کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

عصر طلایی*

۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۸

نویسنده: شایسته حسن‌پوری

«عصر طلایی» عصر نویسندگانی است که از توصیف عینی فراتر رفته و پیکره‌ی انسان را تراشیدند. طلای وجودش را استخراج کردند‌، به ایجاز رسیدند و به ذهن انسان فرصت درخشیدن در قلب داستان را بخشیدند.
این کند‌وکاو را با داستان «آقای فریدمان کوچک» نوشته‌ی توماس مان آغاز می‌کنیم. داستانْ زندگی فریدمان کوچک است که به‌دلیل بی‌مسئولیتی پرستارش در کودکی، دچار نقص ظاهری شده و نا‌امید از هر‌گونه رابطه با جنس‌ مخالف، حس‌های غریزی خود را خاموش کرده، تازمانی‌که براساس برداشت اشتباه یکی از مراجعانش از خانم تازه‌واردی به شهر، احساساتش غلیان می‌کند. فریدمان در این داستان در مواجهه با جبر سرکوب امیال غریزی، که منجر به اطاعت کورکورانه و ایجاد احساس گناه در وجودش می‌شود، شکست‌خورده و نا‌امید خود را به آب می‌سپارد. توماس مان با تصویرپردازی‌های دقیق و نمایش غلیان تضادهای درونی فریدمان، شناخت کاملی از شخصیت به مخاطب می‌دهد، که جز با وارد شدن به فضای ذهنی او امکان‌پذیر نیست. اشراف به فضای ذهنی در داستان «تخم‌مرغ» شروود اندرسون هم مشهود است؛ تمام داستان بر فرضیه‌ی ذهن راوی مبنی بر جاه‌طلبی والدینش بنا شده و راوی عاقبت این جاه‌طلبی را به تصویر می‌کشد. مخاطب در این مسیر با توصیف دقیق موقعیت‌ها و واهمه‌ی والدین راوی از شکست و نادیده گرفته شدن همراه می‌شود. کشمکش تلاش برای تأیید شدن و تکرار شکست خوردن در داستان، ایجاد تضاد درونی و تعلیق می‌کند و مخاطب را برای ادامه‌ی داستان مشتاق‌تر می‌سازد.
این نوع کشمکش، در داستان «صخره»ی مورگان فورستر، در دیالوگ‌ها و عکس‌العمل‌ها مشهود است؛ مردی که از دام مرگ نجات یافته، با این سؤال مواجه می‌شود که ارزش زندگی چقدر است. در قسمتی از داستان راوی سکوت می‌کند و با خود فکر می‌کند: «این چیزها متغیر و موهوم است، ولی در دلم می‌دانستم او و همه‌ی چیزهایی که می‌گوید صخره‌ای است در مسیر جزرومد»؛ جزرومد احساسات انسانی. فورستر با بیان تغییر نگرش یک انسان نجات‌یافته از مرگ، دیالوگ‌های ساده با درون‌مایه‌ی فلسفی و عکس‌العمل‌های متضاد زن، پذیرفتن تصمیم رها کردن زندگی‌ توسط مرد را برای مخاطب باورپذیر کرده است.
در داستان «عربی» نوشته‌ی جیمز جویس، این تضاد درونی را در توصیف حالات راوی می‌بینیم؛ راوی عاشق شده و برای رضایت معشوقه‌اش به بازار عربی می‌رود تا برایش هدیه بگیرد. جویس در توصیف حالات عاشقانه، این تضاد را به این شکل بیان می‌کند: «خیال او حتی در جاهایی که بیشترین دشمنی را با احساس عاشقانه داشته، همراهم بود.» و «انگار همه‌ی حس‌هایم میل به پنهان کردن خود داشته.» در پایان علی‌رغم همه‌ی تلاش‌ها برای رفتن به بازار، زمانی به آن‌جا می‌رسد که خاموشی چراغ‌ها را اعلام کرده‌اند و او خود را بازیچه‌ و مضحکه‌ی غرورش می‌بیند.
در داستان «نقش روی دیوار» ویرجینیا وولف، می‌بینیم چطور انسان مضحکه‌ی ذهن خود می‌شود و به گفته‌ی وولف: «چه راحت افکار ما مثل مور و ملخ دور چیزهای تازه‌ای جمع می‌شوند و آن‌ها را بلند می‌کنند و جلو ‌می‌برند.» وولف نه‌تنها ما را با داستانی از تصویرسازی‌های محدود به‌ ذهن انسان آشنا می‌کند، که تصویرپردازی او به ذهن اشیا‌ء هم راه می‌یابد: «دوست دارم به خود درخت بیندیشم: نخست به احساس خشکی و فشردگی چوب بودن؛ سپس فرسایندگی طوفان؛ آن‌گاه جریان کند و لذت‌بخش ریشه‌ی گیاه در آوندها.» و در انتها، قدرت ذهن انسان را مشاهده می‌کنیم که در زمان جنگ و بدترین وقایع، به دل طبیعت می‌رود و هوش گیاه را به نظاره می‌نشیند؛ «نقش روی دیوار» دریچه‌ای است برای وارد شدن به ذهن راوی و کشف و شهود تضادهای درونی او.
ورود به ذهن راوی در داستان «پزشک دهکده»، با مهتری که با دو اسب درشت‌اندام و قوی‌هیکل در برفی بی‌سابقه ظاهر می‌شود، شکل می‌گیرد؛ برفی که نماد جبر دنیوی‌ است و مهتری که نماد فرصت‌هاست؛ از دست دادن، تاوان انتخاب‌های ماست. فرانتس کافکا ما را در موقعیت تقابل تعهد با ارزش‌های انسانی قرار می‌دهد. و با تصویرسازی صحنه‌ی غریب اسب‌هایی که سرسام‌آور می‌تازند و به‌کندی، مثل پیرمردها، در بیابان پربرف برمی‌گردند درحالی‌که خدمتکار پزشک تاوان جبر هوا و انتخاب پزشک را می‌دهد، تضاد را در دل داستان می‌نشاند.
دی. اچ. لارنس در داستان «مرد نابینا»، به این تضاد از ابتدای داستان پرداخته: «ایزابل پِروین منتظر شنیدن دو صدا بود.» ما با احساسات متناقض ایزابل نسبت به دو مردی که در منزلش حاضرند -همسرش و دوست قدیمی‌اش- مواجه می‌شویم. در این معاشرت همسر ایزابل، موریس، به‌دلیل نابینا بودن احساس ضعف می‌کند و با برتی، دوست صمیمی ایزابل، سر ناسازگاری می‌گذارد، تازمانی‌که موریس در مواجهه با برتی صورت و بدن مرد را لمس می‌کند؛ برتی دیگر برای موریس ناشناخته نیست و ترس از برتی ناشناخته، در وجود موریس آب می‌شود و آرام می‌گیرد. لارنس در این داستان با تلفیق حس‌آمیزی و دیالوگ‌های چند‌پهلو، لایه‌های عمیق ذهن شخصیت‌ها را افشا می‌کند.
این افشاگری در داستان «ازدواج به سبک روز» کاترین منسفیلد، با نزدیک شدن به ذهن دو شخصیت داستان، ایزابل و ویلیام، اتفاق می‌افتاد؛ در بخش اولِ داستان، با ویلیام همراه می‌شویم که درگیر تغییر همسرش در ارتباط با دوستان جدیدش شده، درحالی‌که او هیچ اشتیاقی به تغییر ندارد. در واقع ایزابلی که او دوست می‌دارد، ایزابلی ذهنی‌ست. و در قسمت دوم، با ایزابل همراه می‌شویم که درگیر دوستان جدیدش است و حتی زمانی که نامه‌ای از ویلیام دریافت می‌کند، آن را به‌مزاح با دوستانش در میان می‌گذارد و با وجود دگرگون شدن حالش، احساسات متناقض را در خود حل می‌کند و نزد دوستانش باز‌می‌گردد. منسفیلد در «ازدواج به سبک روز» به کمک دیالوگ‌ها نشانه‌هایی به مخاطب می‌دهد و با نزدیک شدن به ذهن شخصیت‌ها، موقعیت‌ها را می‌سازد، و هم‌زمان لذت کشف را به خود مخاطب وا‌می‌گذارد.
کنراد ایکن هم در داستان «برف خاموش، برف ناپیدا»، با نزدیک شدن به ذهن پسربچه‌ای به اسم پل از رؤیاهای او می‌گوید و تضاد را در فاصله‌ی ذهن پل با دنیای بیرونی می‌سازد؛ در کلاس جغرافیا همه از خط استوا صحبت می‌کنند، اما او به برف فکر می‌کند و می‌خواهد هرچه بیشتر از دنیای واقعی دور بماند و به تخیلاتش نزدیک‌تر شود. این دوزیستی پل، یک‌بار در ذهن و بار دیگر در واقعیت، سبب روبه‌رو شدن او با حس‌های متناقض می‌شود. پل آخرین تلاش خود را برای شنیدن صدای ذهن خود می‌کند و آرام می‌گیرد؛ صدای ذهن که گاه آرام می‌کند و گاه به چالش می‌کشد.
به چالش کشیدن صدای ذهن در داستان «گور» کاترین آن پورتر هم به چشم می‌خورد. میراندا، بعد از سال‌ها به کمک حس‌های بینایی و بویایی و شنوایی یک سفر ذهنی را به کودکی‌اش آغاز می‌کند و با ترس‌های پس ذهنش روبه‌رو می‌شود؛ خاطره‌ی روزی که میراندا و برادرش خرگوشی شکار کرده‌اند و پس از پوست کردن و شکافتن شکمش متوجه کیسه‌ای می‌شوند که در آن چند خرگوش بوده؛ او هرگز تصویر گورهای خانوادگی رهاشده و بچه‌خرگوش‌های مرده را از یاد نمی‌برد.
«اولین غاز من» نوشته‌ی ایساک بابل وقاحت رفتار انسانی را تحت‌تأثیر توده بر فرد روایت می‌کند؛ داستان سربازی با ظاهری متفاوت که از طرف سربازهای دیگر طرد می‌شود و برای مورد توجه قرار گرفتن، غازی را که مالکش پیرزنی در سربازخانه است، سر می‌بُرد و از پیرزن می‌خواهد که غاز را برای شام بپزد؛ این رفتار سبب پذیرفته شدن او در گروه می‌شود. استفاده از راوی اول‌شخص و لحن دیالوگ‌ها و رؤیای آخر داستان، به لایه‌های شخصیت سرباز می‌پردازد و ذهن سرباز را برای مخاطب می‌‌گشاید.
در داستان «زندگی پنهان والتر میتی» هم، جیمز تربر ما را با تصویرهای ذهنی والتر آشنا می‌کند. ما به کمک دیالوگ‌ها با خشم درونی او همراه می‌شویم و می‌بینیم چگونه والتر ضعف بیرونی خود را با قدرت ذهن کنترل می‌کند. عامل پیش‌برنده‌ی داستان تضاد بین ذهن و واقعیت زندگی والتر است و تربر با به‌کارگیری شیوه‌ی «سیال‌ذهن» ما را به شخصیت نزدیک‌تر کرده و زمانی‌که والتر متفرعن و مغرور و شکست‌ناپذیر جلوی جوخه‌ی آتش می‌ایستد، خواننده با لبخندی از رضایت داستان را به پایان می‌برد.
پیروزی یا تجلی در داستان «طویله‌سوزی» به‌شکل دیگری اتفاق می‌‌افتد؛ پیروزی ارزش‌های انسانی در برابر وفاداری کورکورانه. «طویله‌سوزی» داستان زندگی پسری ده‌ساله به نام کلنل سارتوریس اسنوپز است، که بین حس وفاداری به پدر خشن و آسیب‌دیده‌اش و راستگویی در کشمکش است. ویلیام فاکنر گاه با نزدیک شدن به ذهن پسر، احساسات و وقایع را از دید او بیان می‌کند و گاه با توصیف، فضای فلاکت‌بار زندگی‌اش را می‌سازد؛ داستان مربوط به زندگی خانواده‌ای در جنوب آمریکاست، که پدر خانواده در هر مزرعه‌ای که مستقر می‌شوند، طویله را آتش می‌زند؛ این طویله‌سوزی در دنیای ساختگی فاکنر نمادی از جنگ با نظام سرمایه‌داری حاکم بر آن زمان است. ابتدای داستان که در دادگاه اتفاق می‌افتد شاهد محاکمه‌ی پدر به‌خاطر سوختن طویله هستیم و پدر از پسر ده‌ساله‌اش می‌خواهد شاهد صدق گفته‌‌اش باشد. در این لحظه، این تقابل در ذهن کلنل سارتوریس اسنوپز شکل می‌گیرد و با تکرار این‌که قاضی دشمن آن‌هاست، افسار ذهن سرکش خود را به‌ دست می‌گیرد. زمان خروج از دادگاه به‌سمت گاری برای ترک شهر، مردم ضربه‌ای به سر کلنل می‌زنند که موجب تجلی در وجود او می‌شود. در مزرعه‌ی بعدی که پدر مقدمات آتش زدن طویله را فراهم می‌کند، ذهن سرکشش به بدن نحیفش کمک می‌کند تا خود را به مزرعه‌دار رسانده، خبر آتش گرفتن طویله را بدهد و فرار کند. او صدای شلیک گلوله را می‌شنود و با این فکر که پدر در جنگ بوده، با ذهن خود بازی می‌کند تا خود را مقصر مرگ پدر نداند؛ کلنل به‌سمت مخالف خانه قدم بر‌می‌دارد و دیگر پشت سرش را نگاه نمی‌کند.
در داستان «تپه‌هایی چون فیل‌های سفید» هم، این تقابل بین زن که نماد احساس است، و مرد که نماد منطق، شکل می‌گیرد؛ زن و مرد در ایستگاه قطار، جایی‌که محل گذشتن است، بحث می‌کنند. و به‌طور غیرمستقیم و با دیالوگ‌های ساده و پیش‌برنده‌، ما متوجه جریان اصلی داستان -سقط جنینی که زن حمل می‌کند- می‌شویم. همینگوی در این مسیر به مخاطب امکان مکاشفه می‌دهد و با تصویرسازی‌های کوتاه و موجز، که گاه از دریچه‌ی ذهن شخصیت‌ها بیان می‌شود، مخاطب را به فضای داستان و شخصیت‌ها نزدیک‌ می‌کند. همینگوی در داستان «تپه‌هایی چون فیل‌های سفید»، پیکره‌ی داستان را تا جایی تراشیده، که حذف هر حرف یا توصیفی کل داستان را به نابودی می‌کشاند؛ ایجاز، ذهنی‌گرایی و ساخت لایه‌های شخصیت در این داستان، همان طلای استخراج‌شده توسط نویسندگان این عصر است، که با آخرین ضربه‌های همینگوی درخشید.

* این مقاله با نگاه به کتاب «یک درخت، یک صخره، یک ابر» نوشته شده است.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, چند نگاه به داستان کوتاه در نیمه‌ی اول قرن بیستم دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, کارگاه داستان‌نویسی, کاوه فولادی‌نسب, یک درخت، یک صخره، یک ابر

تازه ها

وقتی ادبیات به دیدار نقاشی می‌رود

غولی در این چراغ نیست.

جعبه‌ی پاندورا

مهم‌ترین آرزویت را بگو، برآورده می‌شود

پنجره‌ای رو به فلسفه‌ی زندگی

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد