میدهد. یقین دارد آنچیزی که در اختیار دارد، میتواند زندگی کسی را تغییر دهد. گریب که پدرش یک خدمتکار بوده، خود را یکی از همان آدمها با کمی شانس و زندگی بهتر میداند. جورج گریب در داستان، چهرهای مدرن و انسانی شده از مسیح است. رسولی که برای بهتر کردن زندگی آمده، اما متفاوت بودنش همه را میترساند. تمام محله حتا بخشی که نسبتا جدیدتر است چنان تخریب شده که به سختی میتواند قابل سکونت باشد. جامعهای که از درون پوسیده است، حتا با ترمیم موقت هم وضع بهتری نخواهد داشت. چنین جامعهای که به سطح حیوانی تنزل پیدا کرده، در را به روی این رسول با هفتخوان نعمتش باز نمیکند. اما گریب ناامید نمیشود. آدمها در چنین جامعهای به دروغگویی عادت کردهاند، حتا اگر گریب شک میکرد که راست میگویند «باز هم نمیتوانست مطمئن باشد». کسی مثل استایکا -زن بینوایی که با اهدای خون خرج خانوادهاش را تامین میکرد- هم آنقدر طرد شده و ناتوان بود که «راست میگفت، ولی مثل دروغگوها رفتار میکرد». او شاید تنها قربانی واقعیای بود که با ریختن خون خود میخواست به تنها نوری که در شهر شناخته میشد -یعنی پول- برسد. با این حال فریاد چنین کسی هم به صورت موقت به گوش میرسید و دوباره همهچیز به شکل سابق برمیگشت. اخلاق به پایینترین حد تنزل کرده بود و حتا پول هم که تنها عامل بقا و حیات، و تنها نوردهنده به آن جامعه بود، پس زده میشد. ترس و طردشدگی جای همهچیز را در چنین جامعهای گرفته بود. بقا حالا یک جنگ واقعی بود و کمک به دیگران تنها راه نجات. این را ونستون فیلدی که از جنگ برگشته است خوب میفهمد. گریب که از یافتن آقای گرین اولین نیازمندِ لیستش ناامید میشود، سراغ آقای فیلد -مستمریبگیر دوم- میرود. فیلد طرحی بزرگ برای رهایی دارد و آن هم جز همراهی همه برای بالا کشیدن همنوعان خودشان نیست. گریب در مسیر بازگشت از خانهی فیلد، طرح رویایی و نشدنی او را در ذهن بررسی میکند. اگر جامعهی سیاهپوستان هر ماه مبلغی را به یک نفر بدهند تا او میلیونر شود، کمکم هیچ سیاهپوست فقیری باقی نمیماند. اما جامعه به چنین کاری رضایت میدهد؟ کاری که با سازندهی قطار هوایی کردند، رویای او را خریدند و برایش با رضایت خاطر پول پرداختند. «اما واقعیتی هم هست که بستگی به رضایت ندارد.» در چنین جامعهای فقر در رفتار و مسلک و سبک زندگی آدمها ریشه کرده، آنها خودشان فقرند. حالا گریب دوباره در جستوجوی یکی از آنها وارد ساختمانهای خرابه و مستهلک میشود. چنین جماعتی به قدر یک چک مستمری هم راه را به نورِ زندگیشان -به پول- باز نمیکنند. در نهایت گریب موفق میشود خانهی آقای گرین را پیدا کند. اما زنی برهنه و مست را به جای او میبیند. وقتی قوانین پوسیدهی جامعه در تاروپود هویت افراد میرود، چه کسی به جز کودکان و مستان و مجنونها به رسولها پاسخ میدهند؟ این رسول آگاهی آورده باشد یا پول، فرقی ندارد. آورندگان تفاوت -حتا اگر تفاوت به سمت کمال باشد- همیشه تنها هستند. رسولِ برکترسان که از این جستوجو خسته شده، چک را به زن میدهد تا به گرین برساند. نمیداند به او میرسد یا نه اما چون مطمئن است حتما آدم نیازمندی آن را خرج میکند، آخرش به هدفش میرسد. اما این هدف چه تاثیری در کل جامعهای که از تغییرات و از غریبهها میترسد دارد؟ شاید کم، خیلی کم اما مؤثر. مسیح هم در اواخر عمر خود گفته بود «پطرس ماهیگیری بود که حالا کمی بهتر ماهیگیری میکند.» همهچیز کمی بهتر از دیروز میشود. وقتی که امروز چنین بگذرد «هرچه دستت به جهت عمل نمودن بیاید همان را با توانایی خود به عمل آور…»[۱]
[۱] . ن. ک کتاب «یک درخت، یک صخره، یک ابر». ۱۳۹۷. ترجمهی حسن افشار. نشرمرکز. پانویس اول داستان «در جستوجوی آقای گرین»: ۶۳۲