نویسنده: سام حاجیانی
جمعخوانی داستان کوتاه «مرگ هورِیشیُو اَلجِر»، نوشتهی لیروی جونز
انگار ادبيات و هنر از جنگ رهايي ندارند و تحتتأثیر تبعیض و خشونت میسوزند و میگریند؛ چه جنگی که در خط مقدم، آتش آن روی دشمن میبارد و چه جنگ خیابانهای نیوجرسی که برفهای بیرحم آن قلبها را سرد میکند. انگار از هر طرفِ هنر و ادبیات که تو میروی و از همان طرف یا طرف دیگر آن که بیرون میآیی، باز اثری از آثار جنگ و خشونت مثل ساختمانی قرمز و سرد، چشمها را میسوزاند؛ ساختمان قرمز و سرد مدرسه در داستان «مرگ هورِیشیُو اَلجِر» نوشتهی لیروی جونز، که «آجرهایش مثل شهر، مثل ملت، با سیمان مشکوک خردگرایی و نیاز، به هم چسبیده بودند.» درهرحال پایانی بر جنگ مترتب نیست و ویرانگریِ آن مضمونی است تلخ که محبوب نویسندگان است. همان جایی که ایده بکر نیست، و فرم و شیوهی پرداخت داستان است که اثری را برجسته میکند و متمایز از آثار فراوانی که با این مضمون نوشته شدهاند. و این کاری است که جونز آمریکایی بهخوبی از پس آن برآمده و بخشها و اصول داستانش را باظرافت در هم تنیده و اثری منسجم خلق کرده که ارزش بارها بررسی را دارد و هربار مرور کردنش مثل نشستن سر کلاس استادی بادقت و حوصله است.
مقدمهچینی داستان با تصاویری از محل زندگی راوی همراه است؛ تصاویری که درعین کرختی، حاکی از تغییراتی در سبک و شیوهی زندگیاند: «حیاطی که قبلاً شنپوش بود و اکنون آسفالته و محصور در سیمان و حصاری سیمی.» تغییراتی که فقط زندگی را بهسوی مدرنیته یا حتی پس از آن پیش نمیبرند؛ گویی جنگ را عادی میکنند. ولی اینبار و در «مرگ هوریشیو الجر» مسئله فقط جنگ بين سياه و سفيد نيست و جنگی ميان سياهان هم در جريان است؛ جنگي كه جرقهاش را سادهلوحی سفیدها زده. ولی این جرقه و دلیل جنگ نیست که اهمیت دارد، بلکه خود جنگ مهم است.
گره داستان بعد از مقدمهچینی درخشان افکنده میشود؛ بعد از تصاویری بدیع که بیش از هرچیزی نمایانگر تکرار و عادی شدن جنگها و بازیها هستند؛ چه داراها در آن پیروز باشند و چه ندارها. درست بعد از صحنهای بیحرکت، اما محرک و درخشان که در آن «سگها گِلوشُل خاکستری روی جدولها را ازروی بیحوصلگی میخورند و سر تکان میدهند.» راوی اولشخص و شخصیت اصلی داستان دربارهی پدر جی. دی، رفیق صمیمیاش، حرفی زده که تفاوت چندانی با حرفهای معمولشان ندارد، ولی دوستان سفیدپوستشان ازروی سادگی حرفهای عادی راوی را با دشنام اشتباه گرفته و «با قیافهی حکیمانهی جالبی که وقتی سفیدها گمان میکنند ارتباطی محکمتر از ارتباط اجتماعی در کار است، به خود میگیرند» به این مراودهی معمول اجتماعی خندیدهاند. همین خندیدن سبب جنگی شده بین راوی و رفیقش، جی. دی، که همیشه همچون «یک دست قوی مخفی» یار و پشتیبانش بوده.
گره اصلی اما پیش از این درگیری و جنگ ساده، زیر پوست شهر افکنده شده؛ در سرمای طاقتفرسای نیوجرسی در سال ۱۹۴۰ که در تمام داستان، سوز آن سطح احساس خواننده را میسوزاند؛ روابط اجتماعی و مراودات میان انسانها که درست مثل راوی «بدجوری آسیب دیده» و بدون آگاهی از درون آن، بعید است بتوان پی به عمق فاجعهای برد که در حال شکلگیری است؛ بازهم درست مثل راوی که «از درون، بدون خونریزی، به خراشهای خاکستری کثیفی که خون به قلبش میبرد، پی برده».
داستان «مرگ هوریشیو الجر» از مرگ میگوید و روایتگر مرگ ارزشهای اجتماعی است؛ ارزشهایی که به گند کشیده شده و این فراتر از دعوا و جنگ خیابانی -که راوی داستان خود قربانی آن است- در درون اجتماع رخ میدهد؛ درونی که بهآسانی دیده نمیشود، ولی راویای که لیروی جونز برگزیده به آن آگاه است؛ نهفقط بهواسطهی راوی بودنش و نقشی که در داستان دارد، که بهسبب تجربیاتی که از سر گذرانده. و حالا منتخب نویسنده شده تا نقش راوی را بر عهده بگیرد؛ راویای که انگار همین آسیبهای اجتماعی از پا درش آورده و امانش را بریده و همین، ذهنش را بهغایت آشفته و روایتش را تأثیرگذار و خواندنی کرده است.
ليروي جونز در نمايش اين آشفتگي، بسيار دقيق و حساس عمل كرده و همين مسئله به داستان عمق مناسبی بخشیده. داستان در دو سطح عینی و ذهنی پیش میرود و راوی که انگار آشفتگی ذهنی و درونیاش حاصل عدم توانایی در رسیدن به درک آشفتگی بیرونی است، همانطورکه درگیر جنگی خیابانی با رفیقش میشود، صحنههایی از جنگهای اجتماعی در ذهنش غوطه میخورد و رفتهرفته افکاری ذهنش را از آن خود میکنند که بیشباهت به افکار پیش از مرگ نیستند؛ مرگی که فرقی نمیکند کف خیابان اتفاق بیفتد یا در خانه. درونی باشد یا بیرونی. ذهنی یا عینی. هرچه باشد و با هر زاویهدیدی و به چشم هر راویای که نگاهش کنی، کار خود را میکند. و ارزشها را یا از بین میبرد، یا اولویتشان را در اجتماع عوض میکند. تغییری که از پس جنگی مدام رخ مینماید؛ چه نژاد عامل آن باشد و چه اختلافهای مضحک فرهنگی و اجتماعی.