نویسنده: نگار قلندر
جمعخوانی داستان کوتاه «مرگ هورِیشیُو اَلجِر»، نوشتهی لیروی جونز
همان زمان که سفیدپوستان به سرزمین سیاهان پاگذاشتند، مفهوم دیگری میان آنها شکل گرفت؛ مفهومی که گویی قرار است همیشه بخشی جداییناپذیر از هویت این نژاد کهن باشد؛ مفهومی که بعدها بردهداری را شکل داد و حتی با برچیده شدن آن، تا زمان ما به شکلهای مختلف خودش را نشان داده و سیاهان را همیشه اولین قربانیان هر تغییری کرده است. چه زمانی که ماشینی شدنْ اولین کارگران را در مزارع پنبه از کار بیکار کرد و چه زمانی که تکنولوژی بسیاری را خانهنشین، همیشه در صف اول، سیاهان بودند که از کار بیکار میشدند. تاریخ سیاهانْ تاریخ تاریکی است؛ که ازطرفی به اولین نشانههای حیات انسانی میرسد و ازطرفدیگر به ظلمی گره میخورد که همیشه در طول تاریخ چندهزارساله، سیاهان با آن دستوپنجه نرم کردهاند؛ تاریخی مملو از تجربههای تلخ انسانی که تنها زیستن در آن منجر به درک عمیقش میشود؛ تجربههایی که اگرچه اغلب با بردهداری در ذهن مجسم میشوند، اما بدونشک نه از آن شروع و نه به آن ختم شدهاند. قربانیان واپسزدهای که خشمی به قدمت حیات در نهان هویتشان دارند. چه کسی بهتر از لیروی جونز میتواند از درون چنین جامعهای داستان بگوید و تصویری ملموس و واقعی از ظلم و جوری که به آنها رفته و خشم ناشی از آن، بسازد؛ کسی که تجربهی زیستهاش این امکان را برایش فراهم ساخته.
جونز در داستان «مرگ هورِیشیُو اَلجِر»، از همان ابتدا مرزها را مشخص میکند، غیربومیها را «سفیدهای غریبه» مینامد و خودی را از ناخودی جدا میکند. در تمام داستان، فضاسازی در خدمت بازنمایی خشم نهادینهشدهی راوی –بهعنوان نمایندهای از جامعهی سیاهان- است. «ترس، خشم و کینهای» که جونز باصراحت از آن یاد میکند، با فضاها بازنمایی میشوند: ساختمانهای قرمزی که چشم را میسوزانند، بامهای قیراندود، حصارهای سیمی و برف و سرما. جونز مفاهیم اجتماعی را به خدمت داستانش درآورده تا داستان در سطح ظاهریِ تبعیضهای آشنا نماند. او با اشاره به دروغهای فرهنگی و ارتباطات اجتماعی و مسدود بودن پیشرفت اجتماعی سیاهان، یادآور میشود داستانش روایتکنندهی عمق و ریشهی تضادها و فاصلههای چندهزارسالهی میان سفیدپوستان و سیاهان است؛ فاصلهای که حاصلش خشم کهنهای است نسبت به بیعدالتیای که جونز آن را به موجزترین شکل در جملهای بیان میکند، زمانی که راوی میگوید «میتوانستم خدا را بکشم به همان سادگی که سگی را با لگد از روی پلهی خانهمان میرانیم.»
راوی گویی در میانه ایستاده؛ ازطرفی هنوز خشمش به مشتهای گرهشده تبدیل نشده و دوستی سفیدپوست هم در میان دوستانش دارد و ازطرفی از گروه خودش سرخورده و خسته است و دلش میخواهد از آنها رد شود و به رؤیاها و آرزوهایش برسد: درآمدن به هیئت کاکاسیاهی حداقل نیمهپولدار؛ شاید نظر زنان زیبا را مانند کسانی که از نژادی اصیلند به خود جلب کند. اما در هزارتوهای ذهن راوی، که ما با آن همراه میشویم، امیدی به رسیدن به این آرزوها و آمال نیست، و همین است که بیزاری، آرامآرام، در او رشد میکند و میگوید «میتوانست مشت و بینوایی مرا توی صورتهایشان بکوبد و میتوانست همهشان را خفه کند.» جونز با ظرافتی ریزبینانه فاصلهی سیاهان را از سفیدپوستان در جامعهای که باید همهْ حقوق برابر داشته باشند، به تصویر میکشد؛ وقتی راوی خود و امثال خود را به سه خط آبی و قرمز در انتهای پرچم تشبیه میکند. همین رؤیاهای دستنیافتنی است که او را ترغیب به تخریب خود کرده و اشکش را به فریاد تبدیل میکند. او دوستش را به زدن مشتهای بیشتر تحریک میکند تا کینهاش قویتر شود و امیدش ناامیدتر و مشتش محکمتر. بااینوجود و با تمام مشتهایی که میخورد، هنوز در میانه ایستاده؛ نه مشتهای محکم دارد و نه امیدی برای رسیدن به رؤیاهایش. و درنهایت این پدرش است که امید دارد هرچه زودتر یخ مشتهایش آب شود تا این قهر نژادی به نسل بعد از خودش هم برسد.
جونز داستان را در جریان تداعیهای ذهنی راوی، در مدتی که کتک خوردنش از مسئلهای پیشپا افتاده به خصومتی جدی منجر میشود، ساخته و روند جدی شدن این دشمنی را به کینههایی ریشهدار در ذهن راوی گره زده است. در کنار ساخت این پیچیدگی، نویسنده با زبانی شاعرانه فضای داستان را تلطیف کرده، که متأسفانه این شاعرانگی در ترجمه تا حد زیادی از دست رفته است.