نویسنده: گلناز دینلی
جمعخوانی داستان کوتاه «یک درخت. یک صخره. یک ابر»، نوشتهی کارسون مکالرز
«پسرم میدانی عشق را چهطور باید شروع کرد؟» پسر که جمعوجور و ساکت و بهگوش نشسته بود، سرش را آهسته به چپوراست تکان داد. پیرمرد بیشتر خم شد و زیر لب گفت «یک درخت، یک صخره، یک ابر.»
«یک درخت. یک صخره. یک ابر» داستانیست در یک داستان دیگر؛ روایت طی طریقی دورودراز. پیرمردی تنها، پسربچهی روزنامهفروشی را میبیند و از سرخوردگیاش در عشق با او میگوید؛ از اینکه زنی که بسیار دوستش میداشته، یک روز بیخبر رهایش کرده؛ از اینکه با رفتن او یکبار دیگر همهچیز در وجودش ول شده. آنچه در ابتدای داستان به نظر میآید، این است که پیرمرد از فرط تنهایی و بیهمصحبتی به پسربچه پناه برده تا باری را از شانههایش بر زمین بگذارد. اما چیزی که در عمق این پناه آوردن و همصحبتی با کودک جریان دارد، خود طی طریقی دیگر است؛ هم برای پیرمرد و هم برای پسربچه که با بهت به حرفهای او گوش میدهد و با او در این مسیر همراه می شود.
داستان در یک کافهی کوچک تنگ و تاریک روایت میشود؛ فضایی بسته که هیچ تحرکی بهجز بالا و پایین رفتن لیوانهای آبجو یا حرکات لیوی کافهدار وقتی بیکنها را روی اجاق اینرو و آنرو میکند و یا جابهجا شدن گاهوبیگاه مشتریها سر جایشان ندارد. در خلال گفتوگوی پیرمرد با پسرک در این فضا، داستان عشق او هم روایت میشود و دو داستان درحالیکه همزمان با هم پیش میروند، یکدیگر را کامل و اثربخشی هم را تقویت میکنند.
یکی از بارزترین ویژگیهای این داستان، ایستایی آن بهلحاظ نبودِ عمل داستانیِ قابلتوجه است؛ ویژگیای که بهراحتی میتواند خواننده را ملول کرده و از همراهی با آن باز دارد. بااینحال نویسنده با تمهیدی هوشمندانه، داستان را از افتادن به ورطهی ملال و کسالت نجات دادهاست. مَکالِرز با انتخاب زاویهدید دانایکل محدود به ذهن پسربچه و با بهرهگیری از تسلط راوی آن بر روایت، و با فضاسازی، صحنهپردازی و تلنگر زدنهای مدام در خلال داستان، فقدان عمل داستانی را جبران کرده و داستان را به حرکت درآوردهاست. همانقدر که روایت درخلال حرفهای پیرمرد از گذشته و ماجراهایش در جریان است، در کافه هم جریان دارد. رفتارهای سریع و خشن لیوی کافهدار و عکسالعمل های تندش نسبت به حرفهای پیرمرد، تمسخر و لحن سرزنشگر کلامش، بهت و حیرت و عدم اطمینان پسرک، ماجرای رفتن ناگهانی همسر پیرمرد و شاخصترین آنها، جملهای که پیرمرد گفتوگویش را با پسرک با آن آغاز میکند، همان تلنگرهایی هستند که نمیگذارند خواننده در بیتحرکی داستان غرق شود و او را مرتباً به جریان داستان برمیگردانند. پیرمرد در ابتدای داستان، پسرک را صدا میزند و به او میگوید «من تو را دوست دارم.» و کدام خواننده است که بعد از خواندن چنین جملهی غریبی در آغاز یک داستان از ادامه دادنش دست بکشد؟ این است که ضرباهنگ در طول داستان بهخوبی حفظ میشود و خواننده را تا انتها با خود همراه میکند.
«یک درخت. یک صخره. یک ابر» بیش از آنکه داستان تنهایی یک پیرمرد باشد، داستان کشف و شهود اوست؛ کمااینکه او پیشتر، از قید زن و اندوه سرخوردگی از عشق او رها شده، به طبیعت پناه برده و با آن به وحدت و آشتی رسیده است. پیرمرد که حالا راه عشق را از مسیر دیگری طی میکند، به پسرک میگوید اشتباه آدمها این است که: «عشق را از سر اشتباهش شروع میکنند. از اوجش شروع میکنند.» او که همهجا را به دنبال همسرش زیر پا گذاشته، بعد از مدتی که دیگر حتی چهرهی زن را از یاد برده، ناگهان در هرچیزی نشانی از او میبیند. نتیجهی حیرانی، سرگشتگی و جستوجوی پیرمرد برای یافتن زن، تجربهی «یک خلاء عجیب و قشنگ» است؛ رسیدن از جزء به یک کل عظیم؛ یک شهود تمام عیار! حالا دیگر او بر عالم عاشق شده است. اینجاست که خوانندهْ فلسفهی «من تو را دوست دارم»ِ عجیب و بهتآور ابتدای داستان را میفهمد.
«یک درخت. یک صخره. یک ابر» سلوکی عاشقانه-عارفانه است؛ مسیری است تا رسیدن به کمال و بلوغ؛ روایتی است که در یک فضای بسته و تاریک آغاز میشود، مخاطب را پابهپای پسرک، تا آخرین لحظه و تا دریافت معنا با خود همراه میکند، و در انتها با دری گشوده رو به «نور خاکستری نمور اول صبح» پایان مییابد.