نویسنده: لاله دهقانپور
جمعخوانی داستان کوتاه «تعقیب»۱، نوشتهی جویس کارول اُوتس۲
ظهور جوامع صنعتی، زندگی مدرن و ماشینی و قدرت گرفتن نظامهای سرمایهداری، اگرچه موجب تسهیل زندگی انسان امروز در بسیاری از حوزهها شده، فشارهای روانی بیحدومرزی را هم به تجربهی زیستهی او تزریق کرده؛ این فشارها ریشهی بسیاری از چالشهای فردی و اجتماعی هستند و آنقدر جدی و تأثیرگذارند که دستمایهی خلق آثار هنری و ادبی میشوند؛ آثاری مثل فیلم «باشگاه مشتزنی»، ساختهی دیوید فینچر -که برگرفته از کتابی به همین نام، نوشتهی چاک پالانیک است- و داستان کوتاه «تعقیب»، نوشتهی جویس کارول اُوتس.
«تعقیب» با روایتی خطی، ساعاتی از زندگی دختر نوجوانی سیزدهساله را با جزئیات کامل دربرابر چشمان مخاطب قرار میدهد؛ جزئیاتی که ملالآور نمیشوند، چون گِرِچن، شخصیت اصلی داستان، را در وضعیت و موقعیت بسیار غریبی قرار دادهاند. راوی از همان آغاز داستان، بهواسطهی جملهی «دشمن ناپیدا در زمینی باز درحال فرار است»، تعلیقی را بهجان روایتش میاندازد که حتی بعداز بهپایان رسیدن داستان، همراه خواننده میماند؛ خوانندهای که میخواهد بداند: این «دشمن ناپیدا» کیست؟ چقدر واقعی و چقدر وابسته به خیالپردازیهای گرچن است؟ و اصلاً چرا تعقیب میشود؟ این جنس سؤالها بینندهی «باشگاه مشتزنی» را هم، بهنوعی دیگر، تا پایان فیلم درگیر میکنند. اما او نسبت به خوانندهی «تعقیب»، پاسخی دقیقتر و واضحتر دریافت میکند. بهنظر میرسد که اوتس بخش اعظمی از تحلیل محتوایی داستانش را بهعهدهی مخاطب گذاشته و همین موضوع میتواند خواننده را به خواندن چندبارهی داستان ترغیب کند.
داستان «تعقیب»، غیر از پایانبندیاش، در محیط بیرون از خانه اتفاق میافتد و ما شاهد پرسهزنیهای یک نوجوان در میان نمادهایی شهری مثل اتوموبیلها، کامیونها، اتوبوسهای بینشهری، بولدوزرها، تریلرهای غولپیکر و… هستیم. او در این پرسهزنیها زیرلب به دشمن ناپیدا ناسزا میگوید و او را دنبال میکند. هرچه بیشتر با داستان پیش میرویم، این حدس که دشمن ناپیدا حاصل خیالپردازیهای گرچن است، بیشتر قوت میگیرد و کمکم مطمئن میشویم که با یک داستان روانشناختی با رویکرد نقد اجتماعی سروکار داریم. درواقع تأکید راوی بر مظاهر شهری سرد و کثیف، مانند نخالههای ساختمانی، قیر سیاه، دستانداز گلآلود، گودال سیمانی، ترافیک و…، و تعاملات پرخاشگرانهی گرچن با انسانها و اجسام، این ایده را در ذهن خواننده شکل میدهد که شاید دشمن ناپیدا مکانیسم دفاعی شخصیت اصلی داستان دربرابر اضطرابهای ناشی از زندگی اجتماعی باشد. اتفاقی که بهنوعی دیگر در فیلم «باشگاه مشتزنی» رخ میدهد.
راوی فیلم هم جوان بینامی است که دربرابر ارزشهای اجتماعی و سبک زندگیای که جامعه به او تحمیل کرده، دچار تعارضات روانی شده. در ابتدای فیلم، این تعارضات، خودشان را در پوشش دورهی بیخوابی ششماهه نشان میدهند و رفتهرفته راوی در ارتباط با شخصی به نام تایلر قرار میگیرد، که پنجرهی نگاه او را بهسمت جهانبینیای متفاوت و منحصربهفرد باز میکند؛ جهانبینیای سرشار از خشونت، که روان آسیبدیدهی شخصیت اصلی فیلم را تاحدی آرام میکند.
بهنظر میرسد گرچن هم دربرابر فشارهای اجتماعی، دشمنی خیالی خلق کرده و با تعقیب و فحاشی کردن به او، خودش را تسلی میدهد. این واکنش، با توجه به اطلاعاتی که از داستان میگیریم، واکنش عجیبی نیست. تصویری که از چند ساعت زندگی او، بیرون از خانه، دربرابر چشمان خواننده قرار میگیرد، تصویر زمختی است. او حتی ماتیکی بهرنگ شکوفههای بهاری را که میتواند نماد لطافت و زنانگی باشد، در لگن توالت میاندازد. یا وقتی برای امتحان کردن لباسی وارد رختکن میشود، لباس روی زمین میافتد و گرچن پای گلیاش را روی پشم سفید لباس میگذارد. البته پرخاشگری و عدمثبات از نشانههای معمول دوران بلوغ است، اما در این داستان، مناسبات و استرسهای زندگی مدرن، دردهای بلوغ و گذار از کودکی به جوانی را صدچندان کردهاند. نوجوان داستان ما حتی در خانه، که نماد امنیت و آرامش است، هم وضعیت بهتری ندارد. او مادرش را روی پلکان برقی یک فروشگاه بزرگ میبیند، اما مادر اصلاً متوجه او نمیشود. و در پایانبندی داستان، وقتی به خانه برمیگردد، هیچکس در خانه نیست و بنابر گفتهی راوی: «مادرش احتمالاً هنوز سرگرم خرید است و پدرش هم برای آخر هفته از شهر بیرون رفته است.»
جوان بینام فیلم «باشگاه مشتزنی» با کتک زدن و شکستن استخوانهای دیگری شفا میگیرد. گرچن هم بالأخره وقتی از تعقیب دشمن ناپیدا دست میکشد که میبیند او با ماشینی برخورد میکند، به عقب پرتاب میشود و تلوتلو میخورد و خونریزی دارد. مهمترین تفاوت شخصیت اصلی «باشگاه مشتزنی» با گرچن در آگاهیای است که بالأخره در سکانسهای پایانی فیلم بهدست میآورد. وقتی کمکم مبارزات زیرزمینی و زدوخوردهای تنبهتنی که او و تایلر ابداع کردهاند، به انفجارهای تروریستی تبدیل میشوند و رابطهی عاطفیاش با دختری به نام مارلا، تحتتأثیر اتفاقات اخیر زندگیاش قرار میگیرد، میفهمد تایلر خودش است و خودش تایلر. او برای خلاصی از این وضعیت مهلک روانی به خودش شلیک میکند. اما نه راوی داستان «تعقیب» مستقیماً به ما میگوید گرچن و دشمن ناپیدا ازهم جدا نیستند، و نه گرچن هرگز آگاه میشود که در چه مخمصهی خطرناکی گیرافتاده.
گرچن یکی از میلیونها نوجوان آمریکایی است که روانش قربانی هنجارهای بیرحم جامعهی سرمایهداری شده؛ جامعهای که به او کوکاکولا و همبرگر و سیبزمینی سرخکرده داده و محبت و امنیت و آسودگی را از او دریغ کرده. او برای مقابله با این وضعیت، به دشمن فرضی پناه میبرد و در یک خیال خودساخته یا بهواسطهی اختلالی روانی، به خودش زخم میزند، تا به دشمن ناپیدا زخم زده باشد. راوی جوان فیلم «باشگاه مشتزنی» در سکانس درخشان پایانی، به مارلا میگوید: «تو من را در یکی از عجیبترین بازههای زمانی زندگیام ملاقات کردی.» و این همان اتفاقی است که برای خوانندگان داستان «تعقیب»، در مواجهه با گرچن میافتد؛ با این تفاوت که دست ما کوتاه است و فقط میتوانیم امیدوار باشیم او هم یک روز بر دشمن ناپیدای ذهنش غلبه کند.
۱. Stalking
۲. (Joyce Carol Oates (1938