نویسنده: نگار قلندر
جمعخوانی داستان کوتاه «سرتیپ»، نوشتهی آیزاک رُزنفلد
داستان «سرتیپ» با این جمله آغاز میشود: «مدت زیادی است که با دشمن در جنگیم»؛ جملهای که عمری بهاندازهی تاریخ دارد و آن را هزاران بار، هزاران انسان به زبان آوردهاند. جنگ در هرجای زمین مفهومی آشناست و تداعیکنندهی تصاویری ملموس، دوستنداشتنی و تمامنشدنی.
آیزاک رُزنفلد داستان «سرتیپ» را در فضای جنگی ساخته که نه نامی دارد، نه تاریخی و میتواند متعلق به هر زمان و مکانی باشد؛ همانطورکه سرتیپ، راوی اولشخص داستان، میتواند در ذهن مخاطب هر ملیتی داشته باشد. رزنفلد با این انتخاب، جهان داستانش را وسعت بخشیده و بدونآنکه لازم به توضیح بیشتری باشد، شخصیت سرتیپ در ذهن مخاطب مجسم میشود؛ فردی نظامی که سالهاست در جنگ است و حالا خودش هم بخشی از نظام افتخارآمیز جنگ شده. او که حتی یادی از زندگی طبیعی پیشازجنگ هم در ذهنش ندارد، مجذوب زندگی و کارش است. زمانیکه تصویر سرتیپ مستحیلشده در جنگ در ذهن مخاطب تجسم مییابد، رزنفلد اولین تلنگر را به او میزند؛ سرتیپ انسان منفعلی نیست که جنگ را بیهیچ چونوچرایی پذیرفته باشد. او در پی کشف ماهیت جنگ است؛ در پی شناخت دشمن. داستان «سرتیپ» در عصری روایت میشود که هیچ جنگی تقدسی ندارد و دشمنْ موجود ساختگی نظام نوین جهانی است. اما در این عصر امکان مهمی هم وجود دارد: امکان شناخت دیگری.
حتی در ناخودآگاه شخصی مانند سرتیپ، که در ظاهر هیچ خصومتی با ماهیت جنگ ندارد، چرایی بزرگی وجود دارد؛ چراییای که در پی ارزشگذاری جنگیدن است؛ آن راز مگویی که ارزش واقعی جنگیدن با دشمن را بازگو کند و اگر رازی در کار نباشد، هم کار سرتیپ و هم زیستش بیمعنی میشود. سرتیپ انسانی با ذهنی مدرن است که در پی واکاوی است؛ در حال یافتن هویت پنهان دشمن. او ناظری بیتفاوت نیست و یازده سال است که علیرغم بیمیلی مافوقهایش، در حال مطالعه بر روی موجودی خارجی و از نظر خودش ناشناخته است. اگرچه چیستی دشمن برای مافوقهایش بدیهی است، اما از نظر او موجودی که سالهای عمرش را صرف غلبه بر آن کرده، نمیتواند کسی باشد شبیه به خودش. سرتیپ در مسیر این کندوکاو به دیدار اسیران میرود و هرچه بیشتر تفاوتها را میجوید، بیشتر به شباهتها پی میبرد؛ جراحتها، دردها و از همه مهمتر، شباهت مرگ دشمن با مرگ همرزمانش. دشمنْ دیگریِ آن سوی مرز است و تنها تفاوتش با سرتیپ، پوشیدن لباسی متفاوت. بههمیندلیل وقتی سرتیپ لباسش را عوضکرده و با آنها زندگی میکند، همان اندک تفاوتها هم بهکلی از میان برداشته میشود. سرتیپ در مرز آگاهی قرار میگیرد؛ درمییابد چیزی در سرشت خود دارد که بسیار شبیه دشمن است. پس به خلوت میرود تا به درک این پدیده برسد و البته در بازگشت هم مسیر متفاوتی را در پیش میگیرد؛ راه دوستی. او با گروهی از اسیران رفاقت میکند، میخندد، مینوشد و حتی عشق میورزد، اما درنهایت سیاهی جنگ و پوچی مفهوم دشمن او را در خودش میبلعد و در نفرت غرق میکند. سرتیپ در این بیزاری تا جایی پیش میرود که حتی از احتمال وجود شباهت دشمن با وجود خود منزجر میشود و خودش را هم شکنجه میکند؛ انگار شباهتهایش با دشمن آنقدر زیاد شده است که خودش را دشمن خودش میداند. رازی که سرتیپ در پی آن است، وجود خارجی ندارد. دشمنی که نامش بارهاوبارها در داستان تکرار شده، تنها شبحی است سایهوار، که باوجود تمام شباهتش با سرتیپ و همرزمانش، محکوم به مرگ است؛ فقط بهایندلیلکه دیگری است. سرتیپ هم مانند هر انسان دیگری در دام مبارزهای بیفایده و پوچ افتاده؛ درست مانند هر جنگ دیگری. تنها تفاوتش شاید با جنگهای قرنهای گذشته در پیچیده شدن اسناد، گزارشها و خطوط نبرد باشد که سرتیپ هرچه بیشتر به آنها دقت میکند، بیشتر میفهمد شبیه «دستهای چند بدن هماغوش» هستند؛ تصویری تأملبرانگیز از تن واحدی که قدرتهای حاکم در دنیا آن را هزارپاره کردهاند.
درنهایت تمام مسیری که سرتیپ در جستوجوی فهم ماهیت دشمن طی میکند، او را به آگاهی نمیرساند، چون کارش او را مسخ کرده؛ کار او جنگ است و خودش دشمن. مهمترین جنبهی کارش، چشم بستن روی شباهتهاست و هدفش، تبدیل کردن دوستی به دشمنی، شادی به غم، عشق به شکنجه و مدرسه به سنگر سربازان؛ مدرسهای که حالا از آن تنها چند کلمهی سرگردان روی تختهسیاهی شکسته باقی مانده؛ کلماتی که یادآور روزهای صلحاند: نغمهسرایی پرندگان، دوست داشتن و خوشحالی.