کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

تکه‌هایی از یک شهر ویرانه یا فراداستانی تکه‌پاره

۲۵ خرداد ۱۳۹۸

نویسنده: نگار قلندر
جمع‌خوانی داستان کوتاه «در قلب قلب کشور»، نوشته‌ی ویلیام گس


زمانی‌که با گذر سال­‌ها و چه‌بسا قرن­‌ها شیوه­‌ی داستان‌گویی و ساختارهای روایت داستان بر الگویی ثابت حرکت می­‌کنند، بی­‌شک کسانی در دوره­‌های متفاوت با نظر به تغییر و نوآوری دست به دگرگون­‌کردن سبک‌های کلاسیک روایت می­‌زنند و اولین گام آن­‌ها کنار گذاشتن عناصر داستانی و ساختارهای روایی گذشته مانند ساختار روایی سه‌بخشی (شروع، میانه و پایان ارسطویی) و گره­‌افکنی و گره­‌گشایی است؛ عناصری که از دیرباز الگوی تکرارشونده­‌ی داستان‌گویی بوده­‌اند و زمانْ ارزشمندی آن­ها را ثابت کرده است؛ عناصری که دلیل ماندگاری آثار بسیاری شده­‌اند؛ مانند گره­‌افکنی­‌های متعدد در «هزارویک­ شب» و شیوه­‌ی داستان‌گویی شهرزاد که -درست مانند گوش­نوازیِ قطعه­‌ای موسیقی و یا چشم­‌نوازیِ تابلویی نقاشی- خود را در یاد مخاطب­شان تثبیت می­‌کنند؛ اسلوبی که چنان با ذات داستان‌گویی عجین است که در ناخودآگاه جمعی بشر نهادینه شده­. همان­طورکه اگر سازی نوایی خوش نداشته ­باشد، گوش­خراش می­‌شود و یا فیلمی که تصویری مغشوش به نمایش بگذارد، بیننده را می­‌آزارد، داستانی هم که داستان نگوید، خیلی زود به فراموشی سپرده می­‌شود؛ چراکه تخیل برای برانگیخته شدن، نیاز به تصویر، گره و روایتی منسجم دارد.
داستان «در قلب قلب کشور» از آن دسته داستان­‌هایی است که تصویری واحد از آن در ذهن مخاطبش شکل نمی­‌گیرد و اگرچه خواننده متوجه زبان غنی، شاعرانه و فلسفه­‌ورز نویسنده می­‌شود، اما این زبان­‌ورزی تنها تکه­‌هایی پاره­‌پاره می­‌سازند که فلسفه­‌ی نویسنده را در خود جا داده­‌اند. و درنهایت عدم‌انسجام داستان -که به‌دلیل ساخت­‌شکنی افراط­‌گرایانه­‌ی نویسنده است- مانع از شکل­‌گیری تصویری منسجم از داستان در ذهن مخاطب می­‌شود.
کسانی مانند ویلیام گَس که می­‌خواهند طرحی نو دراندازند، می­‌دانند برای ایستادن مقابل رسوم گذشته -رسوم داستان‌گویی گذشته- باید خود را به سلاح دانش مسلح کنند و این، نقطه­‌ی عطفِ کنش چنین نوآورانی است. حتی اگر سبک آن­‌ها -مانند جنبش رمان­‌نو و داستان­‌های پست­‌مدرن- ماندگار نشود، دانش نظریه­‌پردازی‌شان موجب بسط جهان ادبیات می­‌شود و جهان داستان از فرم­‌های تازه­‌ی روایت -که از ذهن‌هایی خلاق و نوآور برمی­‌آید- بهره‌مند می‌شود.
این‌دست نویسنده‌ها خواننده را از خواب شیرین بیرون می­‌آورند؛ خواب شیرینِ لذت بردن از تکراری لذت‌بخش، از روایتی شخصیت‌محور یا حادثه­‌محور، لذت کنجکاوی برای باز شدن گره داستانی و یا پایانی شگرف. گس عامدانه انتظار مخاطب را برآورده نمی­‌کند تا توجهش را به فرم تازه، زبان و فلسفه­‌ی شخصی‌اش جلب کند. او مخاطب را از انفعال شنونده ­بودن صرف بیرون می­‌آورد و با خود در دیدن شهری مدرن و بی­روح همراه می­‌کند؛ حتی اگر همراهی لذت­‌بخشی برای خواننده نباشد. ویلیام گس -مانند دیگر نویسندگان پست­‌مدرن- به دنبال رساندن پیامی، گشودن گره‌ی و یا نوشتن داستانی با خط روایی منطقی نیست. او تصویری پاره­‌پاره از شهری را می­سازد که نقطه­‌ی مقابل آرمان‌شهر خیالی آدم­‌هاست؛ تکه­‌هایی که واقعیت زندگی پساصنعتی اکثر آدم­‌هاست؛ تکه­‌هایی که ترتیب­شان اهمیتی ندارد و ربط معنایی ویژه­‌ای بین‌شان نیست، چراکه جانشین زندگی خالی از معنای دوران مدرن هستند؛ تصاویری از ویران­‌شهری در قلب کشور که قلب راوی شاعرپیشه­‌ی داستان را فشرده کرده است؛ راوی­‌ای که به‌تازگی از عشق کناره گرفته تا در خانه­‌اش ناظر جهان اطراف باشد. داستان سرشار از فلسفه­‌ورزی­‌هایی است که نویسنده با به کار گرفتن زبان به‌خوبی از پس‌شان برآمده است؛ پاره­‌هایی به‌ظاهر مجزا که چندین‌بار در طول داستان تکرار می­‌شوند تا در فرمی بدیع، محتوای موردنظر نویسنده را بازگو کنند: تکرار، روزمرگی و از دست رفتن معنا. مکان داستان شهری است که از آجر و سیمان و آسفالت ساخته شده تا تصویری دقیق از شهری صنعتی بسازد که -به گفته­‌ی راوی- مردم آن را مسموم و متعفن کرده­‌اند؛ مردمی گرفتار روزمرگی و بیگانه­‌شده از طبیعت که در تصنعی روزافزون، می­‌خواهند طبیعت را در قالب باغ­‌وحش و یا گیاهان گلدانی به زندگی­‌شان بیاورند. راوی داستان برخلاف این مردم، به سراشیبی این سبک از زندگی پی برده و در خانه­‌اش مدام غرق در تفلسف و تعمق در معنای عشق و زندگی است؛ به‌همین‌خاطر زمانی‌که از خانه­‌اش می­‌گوید، طبیعت و عشق حضوری مداوم دارند. نویسنده با ایجاد این‌همانی میان عشق ازدست‌رفته و شهری روبه­‌زوال، مفهومی نوستالژیک برای عشق و طبیعت راستین انسانی در تاروپود داستان تنیده است. اولین تصویری که راوی از منظره­‌ی پنجره­‌اش می­‌دهد، تصویری مینیمال از ماهیت بی­‌احساس جهان مدرن است که طبیعت را قربانی صنعت کرده: افراهایی سربریده برای گذر سیم­‌هایی که حتی آسمان را هم از شکل انداخته­‌اند.
هوا هم در این ناکجاآباد ویران شهری -اگرچه مقصر حال بد آدم­‌ها نیست- همیشه ابری و خاکستری است تا بار اضافه­‌ای بر دوش آدم­‌ها باشد؛ آدم­‌هایی که آرام­‌آرام در حال فرورفتن در فراموشی­‌اند؛ مانند بیلی، همسایه­‌ی راوی، که نماد رشد فردیتی افسارگسیخته است و تنها برای گرم نگه داشتن خودش مدام در حال جمع کردن هیزم. یا خانم دزموند کر و لج­باز که گوشی برای شنیدن ندارد. راوی می­‌داند برای احیای جسم و زندگی­‌اش باید عشق بورزد؛ اما اگر کسی برای عشق ورزیدن وجود داشته باشد و اگرنه، خانه­‌ی او هم مثل دیگران گورش می­‌شود؛ دیگرانی که بی­‌هیچ آموزش درستی در حال تکثیر و تکرارند و تعلیم‌وتربیتی که تنها کارش کاشتن تخم حسادت و تعصب است، تا در‌نهایت از کودکان دزد بسازد. بخش­‌های تکرارشونده­‌ی دیگر داستان هم بازتابی از همین تکرارهای بی­‌فایده­‌اند؛ مانند اطلاعات حیاتی که تنها در ظاهر حیاتی­‌اند، اما درواقع اطلاعاتی غیرضروری­‌اند که تنها ظاهرشان عوض می­‌شود: از تعداد مغازه­‌ها و پزشکان شهر به تعداد انجمن­‌های ادبی و باشگاه­‌های تفریحی که همه برای سرگرم کردن انسان مدرنند.
تنها پاره­‌ای که در داستان تکرار نشده «سیب­‌های خانگی» است، که تصویری است نوستالژیک و ناب از زمانی‌که راوی در روستای کودکی­‌اش سیب چیده و با طبیعت عجین بوده. اما در پایان گویی راوی اندیشه­‌ورز داستان هم از این تعمق خسته می­‌شود، جایی‌که می­‌گوید «دیگر تاب تحمل سفسفطه­‌هایم را درباره­‌ی روح و ذهن و نفس ندارم. وجود یعنی جسم و اگر وزنت کمتر شود کمتری.» با این اعلام گویی به سبک زندگی اطرافش تن می­‌دهد و اعلام می­‌کند: «ما اعضای ناهماهنگ شهرهای هماهنگیم»؛ پس ظاهراً باید تسلط این سبک زندگی را بر آدم­‌ها پذیرفت.
ویلیام گس، نویسنده­‌ی پیشگام پست­‌مدرن، که برای اولین‌بار اصطلاح «فراداستان» را به کار برده، گام مهمی در خلق فرم تازه­‌ای از نوشتار شخصی برداشته که پیرو اصول سنتی نوشتار نیست. این فراروی و خلاقیت، که در داستان روایت­‌گریز گس خودش را عریان به نمایش گذاشته، تأثیر مهمی بر شیوه­‌ی خلاقانه­‌ی نوشتار پس از او گذاشته است.
اما آن‌چه‌که مانع ماندگار شدن چنین نوآوری­‌هایی می­‌شود، اغلب برخورد رادیکال پیشروان این مسیر است؛ آن­ها که به‌کلی سنت­‌ها -سنت­‌های داستان­‌نویسی- را کنار می­‌گذارند و -باوجود دانش و حرف تازه­‌شان- فراموش می­‌کنند که بخش تکرارشونده­‌ی سنت­‌ها از محک زمان گذشته و در جان و روان آدم­‌ها نهادینه شده است. و بی­‌شک نباید برای زدن حرفی نو تمام آن را کنار گذاشت، بلکه باید نوآوری را با بخش ماندگار و پرطرفدار سنت همراه کرد. با بهره بردن از چنین خلاقیت­‌های هم‌زمانی، ممکن است تلخی ساختار تازه را، که لذت­‌بخشی دیرینه و مرسوم را از خواننده دریغ کرده، بپذیریم تا بعد بتوانیم آن­ها را به گنجینه­‌ی سنت‌های داستان‌گویی گذشته بی‌افزاییم.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, در قلب قلب کشور - ویلیام گس دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان کوتاه, در قلب قلب کشور, کارگاه داستان, کاوه فولادی‌نسب, ویلیام گس

تازه ها

ده فرمان

از خواندن تا نوشتن

باغ‌هایی که در آن‌ها گشته‌ام / ۶ / دایی‌جان‌ناپلئون

جامانده‌ها از اتوبوس

بقعه‌ی گنگ

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد