یادداشتی منتشرشده در ویژهنامهی نوروزی کرگدن
حقیقت امر این است که من ایستادهام ورِ تجدد و تکنولوژی؛ اولی محتوای زندگی آدم را قابلتحملتر و آسایش و آرامش او را بیشتر میکند و دومی فرمش را. حتما بخشیش به تجربهی زیستهام برمیگردد. هرچه باشد، حالا مدتهاست که وقتهایی که تهران نیستم -وقتهایی را میگویم که فاصلهی بین من و شهرم میشود یک قاره- چندان احساس دوری نمیکنم. کافی است گوشی تلفنم را بگیرم دستم یا بنشینم پای لپتاپم و به سادگی لمس دست دوستی یک بار بزنم روی فلان اپلیکشن، تا احساس کنم نشستهام وسط تهران و به همهی کسان و جاها و حسهای دوستداشتنی زندگیام نزدیکم؛ نزدیک که نه حتا، اصلا بگو در وسط متن. این از تکنولوژی ارتباطات، که البته فقط هم همین نیست. در تولید و درمان و حملونقل و ساختوساز و غیره، هم تکنولوژی کم پیش نرفته. حالا زیست ما شهروندان قرن بیستویکمی بهکلی متحول شده و طولانیتر و امنتر و راحتتر از پدربزرگها و مادربزرگهای قرنبیستمیمان زندگی میکنیم. از نظر فیزیکی و کالبدی و فرمی، عمدهی اینها به مدد تکنولوژی است؛ این فرزند بلندپرواز تجدد که بیراه نیست اگر بگویم یکی از ایزدان زمانهی ماست. و درست مثل هر ایزد دیگری، بابت آنچه میدهد، چیزهایی از آدم میگیرد؛ تا بوده، معاملهی ایزدان همین بوده. حالا دیگر برای سفرهای دورودراز مینشینی توی هواپیما و ویژژژژ، میرسی به مقصد؛ جوری که اصلا نمیفهمی کی راه افتادهای و کی رسیدهای. دیگر نمیتوانی مثل ناصرخسرو و مارکوپولو سرزمینها و شهرها و مردمانی از نژادها و با باورهای مختلف را ببینی و حظی ببری. کار و بار کشاورزی و دامداری را هم ماشینها به دوش میکشند، دستشان درد نکند، اما تو دیگر نمیتوانی لذت کاشت و داشت و برداشت را تجربه کنی، دوشیدن شیر از گاوی فربه را هم، و ایضا آن آرامش درونی و نگاه زلالش را. حالا دیگر نمیتوانی بشینی توی اتاق پنجدری و از پشت ارسیهای رنگرنگ دلبر، خیره شوی به حیاط خانه و آواز گنجشکها؛ پنجرههای دوجدارهی یوپیویسی هر صدایی را همان پشت شیشهها حبس میکنند. من -پیشتر هم گفتم- ورِ هواپیما و ماشینآلات کشاورزی و پنجرههای دوجدارهی یوپیویسی میایستم، اما دلم هم برای خیلی تجربههای پیشاتکنولوژیک تنگ میشود؛ تجربههایی که ممکن است خودم شخصا و مستقیما درونشان بوده باشم یا از کسی شنیده باشم یا توی کتابها خوانده و توی فیلمها دیده باشم. زیاد بهشان فکر میکنم؛ این که خوابیدن در بهارخواب چه لطفی داشته، و ما از آن محرومیم، این که زایمان توی خانه چه موهبتی بوده برای مادر و بچه و پدر، و ما از آن محرویم، این که گذراندن شب در تاریکی یا نور کم شمع چه تنوعی به زندگی میداده، و ما از آن محرومیم. به عکس و نامه زیاد فکر میکنم؛ امروز با دوربینت عکس میگرفتی و معلوم نبود که ۲۴ یا ۳۶ فریم نگاتیوت تمام شود بتوانی عکسها را چاپ و تماشا کنی، امروز نامهای را برای عزیزی میفرستادی و معلوم نبود چند روز دیگر که او مشغول خواندن کلمهها و کلامت میبود، تو همین حالواحوال موقع نوشتن را میداشتی یا نه. عکس و نامه اصلا یکجور تمرین صبوری بودند و تقویت تخیل. گیرندهی نامه را توی ذهنت میدیدی که دارد نوشتهات را میخواند و میخندد یا اشک میریزد، عکسها را توی ذهنت صد بار میساختی، جواب گیرنده را توی ذهنت هزار بار مینوشتی… ایمیل و مسیج و انواع و اقسام دیگر نامههای الکترونیک، هیچ لطف نامههای قدیمی را ندارد؛ نامههایی که کاغذش با حرارت یا عرق دست نویسنده جمع شده یا تاب برداشته بود. از پشت صفحه میتوانستی بفهمی نویسنده آرام بوده یا عصبی؛ اگر عصبی میبود قلم را محکم روی کاغذ فشار میداد و کلمهها از پشت صفحه میزدند بیرون، آگر آرام میبود، هیچ، پشت کاغذ جوری بود که آنطرفش انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته. حتا گاهی دلم برای آن جملههای کلیشهای قزمیت هم که آنوقتها از خواندنشان حسابی لجم میگرفت، تنگ میشود: «اگر از حال ما پرسیده باشید، ملالی نیست جز دوری شما». جالب است که همین کلیشههای قزمیت و قناس هم وقتی رنگ نوستالژی میخورند، جذاب میشوند و بار معنایی دیگری به خودشان میگیرند. باید رجوع کنم. دلم تنگ شده. سال دیگر کلی نامه مینویسم. اول از همه برای مریم، بعد برای مادر و پدرم، بعد دوستان و همکارانم. بهانهی خوبی خواهد بود برای گفتن هزاران حرف ناگفته. عجالتا «ای نامه که میروی به سویش، از جانب من ببوس رویش. سال نو را خدمت شما و خانوادهی محترم تبریک و تهنیت عرض میکنم و امیدوارم در پناه ایزد منان طول عمر و جیب پرپول داشته باشید. باقی بقایتان، جانم فدایتان.»