کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

دشمنت را بشناس

۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۸

نویسنده: سمیه‌سادات نوری
جمع‌خوانی داستان کوتاه «سرتیپ»، نوشته‌ی آیزاک رُزنفلد


صدها سال پیش سقراط گفته بود: «خودت را بشناس»؛ اولین قدم برای درک جهان و رسیدن به آگاهی همین است. شناخت خودْ کلید شناخت جهان است. اما جهان کجاست؟ دیگری از کجا آغاز می‌شود؟ اگر خودم و نیروهای موافق خودم را بشناسم اما دیگران برایم غریبه باشند، چه می‌­شود؟ اگر دشمنانم را نشناسم، چطور می‌توانم بر آن‌ها غلبه کنم؟ داستان «سرتیپ» نوشته­‌ی آیزاک رُزنفلد، درباره­‌ی این پرسش­‌هاست. داستان از زبان مردی نظامی در دوران جنگ روایت می­‌شود؛ نه زمان جنگ را می‌دانیم و نه اطلاعاتی از محل آن به دست می‌­آوریم. تنها چیزی که می‌دانیم، زمان شروع جنگ است: یازده سال پیش. در این جنگ تمام منابع دو کشور استفاده شده و حتی مدارس به پایگاه‌­های نظامی تبدیل شده‌اند. پسر­بچه‌های یازده‌ساله سلاح به دست گرفته‌اند و هر دو کشور اسرا و کشته‌­های بسیار داشته‌­اند. راوی دراین‌میان علاوه‌بر تمام مسئولیت­‌هایی که یک نظامی کارکشته دارد، وظیفه­‌ی مهمی به عهده گرفته است. کاری که از دید خودش مهم است، اما تعداد کمی از ماموفق‌­هایش به آن اعتقاد دارند؛ وظیفه‌­ی او شناخت دشمن است: در این یازده سال آن‌ها با چه کسی می‌جنگند؟ راوی می­‌خواهد با این شناخت راهی سریع‌تر برای شکست دادن دشمن و غلبه بر او پیدا کند. برای او دشمن یک دیگری است؛ چیزی خارج از اوست. حتی در ظاهر، آن‌ها را تیره‌پوست­‌تر و قدکوتاه‌­تر توصیف می‌کند، اما به‌جز این‌ها چه؟ ریشه­‌ی تفاوت‌هایی که آن‌ها را مستحق مرگ و شکست کند در چیست؟ برای راوی این فرض قطعی است که باید چیزی در دشمن باشد که آن‌ها را متفاوت می­‌کند؛ فقط زمان لازم است تا آن را پیدا کند. او بارها به کشف موضوع نزدیک شده، آن را حس کرده، اما چیزی بین او و این حقیقت فاصله انداخته؛ انگار مانعی از درون راوی مانع این کشف است. به‌همین‌دلیل مدتی به‌شکل یک اسیر در میان اسرای دشمن زندگی می­‌کند، اما هیچ‌چیز متفاوتی نمی‌­بیند. مدتی همراه با تعدادی اسیر مانند یک خانواده و جمعی صمیمی زندگی می­‌کند، در این جمع دوست داشتن را تجربه می‌کند. فقط در همین لحظات است که به کشف آن حقیقت بسیار نزدیک می‌­شود، اما دوباره راه شکنجه و آزار را پیش می­‌گیرد؛ که شاید زودتر به نتیجه برسد. راوی از شناخت ریشه­‌ی تفاوت­‌ها عاجز شده، اما هنوز امیدوار است که بفهمد؛ غافل از این‌که شاید از همین فهمیدن می­‌ترسد. به‌همین‌دلیل هربار حس می­‌کند به جواب نزدیک شده، اما آن را نمی­‌بیند. او مدتی را صرف شناخت خودش کرده است، چراکه به شباهت خود و دشمن پی برده و برای شناخت بهتر آن‌ها به خودشناسی بیشتر احتیاج داشته است. اما راوی می‌­ترسد که میان خود و دشمن تفاوتی نبیند. او نوشته‌­های روی تخته‌سیاه مدرسه را خوانده که از نغمه‌سرایی پرنده گفته است، اما احساس را در آن‌ها درک نمی‌کند؛ او نمی­‌بیند که دشمنش سراپا احساس است، آن‌قدرکه نه‌تنها لهجه، که حتی خلق‌وخوی‌شان در نوع خط و نوشتارشان تأثیر می‌گذارد. راوی از تمام این حقایق فقط یک چیز می­‌خواهد: راه شکست دادن‌شان. او از غریبگیِ آن‌ها می­‌ترسد؛ از این‌که درگیر دوست داشتن‌شان بشود و دیگر نجنگد، می‌­ترسد. راوی می­‌داند اگر نجنگد، خودش و سال‌هایی را که صرف آن کرده، از دست می‌دهد و به روزهایی برمی‌­گردد که حالا کمتر برای‌شان اشتیاق و دلتنگی دارد. جنگ برای او دیگر یک نبرد نیست، بلکه خود زندگی است. او به دنبال شناخت نیست، بلکه تفاوت و بهانه‌­ا­ی می‌خواهد که دلیلی برای همه‌ این سال­‌های تلف‌شده باشد. او به ساختن یک تفاوت احتیاج دارد تا هدف ساختگی زندگی‌اش را حفظ کند. اگر تفاوتی وجود نداشته باشد و دشمن هم شبیه خودشان باشد، پس دلیل جنگ چیست؟ آن‌ها به این توهمِ تفاوت احتیاج دارند؛ توهمی که دلیل تمام جدایی‌­هاست. همیشه از غریبه‌­ها و کسانی که به‌شکلی، متفاوت از ما هستند، می­‌ترسیم؛ آن‌ها دیگری هستند و ما، ماییم. دراین‌میان حقیقت کمتر اهمیت پیدا می­‌کند.
دشمنِ راوی در یک فن مهارت دارد و آن ساخت شیشه است. آن‌ها شفاف و رو هستند، اما راوی هنوز در آن‌ها به دنبال یک راز پنهان است. سرتیپ نمی‌خواهد قبول کند که زندگی همین است که هست؛ به‌همین سادگی. دیگران همینند که هستند؛ گاهی پیچیده و گاهی ساده. و ما جز پذیرش این مسئله کاری نمی‌توانیم بکنیم. رابطه­‌ی ما با هرچه غیر از خودمان همین‌طور است؛ چه در سطح رابطه­‌ی راوی با دشمنانش در داستان «سرتیپ»، چه در سطح رابطه­‌ی میان دوستان و محیط اجتماعی و چه در سطح رابطه‌ی هر فرد با جهان هستی؛ در هر سطحی روابط به همین شکل است: اول غریبگی و دوری را تجربه می­‌کنیم، جایگاه خودمان را در ارتباط با آن دیگری پیدا می­‌کنیم و بعد اگر قلب‌مان را به روی دوست داشتن باز کنیم، می­‌بینیم که اصلاً ما و دیگری وجود ندارد؛ همه یکی هستیم، با چهره‌­هایی متفاوت. راویِ داستان رزنفلد، نقشه‌­ی جنگ را مانند دست‌های چند بدن هماغوش توصیف کرده است. اگر کل جهان چیزی بیشتر از همین آغوش‌های تنگ گرفته شده نباشد، من و تویی نباشد و همه ما باشیم، تکلیف جنگ­‌ها چه می‌­شود؟ راوی از حقیقتِ مشابه بودن فرار می­‌کند.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, سرتیپ - آیزاک رُزنفلد دسته‌‌ها: آیزاک رزنفلد, جمع‌خوانی, داستان کوتاه, سرتیپ, کارگاه داستان‌نویسی, کاوه فولادی‌نسب

تازه ها

راه بلند آزادی

از مسجد شیخ‌لطف‌الله تا پارک خیابان لورنسان

مقایسه‌ی تطبیقی دو داستان کوتاه «برادران جمال‌زاده» و «بورخس و من»

جمال‌زاده‌ای که اخوت ازنو آفرید

کارکرد استعاره در داستان «پیراهن سه‌شنبه»‌

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد