کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

من رؤیایی دارم*

۲۴ تیر ۱۳۹۸

نویسنده: الهام روانگرد
جمع‌خوانی داستان کوتاه «مرگ هورِیشیُو اَلجِر»، نوشته‌ی لیروی جونز


وقتی در سال ۱۸۶۲ آبراهام لینکلن اعلامیه‌ی آزادی بردگان را صادر و آن‌ را متممی بر قانون اساسی ایالات متحده‌ی آمریکا قرار داد، شاید می‌اندیشید که به رؤیای آزادی‌خواهانه‌ی بشر برای برابری همه‌ی انسان‌ها تحقق بخشیده؛ اما تاریخ ثابت کرد که راه درازی در پیش است. بیش از صد سال بعد، در ۱۹۷۵ وقتی رُزا پارکس جسور حاضر نشد بر صندلی مخصوص سیاهان در ته اتوبوس بنشیند و برای نشستن روی صندلی سفیدها دستگیر شد و به زندان افتاد، جنبش مارتین لوترکینگ آغاز شد. او هم در سخنرانی معروفش از رؤیایی حرف زده بود. در همان دهه‌ی شصت، مالکوم ایکس هم، مطابق قوانین اسلام، خواستار برابری سیاهان و سفیدان می‌شود و جان خود را بر سر آن می‌دهد. این اقدام‌ها در تحقق رؤیای برابری، برای بسیاری از مردان و زنان آمریکایی که درد عمیق تبعیض نژادی را سال‌ها بلکه قرن‌ها در دل تحمل کرده بودند، نویدبخش و الهام‌دهنده بود. لیروی جونز، نویسنده‌ی مطرح نیمه‌ی دوم قرن بیستم و اوایل قرن بیست‌و‌یکم، یکی از این‌ مردان است. او هم که رؤیای برابری داشت، مدعی رسالتی شد و آن رساندن آگاهی ازطریق قلمش بود. در داستان «مرگ هورِیشیُو اَلجِر»، او رؤیای دیگری را در کنار رؤیای خودش می‌گذارد و عملاً آن را برای جامعه‌ی غیرسفید آمریکایی مرده می‌انگارد. هوریشو الجر، نویسنده‌ی معروف قرن نوزدهم بود که در تمام داستان‌هایش ایده‌ی امکان موفقیت هر فرد آمریکایی و رسیدنش به طبقه‌ی متوسط خوب (بورژوا) را مطرح کرد. او مدعی بود هر آمریکایی با تلاش و کوشش، صبر و تحمل، و صداقت در کار می‌تواند موفق شود و زندگی خوبی داشته باشد. درحقیقت، پایه‌ی ترکیب معروف «رؤیای آمریکایی» از همین‌ جا شکل گرفت. لیروی جونز که پس از مسلمان شدن خود را امیری باراکا نامید، آب پاکی را همان اول داستان روی دست می‌ریزد و هوریشیو و ایده‌اش را مرده می‌انگارد. امیری باراکا در داستانش نشان می‌دهد که اگر قرار بود رؤیای هوریشیو درست باشد، نخست باید رؤیای او و پیشینیانش به تحقق می‌پیوست.
داستانْ روایت یک دعوای ساده‌ی نوجوانان در مدرسه است که راوی آن ‌را به‌صورت خاطره بازسازی می‌کند، تا در جریان آن خود یا خواننده به نتیجه‌ای برسد. به این قرار که راویْ ماجرایی از پدر یکی از بچه‌ها به نام جِی. دی، که دورگه است، تعریف می‌کند و پسران سفید، به‌دلیل ناآشنایی با لهجه‌ی سیاهان، کلمه‌ای را اشتباه می‌فهمند و می‌خندند، و جی. دی به راوی حمله‌ور شده، او را حسابی کتک می‌زند. پسران سفید هم از مشاهده‌ی این دعوا لذت می‌برند و جی. دی آن‌ها را هم به باد کتک می‌گیرد. در بازبینی این دعوا، راوی ریزترین احساسات درونی‌اش را مورد تحلیل قرار داده؛ این‌که چرا نتوانست از خودش دفاع کند یا چه کار می‌توانست بکند. دعوا در محلی بسیار خاص رخ می‌دهد: جلوِ در مدرسه‌ای که همه‌نوع بچه، اعم از سیاه و سفید، در آن درس می‌خوانند. مدرسه بر سر تقاطع دو خیابان است که یکی به مرکز شهر می‌رود و زیبا و تمیز و دارای زمین بازی است و به‌نوعی نماد همان جامعه‌ی به‌ظاهر زیبای آمریکایی (سفید‌پوستان) و دیگری به نام “Dey” که در لهجه‌ی سیاهان “Die” تلفظ می‌شود و معلمان سفید آن‌ را “Day” تلفظ می‌کنند. با همین توضیح ساده، باراکا شکاف عمیق بین دو واقعیت را -یکی آن‌که در مدرسه آموزش داده می‌شود، یا به‌نوعی به مردم خورانده می‌شود، با آنچه واقعیت امر است- نشان می‌دهد؛ یکی روز می‌بیند و دیگری مرگ. خیابان «دای» خیابان غیرسفیدان است؛ خیابان سیاهان و مهاجران. و مدرسه نقطه‌ی التقاط این دو واقعیت؛ جایی‌ که به‌ظاهر همه باهم برابرند و از امکانات و علم یکسان بهره می‌برند، اما آنچه به آن‌ها تعلیم داده می‌شود با کیفیت زندگی برخی از آن‌ها جور درنمی‌آید؛ همانند نام خیابان‌ها. چنین سیستمی که مدعی چیزی است که عملاً وجود ندارد، «دروغ‌های فرهنگی کهنه» را به نام تاریخ به خورد مردم می‌دهد. مدرسه نقطه‌ی مرکزی دوگانگی است. راوی در میان این دوگانگی دست‌وپا می‌زند. مانند دوستش جی. دی که نه سفید است و نه سیاه، و هم سفید است و هم سیاه. واقعیت کدام است؟ او باید طرف چه کسی باشد؟ راوی طبق آموزه‌های مدرسه‌، دختران سفید مونارنجی را به‌عنوان «انسان واقعی» دوست دارد، اما در جامعه درمی‌یابد که واقعیت او هیچ‌وقت به واقعیت آن‌ها نمی‌رسد. او هرچه تلاش کند، «لقمه‌لقمه اندوختن و دست‌وپا زدن در میان سه خطِ… ته پرچم است». آن مجسمه‌ی آزادی‌ای که عدالت‌خواهانه بر فراز نیویورک ایستاده، واقعیت او نیست. واقعیت او «دَلَمه بستن در مهبل» مجسمه‌ی آزادی است. برای همین است که در آغاز داستان، مدرسه را «ساختمان قرمز سرد»ی می‌خواند که چشم‌هایش را می‌سوزاند. حاصل مدرسه کسی است چون جی. دی، که جمع اضداد شده و بر همه می‌شورد؛ حتی بر کامیون‌های خیابان مرکزی.
فضاسازی، مکان و زمان بار اساسی این داستان را بر عهده دارند. برف سفید و سرد و کرختی که به‌راحتی آب نمی‌شود و کسی هم اهمیتی به آب شدنش نمی‌دهد، همه‌جا هست؛ در زمین بازیِ خیابان مرکزی سفید است و در خیابان دای، گِلی. همین برف و سرماست که مشت راوی را فلج کرده و توان مبارزه یا دفاع را از او می‌گیرد. بعد از کریسمس است، اما کتک خوردن سهم اوست. در کنار آن، همه‌جا سخن از آجر، سیمان، حصار، تاریکی، گِل‌و‌شُل، سیاه و قرمز و سفید است. این سه رنگ خود در کنار، هم علاوه بر نشان دادن تضاد موجود، نماینده‌ی خشونت فضا هم هستند.
نویسنده همچنین در متن و استفاده از کلمات هم، این دوگانگی و فاصله را به کار برده. عباراتی چون «دوشیزه‌ی عضلانی»، «دست قوی مخفی»، «خراش خاکستری»، «وجدان برضد افکار» و «خندان و شکسته»، جنگ دو واقعیت متضاد را در داستان می‌تند. نویسنده مدام از خشم می‌گوید، از کشتن، از قدرتی که می‌تواند بکشد، از «هجوم ترس و خشم و کینه»ای که حتی می‌تواند «خدا را بکشد».
نمادها در داستانْ تکمیل‌کننده‌ی معنا شده و بُعدی بسیار گسترده به آن داده‌اند؛ از برف سفیدی که دست پسر سیاه‌پوست را فلج کرده تا حصارهایی که همه‌جا اطراف‌شان هستند و سگ‌هایی که می‌توانند گاز بگیرند و نمی‌گیرند، چون از عقوبتش می‌ترسند. او به پیوریتن‌ها اشاره می‌کند، به سفیدپوستانی که جز خود را تحمل نمی‌کردند و نصیب مخالفان‌شان – نه‌تنها در نژاد که حتی در عقیده هم- مرگ در آتش بود. او به‌نوعی در زیر لایه‌ی این جامعه‌ی پرزرق‌وبرقِ مدعی آزادی، همان تفکر دگم و تندرو را می‌بیند که هنوز در رگ‌وپی جامعه در جریان است. اما آنچه بیشتر از دوگانگی جامعه او را به چالش کشیده، نحوه‌ی برخورد با این واقعیت است؛ آیا خشونت راه‌حل است؟ در پایان داستان، راوی رفیق دورگه‌ی خود را، که به‌نوعی سیاه هم محسوب می‌شود، نمی‌زند؛ نه آن‌که نخواهد، نمی‌تواند. آیا باید می‌زد؟ حتی او که خودی بود؟ آیا خشونت خود مانع آن‌ها نشده؟ رویکرد متفاوت مادر و پدر گویای این دوگانگی است: مادر دعوا را پایان می‌دهد و پدرْ سرخورده از ناتوانی پسر است. مادر در فکر دست‌های یخ‌زده و پدر در فکر یخی است که مانع شده. پدر به رؤیای خود می‌اندیشد که آیا روزی اتفاق خواهد افتاد؟ باراکا نتیجه‌گیری نمی‌کند، بلکه واقعیت موجود را از دید خود نمایش می‌دهد و در یک دعوای ساده‌ی نوجوانان، تمام مشکلات زندگی سیاهان در آمریکا را تصویر می‌کند. او هم نمی‌داند که: آیا رؤیای لوترکینگ، لینکلن و مالکوم تحقق خواهد یافت؟


* در سال ۱۹۶۳، گردهمایی بزرگی از طرفداران برابری حقوق سیاهان با سفیدان در برابر یادبود آبراهام لینکلن برگزار شد که در آن دکتر لوترکینگ سخنرانی معروف خود را با این جمله آغاز کرد: «من رؤیایی دارم» در تمام طول سخنرانی این جمله مدام تکرار می‌شد و او تمام درخواست‌هایش مبنی بر تساوی حقوق سیاهان با سفیدان را با این جمله آغاز می‌کرد.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, مرگ هورِیشیُو اَلجِر - لیروی جونز دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان کوتاه, کاوه فولادی‌نسب, لیروی جونز, مرگ هورِیشیُو اَلجِر

تازه ها

وقتی ادبیات به دیدار نقاشی می‌رود

غولی در این چراغ نیست.

جعبه‌ی پاندورا

مهم‌ترین آرزویت را بگو، برآورده می‌شود

پنجره‌ای رو به فلسفه‌ی زندگی

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد