نویسنده: الهام روانگرد
جمعخوانی داستان کوتاه «در قلب قلب کشور»، نوشتهی ویلیام گس
سال ۱۹۶۸، زمانیکه جنگ ویتنام و ایالات متحدهی آمریکا به اوج خود رسیده و بیشترین هزینه را بر کشور تحمیل کرده است، وقتیکه قیام مارتین لوتر کینگ عیله نژادپرستی به سراسر کشور تسری یافته و از هر سو اعتراضات دانشجویی علیه جنگ و سرمایهداری شنیده میشود، درحالیکه سیاستگذاران آمریکا در رقابتی تنگاتنگ با شوروی به دنبال قدم گذاشتن انسان آمریکایی بر ماه هستند، ویلیام گَس داستان «در قلب قلب کشور» را به میدان میفرستد. او به دنبال تغییر است، به دنبال از نو ساختن، با تکیه بر دانش و اخلاق و انسان که پیوندی عمیق با ریشههایش داشته باشد.
ویلیام گس، متولد ۱۹۲۴، هم استاد فلسفه است و هم نویسندهی چندین رمان و داستان کوتاه و نوول؛ کسی که اگر «فلسفهی ذهن» را در آموزههای ویتگنشتاین مییابد، شیفتهی اجرای نمود بیرونی ذهن در قلم هِنری جیمز میشود، نویسندهی تجربهگرایی که دغدغهاش روایت نیست، تنها نشان دادن جهانی است که در آن زندگی میکند؛ دیدن جهان با تمام جزئیاتش از رهگذر ذهن.
داستان «در قلب قلب کشور» نمایهای کلاژوار از همان جهان است -پارههای زندگی مرد شاعری که با معشوق ازدسترفتهاش حرف میزند- که با چیدمانی خاص و نو به مخاطب عرضه شده است. گس هم مانند فرمگرایان دیگر به دنبال تغییری سازنده است؛ تغییری انقلابی در فرم که منجر به امری نو شود؛ امری که جهان داستانش را بهخوبی به تصویر کشد. جهان در «قلب قلب کشور» بههمریخته و پر از ناهماهنگی و ناهمگونی است. راوی اولشخصِ پریشانحال، آن هم شاعرمآب، بهترین گزینه برای شرح این جهان به نظر میرسد؛ بهخصوص وقتیکه مدام میان ذهن و عین در نوسان باشد. از زبان چنین راویای است که گس میتواند اغتشاش را در اسلوب زبانی، استفاده از واژهها و فرم ایجاد کند.
اسلوب زبانی داستان «در قلب قلب کشور» مدام میان نثر و نظم در چرخش است. گاهی از تشبیههای شعرگونهای چون «برگها در شیشه میجنبند» استفاده میکند، گاه نثر سلیس و عادی میشود و گاهی خودِ شعر: «بدرود… بدرود… من تا ابد منتظر خواهم ماند». دیدن همهچیز از میان ذهن شاعر باعث میشود تا تمام این ناهمگونی برای مخاطب باورپذیر باشد.
در زمینهی واژهها هم دامنهی گستردهی واژگان گس کاملاً این امکان را به او داده تا جسورانه آنها را همنشین کند. او برای رساندن منظورش وقیحترین واژهها و تصویرها را هم به کار میبرد و حتی نامأنوسترین آنها را؛ مانند ستایش قِی و یا راه رفتن اردکوار زنی بعد از آمیزش که مَنی از پایش فرو میریزد. استفاده از واژههایی که ارجاعات بیرونی دارند، برای خوانندهای که از آن اطلاعات نداشته باشد، کاملاً گیجکننده است. اما این بیاطلاعی صدمهای به فهم بدنهی اصلی نمیزند، و حتی میتوان گفت بر لایههای داستان افزوده. آنچه مقصود اصلی گس است ساختن سمفونیای پلیفونیک است با بهترین واژههای ممکن.
در فرم اما، او کاری بدیعتر انجام داده. در نگاه اول به نظر میرسد پارههای زندگی شخصیتش را بیهیچ نظمی کنار هم ریخته است -گرچه توالی زمانی ظاهراً رعایت شده و گذر عمر شاعر، پیر شدن و ناتوانی، در روند پارهها دیده میشود- اما پارههای منتخبش، درعین اغتشاش، منطقی پشت خود دارند. گس با تکرار عناوین، شکلی ساخته که بیارتباط با محتوای داستان نیست؛ عناوینی چون مکان، خانه، مردم، تعلیموتربیت یا کسبوکار، هرکدام تقریباً سهبار تکرار شده و به این میماند که هربار دوری زده و به «خانه» که رسیده، دور جدیدی را آغاز کرده باشد. اما در هر روندِ تکرار، عنوانی اضافه یا حذف شده و ترتیبی هم رعایت نشده است. حتی نمیتوان بهطور دقیق ادعا کرد که هر تکرار، دورهای از زندگی شاعر را نشان داده باشد؛ گویی گذر عمر شاعر یا بهنوعی شهروند آن روز آمریکا بر مسیری دوار قرار دارد؛ مسیری حلزونوار و مغشوش، دنیایی که مدام تنگتر و تنگتر میشود: درختانی که سر بریده میشوند، آسمانی که کمکم دیده نمیشود، گربهها بهجای آدمها همنشین و «آدمها اعضای ناهماهنگ شهرهای هماهنگ» میشوند. دنیایشان آنقدر تنگ میشود که همیشه در سودای روستا میسوزند، اما روستا هم از عطش سودطلبانهشان در امان نمانده و «طبیعت به معنای قدیمش دیگر مطرح نیست»: دیگر فصول در جای خود نیستند، در بهار شاخهها یخ میزنند و در زمستان برف نمیبارد. رنگها رفتهاند، حرکتها رفتهاند و جز سکون خاکستری حاکم چیزی حس نمیشود؛ انسان شهرها را هم «متورم و مسموم» کرده است. گویی به دست خویش گردابی ساخته و خود را در آن به فنا کشیده باشد. این شبیه همان گردابی است که گس در فرم داستان ساخته و قلب قلب کشورش را در عمق آن قرار داده است.
گس سیر حرکت جامعهی تباهشدهاش را در مسیر همین گرداب نمایش میدهد؛ جایی در اوایل قرن بیستم، که تکنولوژی و سرعت با ظهور سیمها جلوهگر شدهاند، همسایهی هیزمشکن هیجانزده از زغالسنگ میگوید. شهر کوچکی که یک مدرسه دارد، پنج پمپ بنزین پیدا کرده و مصرفگرایی و عطش مدرن شدن، زنان و مردان را از کار همیشگیشان انداخته است. گس نشان میدهد که چگونه تجددخواهی و منفعتطلبی در جامعهای که تعلیموتربیتش چیزی جز «جهل… و قحطی عمومی شعور» نیست، منتهی به تباهی و پوچی میشود. و در آخرین پاره، در عمق گرداب مشوشش، در قلب قلب کشور، انسانِ تنها میماند؛ تنها کسی که آهنگ شاد شهر را میشنود یا نمیشنود، که از آن هم مطمئن نیست. شاید پارهی دیگری در راه باشد؛ همان پارهای که بعد از خداحافظی گس با زندگی، در دسامبر ۲۰۱۷، خواهد آمد.