کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

به تو حمله می‌کنم، به خودم تجاوز

۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۸

نویسنده: آزاده شریعت
جمع‌خوانی داستان کوتاه «سرتیپ»، نوشته‌ی آیزاک رُزنفلد


به گواه تاریخ، انسان از دوره‌ی پارینه‌سنگی سابقه‌ی جنگ دارد. بهانه‌ها و نیازهایی که انسان را وادار به جنگ کرده در ادوار مختلف فرق داشته، اما تا بوده ماهیتش همیشه مبتنی بوده بر خشونت، زور و قدرت. ادواتش همراه با پیشرفت انسان و تکنولوژی، مدرن شده و از سنگ و چماق به باروت و موشک رسیده. فجایع و خرابی‌هایش، انسان را به تأمل و تقبیح آن واداشته، اما هنوز نتوانسته لزومش را به‌طور مطلق نفی کند. ریچارد ارت اسملی، شیمی‌دان آمریکایی و برنده‌ی صلح نوبل، جنگ را به‌عنوان ششمین معضل از ده معضلی معرفی کرده که جوامع انسانی را تا پنجاه سال آینده تهدید به نابودی می‌کنند. بااین‌وجود نه‌تنها بشر از جنگ در هیچ دوره‌ای حذر نکرده، بلکه خودش را برای رویارویی با آن، و در مقابل دشمن بیش‌ازپیش تجهیز کرده. همیشه‌ی تاریخ، جنگ برای اقلیتی حاکم باعث ثروت و قدرت شده و نکبت و بدبختی‌اش مانده برای اکثریت محکوم. حالا می‌ماند وظیفه‌ی هنرمندی که به قول کامو فرزند زمانه‌ی خود باشد؛ رُزنفلد که خود در بحران دوران پس از جنگ‌جهانی اول و در گیرودار جنگ‌جهانی دوم زیسته و تبعات آن را در هر دو دوره لمس کرده بود، ماحصل این زیست را در داستان «سرتیپ» روایت کرده است.
«سرتیپ» داستان تناقض و تغامض است؛ تناقضی که هم در کیفیت جنگ جریان دارد و هم روان افراد درگیر جنگ را دچار خود می‌سازد. سرتیپ دوران درازی از زندگی‌اش را صرف جنگ کرده. حالا دیگر نام عملیات‌ها و نبردها را فراموش کرده. شاید اسم بعضی از آن‌ها را به یاد بیاورد، اما هیچ‌کدام‌شان دیگر برایش اهمیت ندارند. مفاهیم در ذهنش دستخوش تغییر شده‌اند. او شاهد ورود سربازانی است که از دانشکده به جبهه آمده‌اند؛ تحصیل‌کرده‌ها وارد جنگ شده‌اند و جنگ وارد قشر باسواد شده است؛ هر دو سو به هم تجاوز کرده‌اند. سرتیپ که مدت‌هاست جنگ را زندگی کرده، دیگر فقط به رزم فکر نمی‌کند؛ برای آدمی در سن‌وسال و با سابقه‌ی او پرداختن به مفاهیم، مهم شده. او دیگر برای زندگی شخصی‌اش مشتاق و بی‌تاب نیست و تنها به جنگ فکر می‌کند که به نظرش کار و راهی پرافتخار است. حالا برای پیشروی در این راه پرافتخار، به مسائل عمیق‌تری فکر می‌کند؛ به شناخت و درک شباهت‌ها و تفاوت‌های نیروهای خودی و دشمن؛ به آن‌چه تاکنون برایش غامض مانده. دفتر کارش ساختمانی است که زمانی مدرسه‌ی دشمن بوده. تخته‌سیاهی شکسته هنوز روی دیوار است و کلماتی روی آن نوشته شده. سرتیپ بااین‌که با زبان دشمن بیگانه است، اما می‌تواند خط دشمن را بخواند؛ خطی که برای اهل‌علم دشوار و برای اهل‌جنگ خواناست؛ این زبان مشترک جنگ است که بین آن‌ها سخن می‌گوید. سرتیپ مانع محو کردن این خط می‌شود، چون در همین خط، اثر زندگی دشمن را می‌یابد که خبر از نغمه‌سرایی پرندگان و حضور حیات در بین آن‌ها می‌دهد. پنجره‌ها با نوارچسب و سیم پوشیده شده‌اند، سرتیپ تابش آفتاب از خلال این خطوط را دوست دارد و از سایه‌روشن آن لذت می‌برد. چشم او به‌رغم دیدن تمام زشتی‌ها به دنبال زیبایی می‌گردد و روحش خواهان لذت است. او از مماس شدن خطوط روی هم، تصویر هماغوشی می‌سازد و در دلش کیفیت کار شیشه‌سازی دشمن را ارج می‌نهد.
کار او و هم‌رزمانش، رساندن اطلاعات به فرماندهان است. گاهی راه به خطا می‌برند، اما توبیخ نمی‌شوند؛ چون دشمن هم دچار همین اشتباهات می‌شود و این از اشتراکات دو جبهه است. سرتیپ اذعان دارد که گاهی گزارش‌ها چنان غامض و متناقض است که ارسالش را محال می‌کند، اما باور دارد که همین گزارش‌ها تصویر دقیق جنگ است. همین پوشیدگی و همین پارادکس او را به اندیشه واداشته؛ به این‌که بفهمد دشمن کیست و سرشتش چیست و با چه انگیزه‌ای می‌جنگد. فکر می‌کند با پیدا کردن جواب این سؤال‌ها به ریشه‌ی دشمن می‌زند؛ چراکه فهمیده سرشت آدم‌ها ریشه‌ی آن‌هاست. رنگ پوست، قد، زبان و دین انسان‌ها حقیقت ثانویه‌ای‌ست که ممکن است براساس جغرافیا و شرایط تغییر کند، اما حقیقت واقعی انسان ماهیتی اصیل دارد که سرتیپ در جست‌وجوی آن است. او برای یافتن این حقیقت به هر دری می‌زند. وارد بازداشتگاه‌ها می‌شود و به بیمارستان‌ها سرمی‌زند. این کنکاش را محل شناخت خود هم قرار می‌دهد و در خلال آن سعی می‌کند خود را مورد بازبینی قرار دهد. سرتیپ به این فکر می‌کند که تکرار جنگ و دیدن صحنه‌های فجیع با او چه کرده؟ آیا این تکرار حساسیتش را به دیدن خون کم نکرده؟ به دیدن مرگ و کشتار؟
سرتیپ در بین زخمی‌ها و اسرا به صفات طبیعی آن‌ها توجه می‌کند؛ به اخلاق و رفتار و واکنش‌های‌شان. او آن‌ها را شبیه به سربازان هم‌وطنش می‌بیند؛ خصوصاً در زمان بیماری. هرچه اندازه‌ی جراحات و رنج آن‌ها بیشتر می‌شود، شباهت‌شان هم به نیروهای خودی بیشتر می‌شود. گویی انسان‌ها در هنگام رنج کشیدن به یگانگی می‌رسند، زیراکه درد، حقایق ثانوی و قراردادی را از یاد می‌برد؛ همه‌ی انسان‌ها بوی تعفن می‌گیرند و تب، درد و هذیان برای همه با یک کیفیت رخ می‌دهد؛ فقط کینه و دشمنی است که درد طرف مقابل را خفیف می‌شمارد و تعفنش را شدت می‌بخشد. حتی مرگ برای هر دو سوی جنگ یکی است. مصائبْ بین هردو، به یک اندازه، تقسیم می‌شود. سرتیپ برای نجات خود از سردرگمی، لباس دشمن را می‌پوشد و خودش را در بین آن‌ها زندانی می‌کند. او خود را به‌جای دشمن می‌نشاند تا از همان زاویه و به‌عنوان خودی، با آن‌ها روبه‌رو شود. اما این ابدال هم کمکی به او نمی‌کند و تنها این حقیقت را عیان می‌کند که آدم موجودی مستقل از ظاهرش است. این کشش برای شناخت دشمن، باعث ایجاد جاذبه‌ای در هر دو طرف می‌شود که به‌سمت هم کشیده شوند؛ شاید همین جاذبه بوده که درنهایت، در طول تاریخ، باعث آشتی و تلفیق ملت‌ها شده.
سرتیپ درنهایت برای کشف حقیقت و یافتن جواب سؤال‌هایش، تصمیم می‌گیرد به دور از جنگ و کشتار و در آرامش بین افراد عادی دشمن زندگی کند؛ او وارد یکی از روستاهای دشمن می‌شود و بعد از گذران مدتی تنهایی، به مردم روستا می‌پیوندد. ‌آن‌ها کنار هم در کمال صمیمیت و عشق زندگی می‌کنند. آن‌قدر به هم اعتماد دارند که تفنگ‌های‌شان را بی‌هراس به دست هم می‌دهند. وقت‌شان به گفت‌وگو و بازی می‌گذرد و دیگر رنگ و مذهب و لباس بین‌شان اهمیت ندارد. گویی مرزها به هماغوشی رسیده و با هم یگانه شده‌اند و خط‌ها باعث جنگ و جدایی نمی‌شوند. سرتیپ به آن‌ها دل بسته و زیبایی‌شان قلب او را تسخیر کرده است. در بین آن‌ها توجه سرتیپ به جوانی به نام رِری بیشتر جلب می‌شود؛ رری از بقیه خوش‌آب‌ورنگ‌تر است و این زیبایی ظاهری، رازهای درونی او و صبوری و خوش‌رفتاری‌اش را آشکار می‌کند. اما سرتیپ که مدت‌هاست از عشق و دوستی محروم بوده، قادر به درک و دریافت آن نیست. او در نتیجه‌ی این ناکامی، تصمیم به ترک آن‌ها و رفتن دنبال هدفش می‌گیرد؛ تناقض جنگ روح او را تسخیر کرده. در وضعیتی که از شناخت خود و دشمن ناامید شده، تصمیم به آزار خود و آزار دوستانش می‌گیرد؛ دوستانی که در بین دشمن پیدا کرده. او از شکنجه‌ی آن‌ها احساس گناه می‌کند، اما برای رهایی از این احساس به آزار بیشتر آن‌ها می‌پردازد. او دریافته که هر دو سوی این دعوا با هم برابرند؛ برابر در رنج، درد و ویرانی. او فهمیده که آزار آن دیگری، آزار خود است. چون سرشت انسان‌ها ورای جنگ و قدرت است، اما ایدئولوژی حاکم، زندگی‌اش را تسخیر کرده و او را به خدمت خود درآورده. او تنها راه تسکین روح مجروحش را در پیروزی ایدئولوژی می‌یابد و بیش‌ازپیش سعی می‌کند خود و سرشت انسانی‌اش را فدای ایمان به قدرت حاکم کند.
رزنفلد با انتخاب راوی اول‌شخص، خرابی جنگ را هم در نمایی بیرونی و هم در نهاد بشر نشان می‌دهد. او برای نشان دادن تباهی برجامانده از جنگ، فقط از کشتار و ویرانی سخن نمی‌گوید. «سرتیپ» ماحصل تجاوز است؛ تجاوز جنگ به حریم انسان، به خصوصی‌ترین حریمش.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, سرتیپ - آیزاک رُزنفلد دسته‌‌ها: آیزاک رزنفلد, جمع‌خوانی, داستان کوتاه, سرتیپ, کارگاه داستان‌نویسی, کاوه فولادی‌نسب

تازه ها

راه بلند آزادی

از مسجد شیخ‌لطف‌الله تا پارک خیابان لورنسان

مقایسه‌ی تطبیقی دو داستان کوتاه «برادران جمال‌زاده» و «بورخس و من»

جمال‌زاده‌ای که اخوت ازنو آفرید

کارکرد استعاره در داستان «پیراهن سه‌شنبه»‌

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد