نویسنده: سمیهسادات نوری
جمعخوانی داستان کوتاه «یک درخت. یک صخره. یک ابر»، نوشتهی کارسون مکالرز
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است.[۱]
«یک درخت. یک صخره. یک ابر»؛ عشق را با چنین فضایی باید شروع کرد، یا در واقع کارسون مَکالِرز در داستانش -به همین نام- اینطور میگوید. عشق عمیقترین احساس بشری است. سرچشمهی بیشتر شعرها و داستانها همین احساس است و داستانِ مکالرز نیز، شرح همان؛ پسری روزنامهفروش وارد کافهای میشود تا قهوهی صبحش را بگیرد. کافه خلوت است و چندتایی کارگر کارخانه و سرباز، تنها مشتریانش هستند. فضای تاریک بیرون و کرختی درون کافه، لحظههای قبل از حضور عشق است. در کافه همهچیز، تکرار روزهای قبل است. لیو، مرد کافهدار، مثل همیشه سفارشها را با خساست آماده میکند و مشتریها با خمودگی و در سکوت صبحانهشان را میخورند. همهچیز معمولی است تا وقتی که پسر میخواهد از کافه بیرون برود و مشتری غریبهای از گوشهی کافه میگوید «من تو را دوست دارم.» کنار پیشخوان همه میخندند. ابراز علاقه حتی در نابهجاترین شکلش هم شور ایجاد میکند. مکالرز چنان نابهنگام این جمله را میآورد که چرت صبحگاهی داستان پاره میشود؛ آیا پیرمرد بیمار است و نظر نامناسبی به پسر دارد؟ پسر هم جا میخورد و رو ترش میکند، اما خونسردی و آرامشی که در رفتار پیرمرد هست، او را جذب میکند؛ پای صحبتهای مردی مینشیند که به مستها شبیه است؛ مرد از زنی میگوید که دوستش داشته اما دوازده سال پیش، روزی بیخبر ترکش کرده و مرد برای پیدا کردنش همهجا را گشته است. همانطور که مردْ داستان گشتوگذار مجنونوارش را برای پسر نوجوان تعریف و او را مجذوب این جستوجوی عاشقانه میکند، لیوی کافهدار شوک دیگری به خواننده میدهد: «اما جفتشان انگار آب شده بودند و رفته بودند توی زمین.» با این جمله، داستان به ما میگوید که زن همراه با بچهای از خانهی مرد بیرون رفته است. آیا دوست داشتن مرد یک عشق پدرانه است؟ داستان به این سؤال جوابی نمیدهد، عشقی که حالا مرد به آن دست یافته بالاتر از این است؛ او در خلال جستوجویش برای یافتن زن، از عشق به یک فرد به عشق به همهچیز رسیده است. از عشقی که با یک انسان شروع شده، به مخزن نامنتهای عشق به تمام جهان رسیده است. او حالا بالاتر از دوست داشتن زن و فرزندش قرار دارد و میخواهد راز دستیابی به این احساس تمامنشدنی یا به قول خودش «علم عشق» را به پسر منتقل کند؛ پسری که در آستانهی بلوغ و تشنهی دانستن داستانی عاشقانه و زمینی است. و تنها سؤالش این است که آیا مرد دوباره زنش را دیده، و آیا بعد از آن اتفاق به زنی دیگر علاقهمند شده یا نه. مثلث ایندو با لیویی کامل میشود که چنان در خود و روزمرگیهایش فرو رفته که گوشش شنوای داستان مرد نیست؛ او را مسخره میکند و بارها سعی میکند ساکتش کند. لیو به چنان خستی دچار است که حتی لذت خوردن یک ساندویچ را بر خودش روا نمیدارد و رسیدن به لذت بیانتهای عشق به جهان برایش دور و گنگ و نامفهوم است. تنها چیزی که او را پای حرفهای مرد نگه میدارد، تجربهی سالها کافهداریاش است که به او میگوید مرد مست یا مجنون نیست. لیو رگههایی از حقیقت را در حرفهای مرد تشخیص میدهد، اما قلبش پذیرای آن نیست. برعکس پسر که هنوز قدرت تشخیص درستونادرست را ندارد. مرد راز نهایی عشق را دریافته، پسر نمیداند واقعیت چیست و لیو آن را انکار میکند. اما هر سه تحتتأثیر داستانِ جستوجوی عاشقانه قرار گرفتند. تمام اینها در فضای بستهی کافه و زمانی که هنوز هوا تاریک است، اتفاق میافتد؛ فضایی که مشابه عشق است، وقتی که سردرگمی و ناگفتههای زیادی با خود میآورد، اما در نهایت، عاشق را به کسی متفاوت از آنکه قبلاً بود تبدیل میکند. در انتها، مرد از کافه بیرون می رود؛ مستانه، پدرانه یا عارفانه بودنش معلوم نیست، اما قشنگترین جمله را دوباره به پسر میگوید «یادت باشد که من دوستت دارم.»
[۱] حافظ