کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

شهر، مدرنیته و نوستالژی

۱۶ شهریور ۱۳۹۸

نویسنده: امیرحسین مقتدایی۱
حس مکان در کتاب «هشت و چهل‌وچهار»۲، نوشته‌ی کاوه فولادی‌نسب


چکیده
تهران درطی صد سال گذشته در حال تجربه‌‌ی مدرنیته بوده است؛ تجربه‌ای که با گسست از گذشته و تغییرات گسترده همراه بوده. شهر، فضاهای شهری و خیابان از مهم‌ترین عرصه‌های بروز مدرنیته‌اند. رابطه‌‌ی شهروندان با فضاهای شهری درطول دوران مدرن همواره امری قابل‌توجه بوده است. فضاهای شهری و کاربران آن‌ها در ارتباطی دوسویه هستند و یکدیگر را تغییر می‌دهند. این دگرگونی دوسویه در تهران به‌دلیل خارج بودن ایران و بالطبع پایتخت آن از سیر مدرنیته‌ی غربی به روشی متفاوت از غرب رخ داده است. مدرنیته‌‌ی تهران منجر به گسست کامل از گذشته نشده و شهر همچنان ردی از گذشته را در ذهن شهروندان خود جای داده است؛ اثری که باعث ایجاد احساسات نوستالژیک در آن‌ها می‌شود. بازتاب این احساسات در فیلم‌ها و داستان‌ها دست‌مایه‌ی بسیاری از نویسندگان بوده است. کاوه فولادی‌نسب از نویسندگان دهه‌ی نود است که به‌واسطه‌ی تحصیل در حوزه‌ی معماری و شهرسازی، آثارش ارتباط گسترده‌ای با شهر و فضاهای آن دارد. رمان «هشت و چهل‌وچهار» به‌عنوان اولین رمان فولادی‌نسب، عرصه‌ی بیان گسترده‌‌ی افکار او در رابطه با تحولات شهری تهران است. یافته‌های این پژوهش به‌روشنی رابطه‌ی شهر و شخصیت‌های داستان را بیان می‌کند.
کلیدواژه: مدرنیته، نوستالژی، شهر، کاوه فولادی‌نسب، تهران

۱- مقدمه
این مقاله به بررسی رمان «هشت و چهل‌وچهار»، نوشته‌ی کاوه فولادی‌نسب و ازخلال آن به رابطه‌ی شهر و به‌ویژه فضا‌های عمومی و خیابان‌های آن با کاربران‌شان می‌پردازد. پژوهش حاضر پس‌از بررسی ساختار داستان، ابتدا شخصیت‌های رمان را ازلحاظ رابطه‌ی آن‌ها با شهر و شخصیت اصلی داستان و در ادامه جغرافیای مکانی-زمانی اثر را بررسی کرده است. به‌طور عمده زمان داستان در دو دهه‌ی بیست و نود می‌گذرد و مکان وقوع داستان نیز لاله‌زار و انقلاب و فضاهایی چون تجریش است. تهران به‌عنوان پایتخت درطول دوران پایتخت شدنش که مصادف با گرایش جامعه‌ی ایرانی به غرب و پذیرش مدرنیسم بوده، همواره شاهد تغییرات گسترده و دائمی است؛ به‌طوری‌که در بازه‌ای حدوداً صدوپنجاه ساله، از دوره‌ی ناصری تاکنون، مساحت آن از ۱۹ کیلومترمربع به ۷۳۰ کیلومترمربع رسیده است. شتاب این رشد به‌قدری تند است که هر نسل از شهروندان تهران درطول حیات خود تحولات عمده‌ای را در آن شاهد است و کمتر نقطه‌ای از تهران است که در این سال‌ها بدون‌تغییر باقی مانده باشد. این تغییرات کالبدی که در سطح شهر اتفاق می‌افتد، درنتیجه‌‌ی تغییر و حرکت جامعه‌ی ایرانی و شهر تهران از سنت به سمت مدرنیسم است؛ تغییر و حرکتی که یکی از مهم‌ترین مظاهر آن شهر و به‌ویژه خیابان است. رابطه‌‌ی شهروندان با فضاهای شهری و خیابان نیز درطول دوره‌های مختلف متفاوت بوده است. بسیاری از نقاط شهری تهران عمری طولانی دارند و چندین نسل در آن زندگی کرده. نگاه افراد در هر دوره به این فضاها ویژگی‌های خاص خود را داشته که از رهگذر دگرگونی این نگاه می‌توان به دگرگونی و ویژگی‌های هر دوره‌‌ی این فضاها پی برد. بازتاب این نگاه در رمان‌ها، فیلم‌ها و بسیاری از محصولات فرهنگی دیده می‌شود و با بررسی آن‌ها می‌توان با این تغییرات آشنا شد. در این پژوهش سعی شده رابطه‌ای که فضاهای شهری قدیمی تهران با نسل‌های مختلف زیست‌کننده در آن‌ها برقرار می‌کنند، براساس داستان بلند «هشت و چهل‌وچهار» مشخص و دراین‌میان تأثیر تهران مدرن بر ذهنیت شخصیت‌های داستان و فضاهای نوستالژیک آن بررسی شود.

۲- مدرنیته، نوستالژی و شهر
مدرنیتهْ نوسازیِ دائمی و آگاهی از شروع دورانی تازه است از آغاز عصر مدرن تا به امروز. مدرن شدن جوامع همواره با توسعه و تخریب همراه بوده؛ تخریبی که حاصل پیکار مداوم مدرنیته با کهنه و گذشته است. نوسازی و مدرنیزاسیون نیز از این رهیافت، تلاش‌های گوناگون و تاریخی‌ای هستند که هر کشور برای رسیدن به آستانه‌ی مدرنیته انجام می‌دهد. (جهانبگلو، ۱۳۸۱) نخستین مکانی که این تلاش تاریخی برای رسیدن به مدرنیته در آن صورت می‌گیرد، همان‌طورکه بسیاری از نویسندگان و اندیشمندان به آن اشاره کرده‌اند، شهر‌ها هستند؛ شهر با فضاهای عمومی و به‌ویژه خیابان و رویدادهایی که در آن خاطرات ما را شکل می‌دهند، تعریف می‌شود. به‌همین‌جهت ازخلال خیابان می‌توان وجه عمده‌ای از شهر مدرن را مطالعه کرد و عناصر زندگی روزمره‌ی شهری را در آن یافت. بدون خیابان، تأمل درباب مدرنیته کار آسانی نخواهد بود. (کاظمی، ۱۳۹۴) شهر تعامل تنگاتنگی با مدرنیته دارد و آرزو‌ها و خیالات سوژه‌ی مدرن در شهر بارور می‌شود. در شهر است که ستیز بی‌پایان گذشته و امروز را می‌بینیم و درحقیقت منطق مدرنیته خود را در تحرک و پویایی شهر نشان می‌دهد: منطق گسست، آشفتگی و ناپایداری. (خالصی مقدم، ۱۳۹۱) گسست در روح مدرنیته جای دارد و موجب اعتلای آن نیز می‌شود. (جهانبگلو، ۱۳۸۱) از دوران مدرن به این‌سو، شهر به موضوع بسیاری از نوشته‌ها و داستان‌ها و آثار هنری تبدیل شده است؛ از نقاشی‌های امپرسیونیستی که محمل اولین حضور جدی شهر و فضاهای آن در تاریخ نقاشی است، تا آثار ادبی گوناگون مانند «داستان دو شهر» دیکنز. کلان‌شهر مدرن بستری است برای تجربه‌های گوناگون افراد حاضر در آن. این تجربیات می‌تواند از حس تعلق و خاطره‌سازی نسبت به فضاهای شهر تا بیزاری و تنفر از آن‌ها را شامل شود. دراین‌میان حس نوستالژی نسبت‌به شهر نیز امری قابل‌توجه است. روسو به‌عنوان اولین فردی که واژه‌ی مدرنیسم را در معنایی به‌کار می‌برد که در قرن‌های نوزدهم و بیستم رایج می‌شود، به این نکته اشاره می‌کند. در آثار او می‌توان منشأ بسیاری از سنت‌های مدرن ازجمله خیال‌پردازی نوستالژیک برای اعصار گذشته را یافت. (برمن، ۱۳۷۹) نوستالژی از دو کلمه‌ی «NOSTOS» به معنای بازگشت و «ALGOS» به معنای درد ساخته شده است. درواقع نوستالژی درد و رنجی حاصل از دوری و تمایل به بازگشت است. امروزه می‌توان نوستالژی را حسی علیه مدرن شدن دانست؛ به‌نحوی‌که هر نسل از مدرنیته‌‌ی خود رویگردان شده و در تمنای گذشته و دلتنگی برای تجربه‌ی آن است. (رحیمی، قاسمی و زارع، ۱۳۹۴) اگر شهر یکی از مهم‌ترین محمل‌های بروز مدرنیته است و نوستالژی حسی در رابطه با مدرن شدن و گذشته، می‌توان به رابطه‌ی بین نوستالژی و شهر پی برد. بخش قابل‌توجهی از احساسات نوستالژیک انسان امروزی در شهر است و شهر‌ها با تغییرات خود تمنای بازگشت به وضعیت قبلی را زنده و توجه ما را به وجود تغییر و دگرگونی در فضا و زندگی جلب می‌کنند. این احساس نوستالژی در جوامعی که با گذشته‌ی خود گسست نداشته‌اند، بیشتر بروز پیدا می‌کند. در غرب، که از گذشته‌ی خود گسسته، بازگشت به آن رها و آزاد است، اما در جوامعی که گسست تاریخی نداشته‌اند، این بازگشت آزاد و رها نیست. آن‌ها وابسته و اسیر گذشته‌اند. (حبیبی و رضایی، ۱۳۹۲) تهران از دوره‌‌ی ناصری تا به امروز شاهد تغییرات عمده‌ای بوده؛ از گسترش حصار‌های تهران توسط بوهلر تا تغییرات ریز و درشتی که در دهه‌های هفتاد و هشتاد هجری‌شمسی رخ داده است. باوجود آن‌که این تغییرات در مناطق قدیمی تهران و بافت تاریخی آن بوده، در بسیاری از مناطق هنوز شاهد حضور پررنگ عناصر تاریخی هستیم. این عناصر امروزه هم‌نشینی وگفت‌وگوی سنت و مدرنیته را رقم زده و شاهدی هستند بر درهم‌آمیختگی عناصر تاریخی با عناصر مدرن. طبعاً افرادی که در این مناطق شهری زندگی می‌کنند، بخشی از آن را ثابت و کم‌تغییر و بخشی از آن را مشمول تغییرات گوناگون می‌بینند؛ به‌گونه‌ای که هر نسل علاوه‌بر رابطه با عناصر تاریخی با تغییرات آن نیز ارتباط برقرار کرده و این تغییرات برای نسل بعد به امری تاریخی بدل می‌شود. «قصه‌ی تهران درحقیقت ماجرای گفت‌وگوی انسان مدرن با تهران مدرن است؛ تهرانی که در حال دگردیسی و دگرگونی است؛ تغییر چهره می‌دهد و رنگ‌وروی عوض می‌کند.» (حبیبی، ۱۳۹۳) بازتاب این گفت‌وگو در آثار ادبی دوره‌های گوناگون دیده می‌شود: از «سه تابلوِ مریم» میرزاده‌ی عشقی و «شب‌های ورامین» صادق هدایت در دهه‌های آغازین قرن گرفته تا «تهران شهر بی‌آسمان» امیرحسن چهلتن و «گود» مهدی افشارنیک در دهه‌های هشتاد و نود.
«هشت و چهل‌وچهار» که در سال ۱۳۹۵ منتشر شده، رمانی شهری است که درخلال روایت، گوشه‌هایی از تاریخ معاصر تهران را نیز به‌تصویر می‌کشد. (kavehfouladinasab.ir) فولادی‌نسب به‌واسطه‌ی تحصیلات خود در معماری و شهرسازی آشنایی کامل به تاریخ و تحولات شهری تهران داشته و بازتاب این اطلاعات در آثار او، به‌ویژه رمان «هشت و چهل‌وچهار» مشهود است. «هشت و چهل‌وچهار» مانند بسیاری دیگر از رمان‌های شهری دهه‌های هشتاد و نود گفت‌وگویی است مابینِ کسانی که درون مدرنیته قرار دارند با افرادی که درآستانه‌‌ی آن هستند. «هشت و چهل‌وچهار» در پی تجسم دادن به نوستالژی است؛ تجسم نوستالژی نه به معنای محدود رجعت به گذشته و توقف در آن، بلکه احضار گذشته به حال و پرتاب شدن به آینده. (تراکمه، ۱۳۹۵) 

۳- شهر و نوستالژی در داستان بلند «هشت و چهل‌وچهار»
۱-۳- ساختار داستان
رمان «هشت و چهل‌وچهار» یک روز از زندگی نیاسان -شخصیت اصلی داستان- را روایت می‌کند. داستان در حد فاصل صبح ۲۹ اسفند سال ۱۳۹۰ تا لحظه‌ی تحویل سال ۱۳۹۱ در ساعت هشت و چهل‌وچهار دقیقه‌ی اول فروردین اتفاق می‌افتد؛ همان‌طورکه مشخص است بخشی از داستان -از نیمه‌شب تا لحظه‌ی تحویل سال- در زمانی بی‌زمان سپری می‌شود؛ زمانی که نه متعلق به سال قدیم است و نه به سال جدید تعلق دارد. در تقویمْ یکِ فروردین ۱۳۹۱ ثبت شده، ولی سال هنوز تحویل نشده است. این سردرگمی و مجهول بودن در ساختار رمان نیز مشاهده می‌شود؛ باوجود آن‌که رمان در بیست‌وچهار فصل نوشته شده -که معادل بیست‌وچهار ساعت شبانه‌روز است- اما ساختاری غیرخطی دارد. نیاسانِ زمانی ساعت‌فروش است و ساعت‌فروشی شغل اجدادی او است. ازاین‌جهت نیز رمان با زمان ارتباط تنگاتنگی دارد. مکان ساعت‌فروشی نیز در جای کاملاً‌ شناخته‌شده‌‌ای در تهران است: در همجواری قنادی فرانسه و روبه‌روی سینما سپیده در خیابان انقلاب. حضور مکان‌ها و زمان‌های متفاوت در این داستان بلند کاملاً عیان بوده و ارتباط با زمان و مکان در داستان با موسیقی و معماری و شهر بروز پیدا می‌کند. در جای‌جای داستان به‌فراخور روایت، نویسنده توجه ما را به فضاهای مختلف جلب، و در کنار آن از ترانه‌ها و تصنیف‌های قدیمی و مشهور نیز یاد می‌کند.
یادداشت پشت جلد کتاب، رمان را داستانی درباره‌‌ی یک ساعت‌ساز و ساعت‌فروش تنها معرفی می‌کند که عاشق پرسه زدن در خیابان‌ها و کوچه‌های قدیمی تهران است. ساختار رمان نیز به تبعیت از محتوای داستان، همچون پرسه‌زنی است و دراین‌راستا تا چندین فصل خواننده در فضایی مبهم و ناشناخته نگه داشته می‌شود، تا آرام‌آرام با داستان مأنوس شود. البته هیچ‌گاه تمامی حقایق به خواننده گفته نخواهد شد؛ مثل پرسه‌زنی، که ما را با محیط آشنا ولی همه‌‌ی ابعاد آن را بر ما روشن نمی‌کند.
پرسه‌زنی را می‌توان مفهومی مدرن به‌شمار آورد، که پس‌از پیدایش فضاهای جدید شهری و به‌ویژه «خیابان» شکل گرفته، در چارچوب مدرنیته مشروعیت یافته و بخش عمده‌ای از نشانه‌گذاری‌های شهری براساس آن به‌وجود می‌آید. (فکوهی، ۱۳۹۰) پرسه‌زنی وسیله‌ای برای هویت بخشیدن به راه رفتن در شهر و کشف مکان‌های آن است و به‌این‌دلیل فهم شکل‌گیری پرسه‌زنی در انتظام شهرهای مختلف اهمیت دارد. «پرسه‌زنْ مشاهده‌گر پنهان مناظر و فضاها و مکان‌های شهری است. درنتیجه پرسه‌زنی را می‌توان به‌عنوان فعالیت مشاهده‎گر مقتدری فهم کرد که در شهر چرخ می‌زند تا چیزهایی را پیدا کند که نگاه نافذش را در اشغال خود می‌گیرند، تا ازاین‌طریق هویت ناکاملش را کامل، وجود ناراضی‌اش را راضی و حسی از شجاعت را با حسی از زندگی جایگزین کند.» (نوولاتی، ۱۳۹۳) درمجموع می‌توان گفت فعالیت عمده‌ی پرسه‌زن قدم زدن، درنگ، نگریستن و تماشای مدرنیته از نقطه‌نظری انتقادی و اصلی‌ترین وظیفه‌ی او مشاهده‌ی شهر و تولید توصیف‌هایی است که برای جامعه در فهم و تفسیر شهر مفیدند. (همان) «هشت و چهل‌وچهار»، ازاین‌نظر نیز داستان یک پرسه‌زنی است. نویسنده درطول داستان ما را به فضاهای مختلفی می‌برد و آن‌ها را از دریچه‌‌ی نگاه شخصیت‌های داستان توصیف می‌کند. خیل عظیم فضاهای نام‌برده در رمان، از کافه‌نادری و لاله‌زار گرفته تا تجریش و عباس‌آباد، همگی پرسه‌زنی‌های شخصیت‌های داستان را دربرمی‌گیرند. درطول توصیف این مکان‌ها نویسنده خود را محدود به کالبد نکرده و در مورد رنگ‌‌وبوی آن‌ها نیز سخن می‌گوید؛ برای مثال مغازه‌ی نیاسان را با بوی همیشگی قهوه توصیف می‌کند.
اکثر توصیف‌های حاصل از پرسه‌زنی شخصیت‌ها و به‌ویژه شخصیت اصلی، در ارتباط با احساسات‌شان حاصل از تغییر این فضا‌ها و در یک کلام احساساتی نوستالژیک است. این احساسات باعث می‌شود گاه نیاسان از زمان حال گسسته شود و کاملاً در گذشته فرورود و ازآن‌جایی‌که به‌واسطه‌ی مکانِ مغازه‌اش، با پدربزرگ خود در اشتراک است، هنگام  فرورفتن در گذشته، به نقش پدربزرگ می‌رود. نویسنده در این سفر به گذشته نیز پرسه‌زنی را رها نکرده و این بار خواننده را به پرسه‌زنی در تهران قدیم می‌برد. اوج این پرسه‌زنی، در همان مکان‌های امروزی ولی در زمان قدیم، را می‌توان در ماجراهای بخش نهم داستان مشاهده کرد؛ اتفاق‌هایی که در چندین فضا و در بازه‌ی زمانی هشت سال رخ داده و ذهن خواننده را با پدر و پدربزرگ نیاسان درگیر می‌کند. در این‌جا با توصیف وقایعی در گذشته ولی در فضاهایی که برای خواننده‌ی امروزی نیز آشنا هستند، نویسنده از سطح بیان احساسات نوستالژیک نیاسان فراتر می‌رود و خواننده را هم درگیر همین احساسات می‌کند.
آنچه بازهم ساختار رمان را با زمان و مکان مرتبط می‌سازد، تکرار چندین و چندباره‌ی بسیاری از جمله‌هاست. گاه این جمله‌ها با فاصله از یکدیگر تکرار می‌شوند و گاه فصل جدید با جمله‌ی پایانی فصل قبل آغاز می‌شود؛ امری که باعث می‌شود خواننده درطول داستان ناگهان احساس آشنا بودن را با برخی عبارات داشته باشد؛ همچون پرسه‌زنی نیاسان در تهران که نشان می‌دهد باوجود تمامی دگرگونی‌ها و تغییرات حاصل از مدرن شدن، شهر همچنان فضایی قدیمی و آشنا برای نسل‌های متفاوت را داراست. هنوز عناصری در شهر هستند که از گزند تخریب و توسعه در امان مانده‌اند و مکان‌های مختلف شهر را به یکدیگر پیوند می‌دهند و تهران بودن تهران را یادآوری می‌کنند.
پرتاپ شدن به گذشته یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های «هشت و چهل‌وچهار» است که در بسیاری از بخش‌های داستان و عمدتاً با سفر به زمان پدربزرگ اتفاق می‌افتد؛ امری که به مکان‌های توصیف‌شده نیز ارتباط پیدا می‌کند. این توجه زمانی، در حقیقت، خواننده را متوجه دو تهران می‌کند: تهران دهه‌ی بیست که درآستانه‌ی مدرن شدن است و تهران دهه‌ی نود با تغییرات عمده‌‌ی حاصل از پذیرش مدرنیته. گرچه براساس روایت داستانْ پرتاپ شدن تنها منحصر به گذشته است، اما نویسنده بازیرکی پرتاپ شدن در گذشته را حاصل پرتاپ شدن به آینده در همان گذشته می‌داند. ارجاعات بینامتنی داستان به «مجمع دیوانگان» اثر عبدالحسین صنعتی‌زاده -که داستان آن نیز در حوالی سال نو اتفاق می‌افتد- برقراری گفت‌وگویی میان آرمان‌شهرخواهی و پرتاب به آینده‌ی گذشتگان با احساسات نوستالژیک و ارجاع به گذشته‌‌ی امروزی‌هاست.

۲-۳- سفر در زمان و رمان «مجمع دیوانگان»
تهران در آغاز قرن چهاردهم هجری‌شمسی و پس‌از انقلاب مشروطه، شهری در آستانه‌ی مدرنیته بود. انقلاب مشروطه که محصول آرمان‌خواهی جامعه‌‌ی ایرانی جهت پیشرفت و بهبود به تأسی از غرب و در یک کلام مدرن شدن بود، در فرهنگ ایران نیز بازتاب‌های مختلفی را به‌همراه داشت. دگرگونی ادب پارسی و ظهور نظم و نثر نو یکی از محصولات این نوگرایی است. رمان «مجمع دیوانگان» را نخستین رمان آرمان‌شهری ادب پارسی و از نخستین نمونه‌های سبک جدید و اسلوب نو در ادبیات ایران می‌دانند. (گنجوی، ۱۳۹۶) آرمان‌شهر را می‌توان طلب نو شدن در همه‌‌ی ابعاد دانست. از آغاز رنسانس و با انتشار کتاب «اتوپیا»ی توماس مور دگرگونی و نوگرایی همواره با تصور آرمان‌شهر همراه بوده است. فولادی‌نسب نیز با اشاره‌های بینامتنی به «مجمع دیوانگان»، توجه را به تهران درآستانه‌‌ی مدرن شدن جلب می‌کند. «مجمع دیوانگان» داستان سفر چندی از دیوانگان است که هنگام باخبر شدن از فرارسیدن سال نو تصمیم می‌گیرند موقتاً عاقل باشند تا بتوانند مثل دیگران سال نو را در آزادی جشن بگیرند. آن‌ها در نزدیکی شهر و در اطراف کلبه‌‌ی درویشی حلقه می‌زنند. درویش با مشاهده‌‌ی گروه دیوانگان از ترس بالای درخت می‌رود. در این هنگام پیرمردی از جمع دیوانگان که هیچ‌گاه سخن نمی‌گوید و ملقب به «پیر لال» است، شروع به حرف زدن می‌کند. او پس‌از دارالمجانین خواندن جهان و محبوس بودن عقل‌های بشری، به دیوانگان پیشنهاد می‌کند که با هیپنوتیزم به آینده سفر کنند و در ادامه آنان را به کشور خرد می‌برد و پیشرفت‌های دوهزار سال بعد را به آن‌ها نشان می‌دهد. تهرانی که در اوایل قرنْ سودای سفر به آینده را داشت، امروز براثر مدرنیته چهره‌اش کاملاً دگرگون شده. حالا شهروندان این شهر با مشاهده‌ی تغییرات رخ داده، حسرت و درد گذشته را دارند و این بار در همان آغاز سال نو به گذشته پرتاب می‌شوند. فولادی‌نسب به‌این‌وسیله شرایط امروزی شهر را با گذشته‌ی آن پیوند داده و سفر در زمان را رفت‌وبرگشتی دانسته است. تهران امروز حاصل آرمان‌خواهی تهران دیروز و تهران گذشته، امروز در ذهن ما زنده و جاری است. آرمان‌شهر عبدالحسین صنعتی‌زاده این بار به مرز‌های ویران‌شهر نزدیک شده و در اثر فولادی‌نسب بازتاب یافته است. ارتباطات زمانی داستان با این نکته که اردشیر، دوست نیاسان، در حال نوشتن داستانی درباره‌ی بیست‌وچهار ساعت از زندگی مردی است که مشابه خود داستان «هشت و چهل‌وچهار» است، تقویت می‌شود. و همین اردشیر است که پای داستان «مجمع دیوانگان» را به کتاب باز می‌کند.

۳-۳- شهر و شخصیت‌ها
شخصیت‌های داستان را می‌توان ازنظر مکانی و زمانی به دسته‌های گوناگون تقسیم کرد؛ ازنظر زمانی پدربزرگ و مادربزرگ نیاسان و معشوقه‌ی لهستانی پدربزرگ، ناتالیا، نسل اول شخصیت‌های داستان هستند. از نسل دوم که پدر و مادر نیاسان و پدر و مادر واهه باشند، سخنی به‌میان نیامده و نسل سوم شخصیت‌های داستان نیاسان، دوستانش، واهه و اردشیر، همسران آن‌ها ماریا و گلنار و دختری به نام بدر هستند. داستان در گفت‌وگوی میان نیاسان با هم‌نسلانش و نیاسان با نسل اول می‌گذرد. درعین‌حال نیاسان به‌واسطه‌ی حضور بدر در داستان با پدربزرگ خود ارتباطی دوباره می‌یابد و به‌این‌وسیله نامش به‌طور کامل معنا پیدا می‌کند: به‌سان نیاکان. نیاسانِ همزمان با این‌که نویسنده به روش‌های مختلف، درگیری او را با زمان به خواننده یادآوری می‌کند، و باوجود زندگی تنها و ازاین‌جهت مدرنی که دارد، کماکان چهره‌ی انسانی شرقی را نیز داراست. در شیوه‌ی نگرش شرقی به جهان، ثبات و تغییرناپذیری اصالت داشته و به آنچه راه و رسم پدران بوده، ارزش گذاشته می‌شود. (آشوری، ۱۳۷۷) نویسنده با آوردن شخصیت بدر به داستان، یک بار دیگر ریشه‌ی تحولات امروز را در تحولات گذشته دانسته است؛ تمایل پدربزرگ به زن لهستانی این بار تمایل نوه‌های آن‌ها به یکدیگر است؛ آنچه تغیر یافته مکان‌های آشنایی آن‌هاست. اگر برای پدربزرگ لاله‌زار، کافه‌پارس و پارک شهر یادآور معشوق و قول‌وقرار‌های‌شان بود و با رفتن ناتالیا بساط ساعت‌فروشی لاله‌زار به انقلاب منتقل شد، این بار انقلاب و شلوغی‌های شب‌عید امیرآباد و پارک‌وی یادآور اولین دیدار نیاسان با بدر است. مرکز شهر درطی سه نسل تغییر کرده و رو به‌سمت شمال شهر آورده است.
جغرافیای مکانی شخصیت‌ها را نیز می‌توان به چند دسته تقسیم کرد: مکان کار واهه و پدرش در خیابان منوچهری، مکان نخست ساعت‌فروشی زمانی در لاله‌زار، مکان ساعت‌فروشی پدربزرگ، پدر و نیاسان در خیابان انقلاب، خانه‌ی اردشیر در حوالی پل سیدخندان و خانه‌ی نیاسان در حوالی خیابان بهار. شخصیت‌های رمان گرچه ویژگی‌های انسان مدرن و دهه‌ی نود تهران را دارند، اما روابط‌شان در بستر شهر کهن شکل گرفته؛ به‌ویژه دوستی واهه و نیاسان که به‌واسطه‌ی پدرشان بوده است. «واهه سه سالی از نیاسان بزرگ‌تر است. پدرهای‌شان کم‌وبیش همکار بودند. پدر نیاسان در انقلاب ساعت‌سازی داشت و پدر واهه در منوچهری عتیقه‌فروشی. دست‌کم هفته‌ای یک بعدازظهر، یکی‌شان می‌رفت مغازه‌‌ی آن یکی. توی این دیدوبازدیدهای هفتگی، واهه و نیاسان هم همیشه همراه پدرهای‌شان بودند؛ هرچند توی مغازه نمی‌ماندند و می‌رفتند دنبال آتش سوزاندن. حالا پدرها هردو مرده بودند…» (فولادی‌نسب، ۱۳۹۵) در همین بستر است که دوستی نیاسان با واهه شکل می‌گیرد. «…واهه بهترین هم‌بازی‌اش بود. بی‌خیالِ جنگی که صدها کیلومتر آن‌طرف‌تر در جریان بود و هنوز پای موشک‌بارانش به تهران باز نشده بود، با واهه توی کوچه‌پس‌کوچه‌های منوچهری و کوشک و لاله‌زار آتش می‌سوزاندند…» (همان)
نیاسان پسری است متولد سال‌های نخست پس‌ازانقلاب و همان‌طورکه از نامش پیداست، مانند نیاکان خود ساعت‌فروش و ساعت‌ساز است. نیاسان درطول داستان چهره‌‌ی فردی را دارد که زندگی تنها و منفردی را می‌گذراند. ازطرفی مجرد معرفی می‌شود، درحالی‌که در تمام قسمت‌های داستان که در بیمارستان می‌گذرد، زنی همراه اوست؛ زنی که ویژگی‌های بدر را دارد، ولی نامی از او برده نمی‌شود. نیاسان در تهران مدرن زندگی می‌کند، بااین‌وجود به‌واسطه‌ی شغل اجدادی، محل کار، دوستش واهه و مهم‌تر از همه، بدر دائما با گذشته ارتباط در ارتباط است. قاب عکس پدربزرگ در ساعت‌فروشی، ساعت هریتیج یادگاری او در مغازه و ساعت و خاطرات بدر همگی نیاسان را به گذشته پرتاب می‌کنند. حتی ساعت تلفن همراه او شبیه ساعت‌های قدیمی زنگ می‌زند. «…تنها همان یازده ضربه‌ای که موبایل نیاسان نواخت، می‌توانست گفت‌وگوی‌شان را قطع کند؛ یازده بیب کوتاه که یازده ثانیه طول کشید…» (همان) پرتاب به گذشته‌‌ی نیاسان از جنس احساسات نوستالژیک انسانی مدرن است. اما آنچه پیوند حال و گذشته را در داستان پررنگ می‌کند حضور بدر است.
بدر ساعتی را با خود به‌همراه دارد که مشخصاتش مشابه ساعت معشوقه‌‌ی لهستانی پدربزرگ است. به‌کمک این ساعت پدربزرگ و نیاسان در موقعیت مشابهی قرار می‌گیرند: هردو زنی را اولین بار به‌بهانه‌‌ی تعمیر ساعت در مغازه‌ی خود می‌بینند. آشنایی پدربزرگ با زن لهستانی، آستانه‌ی رویارویی ایران -در میانه‌ی جنگ‌جهانی دوم- با دیگری است؛ مهاجرت لهستانی‌ها به تهران شاید اولین حضور جدی غیرایرانیان برای زندگی در ایران باشد. رابطه‌‌ی پدربزرگ با این زن به‌نتیجه نمی‌رسد. ایران درآستانه‌ی مدرنیته نمی‌تواند به‌راحتی دیگری را بپذیرد و درنهایت پدربزرگ با مادربزرگ و احتمالاً به روشی سنتی ازدواج می‌کند. اما بدر که ساعت مادربزرگ لهستانی‌اش را به‌یادگار دارد و با او زندگی می‌کرده، این بار با راحتی بیشتری با نیاسان ارتباط برقرار می‌کند. آن‌ها انسان‌های دوران مدرن هستند و روابط آن‌ها نیز در چارچوب تهران مدرن معنا پیدا می‌کند.
احساسات نوستالژیک نیاسان تنها خاطره‌ای از گذشته نیست، او بار‌ها با گذشته وارد گفت‌وگو نیز می‌شود: «گوش‌ها و چشم‌های نیاسان دنبال صدا این‌سو و آن‌سو گشتند و بالأخره رسیدند به پدربزرگْ توی قاب. دست‌ها را زد زیر چانه و خیره به عکس گفت: « خوب شنگولی واسه خودت.»… ]پدربزرگ[… با همان دهان بسته گفت: «شنگول که هستم بابا…» گردنش را به چپ و راست گرداند. «آخیش… یه چیکه آب بده من که دارم هلاک می‌شم.» (همان) این احساسات نوستالژیک از جنس تفاخر به گذشته نیز نیست. «…اصلاً همین شد که دوتا عکسی را که خود آن‌ها -پدربزرگ و پدر- خیلی دوست داشتند داد بزرگ کردند، قاب گرفت و زد به دیوارِ جلوِ چشمش. او برای ازبین بردن عذاب‌وجدانش این کار را کرده بود، اما حالا هرکس وارد مغازه می‌شد، خیال می‌کرد نیاسان دارد به تاریخ‌دار بودن مغازه‌اش تفاخر می‌کند، یا فکر می‌کرد این آدم چقدر متشکرِ گذشتگانش است… آن‌موقع نیاسان فقط کمی شرمنده بود از این‌که یک پاک‌کن برداشته بود و همه‌‌ی خاطره‌های پدربزرگ و پدر را از مغازه پاک کرده بود، اما حالا دیگر همان‌قدر هم شرمنده نبود.» (همان) آنچه بیش‌از همه‌چیز نیاسان را به ارتباط با گذشته وا می‌دارد و باعث ایجاد احساسات نوستالژیک در او می‌شود، پرسه‌زنی است؛ پرسه‌زنی که برنامه‌ی او برای گذراندن روز پایانی سال نیز بوده، نیاسان را با فضاهای شهری خاصی پیوند می‌دهد و به‌نحوی در داستان هویت او را برای ما مشخص می‌کند.

۴-۳- فضاهای شهری
فضاهای شهری‌ای که در داستان معرفی شده‌اند و شخصیت‌های داستان در آن‌ها شناخته می‌شوند و حضور بیشترشان در داستان حاصل پرسه‌زنی‌های نیاسان است، محدود به منطقه‌‌ی خاصی از شهر نیستند. جز این، آنچه در همه‌ی این فضاها مشترک است، تاریخی بودن آن‌هاست. در جغرافیای مکانی داستانْ خبری از مناطق نوساز تهران نیست، همه‌ی مکان‌ها پیشینه‌ای تاریخی دارند، که ممکن است به تهران قاجاری برگردد یا مربوط باشد به تهران دوره‌‌ی پهلوی. اگر به جغرافیای مکانی پدربزرگ نیاسان رجوع کنیم سنگلج، لاله‌زار و انقلاب در آن حضور پررنگی دارند.

محله‌ی سنگلج
محله‌ای است که پدربزرگ کودکی خود را در آن گذرانده و حالا هم که به‌خاطر مرگ پدرش نمی‌تواند به دانشگاه برود و مجبور است در لاله‌زار کار کند، هنوز ساکن آن است.

لاله‌زار
خیابان لاله‌زار حضور پررنگی در داستان دارد. نخستین مغازه‌ی پدربزرگ در این خیابان بوده. در جای‌جای داستان توصیف‌های مختلفی از زمان‌های مختلف این خیابان ارائه می‌شود: «…غروب یک روز فروردین ۱۳۲۱؛ …کم‌کمک مغازه‌ها چراغ‌های‌شان را روشن می‌کردند. تابلو‌های نئون بازیگوشانه روشن‌وخاموش می‌شدند. صدای موسیقی و آواز از کافه‌ها و مغازه‌ها می‌ریخت بیرون. برای لاله‌زار مهم نبود که دنیا درگیر جنگی جهان‌گیر است. برای لاله‌زار مهم نبود کشور اشغال شده… این‌ها برای لاله‌زار مهم نبود. او زندگی خودش را داشت…» (همان) این مرحله از حیات لاله‌زار که مصادف با آغاز کار پدربزرگ نیز هست، نشان از رونق و تازگی لاله‌زار دارد. در این برهه‌ی زمانی است که پدربزرگ هر روز از سنگلج تا لاله‌زار را برای رسیدن از خانه به محل کار پیاده‌روی می‌کند. در این لاله‌زار، مرد‌ها و زن‌های شیک‌پوش زیر نئون‌ها و چراغ‌های گازی قدم می‌زنند و درشکه‌های دواسبه اعیان و اشراف را به مهمانی می‌برند و صدای موسیقی همه‌جا شنیده می‌شود. این لاله‌زار فضای رویداد است و  در آن احمد، پدربزرگ نیاسان، عاشق ناتالیا می‌شود. اما کمی بعد -در پایان همان سال عاشقی- ساعت‌سازی زمانی از لاله‌زار به جایی نوساز در تهران منتقل می‌شود. این زمان مصادف با آغاز حکومت محمدرضا پهلوی است و ضرباهنگ رشد تهران و مهاجرت‌های درون‌شهری. «…سال بیست‌ویک -وقتی دیگر رضاشاهی در کار نبود و فروغی و سهیلی و قوام به‌جای محمدرضای جوان با قوای روس و انگلیس مذاکره می‌کردند و امنیت را با استقلال تاخت می‌زدند- پدربزرگ مغازه‌اش را از لاله‌زار آورد این‌جا؛ شمالی‌ترین خیابان شهر…» (همان)
مرحله‌ی دوم توصیف لاله‌زار مربوط به دهه‌ی نود و پرسه‌زنی‌های نیاسان است: «…آن شب به‌سرش زده بود لاله‌زار پیاده شود و برود سری به مغازه‌‌ی قدیمی پدربزرگ بزند. شب زمستانی سردی بود. هیچ‌کس توی لاله‌زار نبود؛ انگارنه‌انگار که درست وسط پایتخت قرار دارد. حتی از سگ‌ها و گربه‌ها و موش‌های ولگرد هم خبری نبود؛ انگار روی لاله‌زارِ بی‌لاله گرد مرگ پاشیده بودند. چراغ‌های خیابان یکی‌درمیان دوتادرمیان سوخته بودند و به خلوتی، رنگ وهم می‌زدند. ساختمان‌های قدیمی در سکوت و تاریکی فرورفته بودند. لابد حسرت روزگاری را می‌خوردند که لاله‌زار زنده‌ترین و زیباترین خیابان شهر بود؛ چیزی شبیه یک صحنه‌‌ی بزرگ تئاتر…» (همان) این بار لاله‌زار آرمانی دیگر رونق سابق را ندارد. دیگر فضای رویداد نیست و به ویرانه تبدیل شده است: «نیاسان از کنار کوچه‌‌ی باریکی رد می‌شد که صدایی به‌گوشش خورده بود؛ ناله‌ی زنی. نگران شده بود. فکر کرده بود شاید توی این تاریکی و سرما زن نیاز به کمک داشته باشد. فکر کرده بود ممکن است کسی یا کسانی مزاحمش شده باشند. رفته بود توی کوچه. هر قدمی که برمی‌داشت، صداها بلندتر می‌شدند؛ و نه واضح‌تر. رسیده بود به درگاه فرورفته‌‌ی ورودی ساختمانی قدیمی. یک زن و دو مرد را دیده بود که فرورفته بودند توی خودشان. یکی از مردها داشت چرت می‌زد. زن داشت تزریق می‌کرد. مرد دیگر مثلاً داشت کشیک می‌داد، اما حال‌وروزش خراب‌تر از آن بود که بتواند با دیدن نیاسان واکنشی نشان بدهد یا حتی کوچک‌ترین تکانی بخورد. نیاسان خشک شده بود سر جایش. کشیک لال شده بود. زن سرش را بلند کرده بود و با چشم‌های سیاهش خیره شده بود به نیاسان. موهایش ریخته بود توی صورتش. هیچ حرفی میان‌شان ردوبدل نشده بود…» (همان) این چهره‌‌ی لاله‌زار نه‌تنها زیبا و زنده نیست، بلکه فضای ویران‌شهری است؛ تاحدی‌که نیاسان را از دیدن مغازه‌‌ی پدربزرگ خود منصرف می‌کند.
فضای شهری لاله‌زار تغییرات گوناگونی کرده و مشاغل و ساختمان‌های آن دگرگون شده‌اند و دیگر اثری از ساعت‌سازی زمانی نیز باقی نمانده است: «توی لاله‌زار نه خبری از لاله بود، نه اثری از زن و مردهای شیک‌پوش پرسه‌زن و درشکه‌های دواسبه‌‌ی اعیانی. صدای موسیقی و آواز هم که سال‌ها بود در تمام شهر خفه شده بود. لاله‌زار حالا در اشغال الکتریکی‌ها و موتوری‌ها بود، و پر از چیزهایی که دیگر وجود نداشتند؛ گراندهتلی که آنچه ازش باقی مانده بود، حتی ارزشش را نداشت که نام سایه‌‌ی گراندهتل را به‌خودش بگیرد، و ساعت‌سازی زمانی‌ای که جایش را ساختمانی نوساز گرفته بود…» (همان) تنها چند اثر است که لاله‌زار قدیم را یادآوری می‌کند: «…فرشته‌‌ی سردر ورودی تئاتر پارس از معدود چیزهایی بود که هنوز ایستاده بود سر جایش و از آن بالا به مردمی نگاه می‌کرد که بی‌اعتنا از زیر پاهایش رد می‌شدند… لاله‌زار به سرزمینی اشغال‌شده می‌مانست که هنوز یادگارهایی از گذشته‌‌ی باشکوهش حفظ کرده بود…» (همان)

کافه‌پارس
کافه‌پارس جایی است که پدربزرگ با ناتالیا قرار می‌گذارد؛ کافه‌ای در خیالان لاله‌زار، که در سال ۱۳۲۱ بسیار رونق داشته و هیچ میزی در آن خالی نبوده و همهمهْ سالن آن را پر کرده بوده. از این کافه در زمان نیاسان چیزی جز یک کالبد فیزیکی باقی نمانده که آن هم از معدود یادگار‌های لاله‌زار قدیم است: «…کافه‌پارس هم سرپا بود، گرچه سال‌ها بود کار نمی‌کرد.» (همان)

پارک شهر
پارک شهرِ ۱۳۲۱ مکانی است که عاشق‌ها در آن قرار می‌گذارند. احمد و ناتالیا نیز در آن با یکدیگر دیدار دارند و صحبت‌های عاشقانه می‌کنند.

امیرآباد
امیرآباد منطقه‌ای است که خانه‌ی اعیانی سرهنگ در آن قرار دارد. پدربزرگ ساعت قدی آونگ‌دار هریتیج را از این خانه می‌خرد. امیرآباد در آن زمان محله‌ای نوساز بوده، اما در زمان نیاسان بخشی از حافظه‌‌ی شهر شده است: «بدر میدان انقلاب را دور زد و پیچید توی امیرآباد شمالی. روی تابلوِ سر خیابان نوشته بودند کارگر شمالی، اما هنوز هم خیلی از مردم همان نام قدیمی‌ای می‌گفتند؛ امیرآباد شمالی…» (همان) امیرآباد جایی است که پدربزرگ به‌یاد ناتالیا ساعت هریتیج را خریده بوده و این بار نیاسان نیز با نوه‌ی ناتالیا در همان خیابان در حال گفت‌وگوست. و این‌جاست که راوی تغییر نام خیابان‌ها را بی‌اعتنایی به تبدیل شدن آن‌ها به خاطره‌ی نسل‌ها می‌داند: «…توی همه‌‌ی این صدواندی سالی که از پوست انداختن ایران و ورودش به زندگی مدرن می‌گذشت، نام‌ها مدام تغییر کرده بودند؛ انگارنه‌انگار که مردم با کوچه‌ها و خیابان‌ها و میدان‌های شهر زندگی می‌کنند، خاطره می‌سازند، دل می‌دهند، دل می‌گیرند. آدم چطور می‌تواند غزل‌های عاشقانه‌اش را برای نام دیگری بخواند؟ چطور می‌تواند خاطره‌هایش را با نام دیگری مرور کند؟» (همان) اما امیرآباد و مناطق اطراف آن، برخلاف لاله‌زار، تاحدی رونق خود را حفظ کرده‌اند و هنوز شور و زندگی جاری در آن‌ها شهروندان را به‌وجد می‌آورد: «پیاده‌روهای دو طرف امیرآباد قرق دست‌فروش‌ها بود و بالای هر بساطی کلی آدم جمع شده بود. بدر پیچید توی نصرت. این یکی خلوت‌تر بود؛ کمی خلوت‌تر… دو‌سه تقاطع فرعی را رد کردند و ایستادند پشت چراغ قرمز توحید. حاجی‌فیروزی لابه‌لای ماشین‌ها می‌رقصید و می‌خواند. بدر گفت: «این زندگی، این شور، آدمو به‌وجد می‌آره.»» (همان)

شاه‌رضا (انقلاب)
خیابان شاه‌رضا جایی است که پدربزرگ مغازه‌‌ی خود را به آن‌جا انتقال می‌دهد؛ خیابانی تازه‌تأسیس که آن زمان شمال شهر محسوب می‌شده: «به خیابان نگاه کرد؛ خیابان انقلاب. ساعت‌سازی زمانی از قدیمی‌ترین مغازه‌های آن خیابان بود. زمان رضاشاه حصار قدیمی و دروازه‌های دور شهر را خراب کردند، خندق شمال شهر را پُر کردند و روی ردش این خیابان را ساختند که آن روزها اسمش شاه‌رضا بود…»؛ (همان) شاه‌رضایی که در آن نه خبری از درشکه بود و نه خبری از ماشین؛ شاه‌رضایی که هفتاد سال بعد، دارای خط‌ویژه‌ی اتوبوس، پمپ بنزین و سینما و کافه‌قنادی شده بود؛ مکان‌هایی که هرکدام حالا از قدمت زیادی برخوردار هستند.
خیابان انقلاب برای نیاسان محل کار است و به‌همین‌دلیل بسیاری از فضاهای آن یادآور خاطرات مختلف اوست: «…بساط مایا بساط پروپیمانی بود. کتابی نبود که دو‌سه روزه نتواند جور کند. اردشیر و گلنار مشتری‌های ثابتش بودند، نیاسان مشتری گاه‌گاهی‌اش. اصلِ کتابی را هم اگر نمی‌توانست گیر بیاورد، نسخه‌‌ی افستش را تحویل آدم می‌داد. نه توی کارش نبود. تنها هم نبود. تا میدان انقلاب که می‌رفتی، سی‌چهل‌تایی از همکارهایش را می‌دیدی.» (همان) انقلاب برای نیاسان خیابانی است که او را به قسمت‌های مختلف شهر متصل می‌کند؛ لاله‌زار، امیرآباد، پیچ‌شمیران و خیابان بهار همگی از خیابان انقلاب عبور می‌کنند و نیاسان برای رفتن به آن‌ها و حتی رفتن به منوچهری و تجریش نیز به‌نحوی با انقلاب در ارتباط است. گویی خیابان تازه‌تأسیس تهران قدیم و خیابان مرکز شهر تهران امروزی، نقطه‌ی اتصال گذشته با حال است و شمال و جنوب شهر را برای نیاسان به یکدیگر مرتبط می‌کند: «…در همان روزهایی که نیاسان مشغول تغییر سروشکل مغازه بود- یک بار نجارها تا دیروقت مانده بودند و او هم مجبور شده بود بماند. حدود یازدهِ شب از مغازه آمده بود بیرون. همان جلوِ در سوار تاکسی شده بود برای پیچ‌شمیران؛ پیچ‌شمیرانی که روزگاری خروجی شهر برای ییلاق خوش آب‌وهوای پای کوه‌های شمالی بود، حالا افتاده بود وسط شهر و كثافت و دود از سرورویش بالا می‌رفت. نیاسان همیشه می‌گفت پیچ‌شمیران، اما نرسیده به آن، سر بهار پیاده می‌شد…» (همان)
گرچه انقلاب خیابانی نیست که زندگی شبانه داشته باشد، اما در شب‌های آخرسال رنگ‌وبوی دیگری به‌خود گرفته و زندگی در آن جاری می‌شود: «…انقلاب شلوغ بود. پیاده‌رو هم همین‌طور. سایه‌های کشیده‌‌ی سرخ جلوتر از آن‌ها می‌رفتند زیر پای آدم‌هایی که از روبه‌رو می‌آمدند. بدر ساعت را دودستی روی سینه‌اش گرفته بود. بوی شیرینی پیچیده بود توی پیاده‌رو. قنادی‌ فرانسه پر از آدم‌هایی بود که آمده بودند خرید شیرینی سال‌نو. درِ قنادی را بسته بودند و هرکس که بیرون می‌رفت، یک نفر را به‌جایش راه می‌دادند تو…» (همان) «انقلاب شلوغ بود. این شب آخرسال از معدود شب‌هایی بود که تهران زندگی شبانه داشت؛ یک زندگی شبانه‌‌ی آکنده از زیبایی و رنگ، یک زندگی شبانه‌‌ی آکنده از نور و شور. شب‌های دیگر سال این‌طوری نبود. معمولاً این طوری نبود. شهر دچار شب‌مرگی می‌شد…» (همان)
فضاهای شهری دیگری که نیاسان با پرسه‌زنی خود آن‌ها را معرفی می‌کند نیز جغرافیای مختلفی دارند. برخی از آن‌ها مرتبط با کودکی و خاطرات خانوادگی او هستند و بعضی‌شان فضاهایی مرتبط با دوستان نیاسان. این فضاها از تهران قدیم تا تجریش را دربرمی‌گیرند.

منوچهری
منوچهری خیابانی است که برای نیاسان به‌دلیل دوستی پدرش با پدر واهه، خاطره‌انگیز است و ازآن‌جایی‌که هنوز واهه در همان خیابان مغازه‌ی عتیقه‌فروشی پدرش را دارد، نیاسان هنوز به این خیابان رفت‌وآمد می‌کند و شاهد تغییرات آن از کودکی تا حال بوده است: «…پدر نیاسان در انقلاب ساعت‌سازی داشت و پدر واهه در منوچهری عتیقه‌فروشی. دست‌کم هفته‌ای یک بعدازظهر، یکی‌شان می‌رفت مغازه‌‌ی آن یکی. توی این دیدوبازدیدهای هفتگی، واهه و نیاسان هم همیشه همراه پدرهای‌شان بودند؛ هرچند توی مغازه نمی‌ماندند و می‌رفتند دنبال آتش سوزاندن.» (همان) گرچه منوچهری با دگرگونی همراه بوده و به‌قول راوی، زامبی‌ها به آن نیز رحم نکرده‌اند، اما این دگرگونی‌ها باعث ازبین رفتن کامل هویت آن نشده و منوچهری هنوز برای مردمانش دوست‌داشتنی است: «]منوچهری[ دیگر آن منوچهری بچگی‌هایش نبود، اما نیاسان هنوز دوستش داشت. آن سال‌ها این خیابان راسته‌‌ی عتیقه‌فروش‌ها بود و برای خودش یک‌پا موزه‌‌ی تاریخ معاصر. مغازه‌هایش از هر دوره‌ای یادگاری داشتند؛ از عصر قاجار قلیان و قوری و سرویس‌های فرانسوی، از دوران رضاشاه رولوور و تپانچه، و از دوره‌‌ی محمدرضا مدال‌های امرای ارتش و سکه‌‌های یادبود. در سال‌‌هایی که هیچ‌چیز سر جای خودش نبود، توی منوچهری هم کم‌کم سروکله‌‌ی زامبی‌‌ها پیدا شده بود. اول کیف و چمدان فروش‌‌ها آمده بودند و به یک چشم‌به‎هم‌زدن تمام شرق خیابان را گرفته بودند. بعد نوبت به آرایشی‌فروش‌‌ها رسیده بود که تیز کرده بودند برای غرب منوچهری. حالا دیگر این‌سمت خیابان هم مثل د‌هانی که دندان‌‌هایش یکی‌درمیان دوتادرمیان ریخته باشند، عتیقه‌فروش‌‌ها جای‌شان را داده بودند به آرایشی‌فروش‌‌ها.» (همان)
منوچهری به‌واسطه‌ی مغازه‌ی واهه هنوز چیزهایی کاملاً ثابت از کودکی نیاسان تا به امروز را در خود دارد؛ در دولنگه و آینه‌ی درداری که نه پدر واهه آن را فروخته بوده و نه واهه، ازجمله مواردی هستند که باعث می‌شود نیاسان هنوز منوچهری را دوست داشته باشد. این ازدست نرفتنِ بخشی از گذشته، خود دلیل دیگری است برای آن‌که کمتر در داستانْ منوچهری فضایی حسرت‌بار و ویران‌شده تصویر شود و کمتر وارد احساسات نوستالژیک نیاسان شود.

فردوسی
فردوسی خیابانی است که انقلاب و محل کار نیاسان را به منوچهری و محل کار واهه متصل می‌کند و به‌همین‌جهت در گشت‌وگذار نیاکان حضور دارد؛ خیابانی که در روز پایان سال، عرصه‌ی بازار مکاره‌ی دلارفروش‌ها می‌شود.

 محل زندگی نیاسان
راوی وصف محل زندگی نیاسان را با عناصر ثابت و همیشگی آن آغاز می‌کند: بوی غذای دائمی خانه‌ی یغمایی‌ها و دوج قدیمی و آفتاب‌خورده‌‌ی صائب‌ها. در روز‌های آخرسال اما به‌واسطه‌ی خلوت‌تر شدن تهران و مسافرت برون‌شهری شهروندان آن، این عناصر و فضاهای ثابت شرایطی متفاوت به‌خود می‌گیرند. در این زمان است که مهاجر بودن بخش قابل‌توجهی از جمعیت تهران نمایان می‌شود؛ گویی تهران در نبود افراد تازه‌وارد، زیباتر و دل‌نشین‌تر است و بیشتر چهره‌‌ی کهن و جذاب خود را می‌نمایاند: «رفت توی بهار شمالی. خلوت‌تر از روزهای عادی بود. از دیروز پریروز کم‌کمک شهر شروع کرده بود به خلوت شدن. عید که می‌شد، انگار تهرانی‌ها یادشان می‌آمد از شهرشان متنفرند. مثل پرنده‌هایی که مدت‌ها توی قفس اسیر بوده باشند و ناگهان در را برای‌شان باز کرده باشی، عجله داشتند زودتر از شهر بزنند بیرون… هرچه باشد توی تهران، تهرانی‌زاده‌‌ی تهرانی‌زاده‌‌ی تهرانی‌زاده به‌ندرت پیدا می‌شد. پدربزرگ می‌گفت «خاک تهران دامن‌گیره، کسی که اومد توش دیگه به‌این‌راحتیا نمی‌تونه ازش دل بکنه.» تهران همان لکاته‌‌ی دل‌نشین بود که پدر خیلی‌ها را درآورده و خاکسترنشین‌شان کرده بود؛ عروس هزارشوهر، عجوزه‌‌ی دل‌ربا. توی روزهای آخرسال، تهران خلوت می‌شد و خیابان‌ها و درخت‌ها و ساختمان‌هایش شروع می‌کردند به نفس کشیدن. زیر آفتاب اسفند، خاکستری‌ها ته‌رنگی از سبز و آبی به‌خود می‌گرفتند و زرشکی‌های چرک‌مرد شروع می‌کردند به برق زدن.» (همان)
بااین‌وجود بخشی از شهر به‌واسطه‌ی خرید شب‌عید شلوغ‌تر از وقت‌های دیگر می‌شود: «نیاسان پیچید توی کوچه‌ای. این‌یکی را تا ته می‌رفت، می‌رسید به میدان هفت‌تیر، بیست‌وپنج شهریور سابق. کوچه‌‌ی کم‌عرضی بود. پیاده‌رو نداشت… هرچه به میدان هفت‌تیر نزدیک‌تر می‌شد، سروصدای میدان و زندگی‌ای که در آن جریان داشت بلندتر می‌شد… شلوغ بود؛ حتی شلوغ‌تر از روزهای دیگر. سرتاسر هفت‌تیر بورس مانتوفروشی‌ها بود و عید مانتوفروشی‌ها فردا نبود، همین امروز بود. نیمی از پیاده‌رو در اشغال دست‌فروش‌ها بود و نیم دیگرش در اختیار عابرانی که آمده بودند برای خرید. مردم جلوِ بعضی از مغازه‌ها صف بسته بودند. درِ مغازه‌ها بسته بود و قراولی هم ایستاده بود کنارش…» (همان)

مترو
متروِ هفت‌تیر و خط یکْ مسیری است که تهران قدیم را به قسمت‌های جدیدتر آن و درنهایت به تجریش متصل می‌کند. در مترو است که محل زندگی نیاسان با بازار و کاخ گلستان و درنهایت با گورستان پیوند می‌خورد. مترو و دست‌فروش‌هایش که تقویم سال‌نو می‌فروشند، یکی دیگر از قسمت‌های داستان است که حال را با گذشته و گذشته را به آینده مربوط می‌کند. در مترو است که نیاسان صفحه‌هایی از «مجمع دیوانگان» را می‌خواند، که در آن روزنامه‌فروش روزنامه را همراه با تقویم سال‌نو می‌فروشد. و این‌گونه سفر در مکان با مترو به سفر در زمان نیز تبدیل می‌شود.

گورستان
سفر از مکانی به مکان دیگر با مترو به‌واسطه‌ی پیوند با گورستان و دیدار گذشتگان به‌نحوی دیگر سفر در زمان هم هست و مترو راهی می‌شود برای آغاز پرسه‌زنی‌های نیاسان و رسیدن او به گورستان: «می‌توانست با مترو برود؛ مگر نه این‌که همیشه روز آخر‌سال می‌رفت شهرگردی؟ می‌توانست شهرگردی امسال را با گورستان شروع کند. هرچه باشد، چنین روزی گورستان هر شهری در ایران یکی از زنده‌ترین جاهای آن است. مردم گل و شیرینی می‌گیرند و می‌روند دیدار عزیزهای‌شان؛ سنگ قبرهای‌شان را با آب و گلاب می‌شویند، گپی می‌زنند، درددلی می‌کنند، حالی می‌کنند، بعضی‌ها حتی اشکی می‌ریزند. دل‌شان که باز شد، برمی‌گردند شهر به استقبال عمونوروز.» (همان)
گورستان علاوه‌بر این‌که نیاسان را به قبر پدر و مادر خود می‌رساند، یادآور گورستانی دیگر نیز هست؛ گورستان دولاب. گورستان دولاب را نیاسان با پدربزرگ خود و برای یافتن قبر ناتالیا دیده بوده. این گورستان که قبر لهستانی‌های تبعیدشده نیز در آن قرار دارد، به‌خاطر آن‌که سال‌هاست کمتر کسی را در آن دفن می‌کنند، چهره‌ای متفاوت از گورستان بهشت زهرا دارد: «…مرده‌های گورستان دولاب راستی‌راستی مرده بودند.» (همان)
در بازگشت از گورستان بار دیگر شهر چهره‌‌ی مأیوس‌کننده‌‌ی خود را نشان می‌دهد. مترو این بار خلوت‌تر است: «…مسیر گورستان به شهر همیشه خلوت‌تر از مسیر شهر به گورستان است…» (همان) سفر با مترو بار دیگر نیاسان را به فضاهای شهری گذشته می‌رساند؛ این بار پرسه‌زنی در محدوده‌‌ی میدان توپ‌خانه، خیابان ناصرخسرو، بازار و کاخ گلستان دنبال می‌شود: «…به هر سختی‌ای بود از میان جمعیت راه باز کرد و از ترن خارج شد. جمعیت روی سکو موج می‌زد؛ انگارنه‌انگار که ترنی همین الان تمام مسافرها را با خودش برده بود. یک نفر بهش تنه زد و رفت. سکندری خورد. سرش گیج رفت. هنوز منگِ خواب بود. قلبش تند می‌زد. به ستونی تکیه داد و چند ثانیه‌ای ایستاد. نفس عمیقی کشید. آن‌جا بیشتر  از آن‌که شبیه یک ایستگاه مترو باشد، به مسجد می‌مانست یا مدرسه‌‌ی دروس دینی. مردم باشتاب از کنار هم می‌گذشتند. کسی کسی را نمی‌دید.» (همان)

میدان توپ‌خانه
در خروج از ایستگاه متروِ توپ‌خانه است که این میدان کهن‌سال تغییرات خود را درطول زمان با صدای رسا اعلام می‌کند؛ تغییراتی که حتی برای افرادی که گذشته‌‌ی آن را ندیده‌اند، قابل لمس و شناسایی است: «بیرون ایستگاه آسمانْ آبی بود و هوا خنک. آفتابِ آخر اسفند پهن شده بود روی ساختمان مخابرات، و ساختمان مخابرات قرص‌ومحکم سر جای خودش ایستاده بود. معلوم بود خیال ندارد به‌این‌زودی‌ها دست از سر میدان و مردم بخت‌برگشته‌ای که هر روز چشم‌شان بهش می‌افتاد، بردارد. اردشیر اسمش را گذاشته بود دیکتاتور میدان توپ‌خانه؛ دیکتاتوری که بی‌اعتنا به تاریخ، بی‌اعتنا به مردم، و بی‌اعتنا به فرهنگ، با آن هیکل سنگین سال‌ها بود برای خودش کنار میدان جا خوش کرده بود و این‌که دیگران درباره‌اش چه فکر می‌کنند، برایش هیچ اهمیتی نداشت.» (همان) ساختمان مخابرات بی‌توجه به تاریخ و آنچه در اطرافش است، در این مکان ساخته شده؛ در میانه‌‌ی میدان مشق و کاخ گلستان که هردو بخش قابل‌توجهی از گذشته‌‌ی خود را حفظ کرده‌اند. همین بی‌اعتنایی به زمینه است که چهره‌‌ی دیکتاتورمآبانه‌‌ی مدرنیسم را در تهران نشان می‌دهد، مدرنیسمی که جانب‌دارانه و از بالا به جامعه القا شده و باعث قطع پیوستگی حال با گذشته است.

ناصر خسرو، دارالفنون و کاخ گلستان
گرچه از ساختمان مخابرات تا کاخ گلستان چهره‌‌ی شهر کمتر دچار آسیب شده، تغییرات در داخل خیابان مشهود است؛ خیابانی که ماشین‌ها حق ورود به آن را ندارند و موتوری‌ها و دست‌فروش‌ها به آن چهره‌‌ی متفاوتی داده‌اند. در میانه‌ی این خیابان است که اولین مظاهر مدرنیته وارد ایران شده و سبب شکل‌گیری مدرسه‌ی دارالفنون می‌شوند. اما این مدرنیته نیز در زمان حال دچار گسست شده و دارالفنون دیگر مرکزی آموزشی نیست. و بخشی از فرایند مدرنیزاسیون ایرانی، بدون پیوستگی با حال، قسمتی از تاریخ شده است: «…نیاسان قدم‌زنان از جلو دیکتاتور گذشت و رفت توی ناصرخسرو. توی ناصرخسرو جای سوزن انداختن نبود؛ نه توی خیابان، نه توی پیاده رو… دارالفنون پشت‌ میله‌های فلزی محصور بود؛ آجر‌به‌آجر. هرجای دیگر دنیا بود، لابد هنوز هم بهترین مدرسه‌ی شهر بود و بهترین معلم‌ها و دانش‌آموزها را داشت. این‌جا اما پشت میله‌های فلزی محصور بود؛ آجربه‌آجر. از یک‌جایی به بعد خیابان را بسته بودند. ماشین‌ها حق ورود نداشتند. موتوری‌ها اما کماکان میان مردم وول می‌زدند. بساط دست‌فروش‌ها تا توی خیابان کشیده شده بود و فریادشان شهر را پر کرده بود. از تخم‌مرغ رنگی و سبزه و ماهی توی بساط‌ها پیدا می‌شد تا شورت و جوراب مردانه و ادوکلن و گوشی موبایل.» (همان)
کاخ گلستان اما هنوز طراوت خود را برای نیاسان حفظ کرده و همان‌طورکه در کودکی عرصه‌ای برای خیال‌پردازی او بوده، به حیات خود ادامه می‌دهد. برای او شمس‌العماره نیز هنوز ساختمان پرشکوهی محسوب می‌شود. شمس‌العماره از جهتی دیگر نیز برای نیاسان پراهمیت است؛ ساعت آن. ساعتی که اولین ساعت شهر است و نمادی از آغاز زمان نو و ورود مدرنیته و محصولات غربی به ایران: «نیاسان رفت آن‌طرف خیابان و قبل‌از این‌که برود توی کوچه‌مروی، برگشت و ایستاد به تماشای شمس‌العماره. از این‌جا بهتر می‌توانست ببیندش. بخشی از ساختمان را با پارچه پوشانده بودند، ساعتش سال‌ها بود کار نمی‌کرد، یک‌جاهایی کاشی‌هایش -مثل دندان‌های پیرزن با پیرمردی- ریخته بودند، اما این‌ها دلیل نمی‌شد که هنوز هم از زیباترین ساختمان‌های شهر نباشد. غرور تاریخی شمس العماره جریحه‌دار شده بود، اما خدشه‌دار نه. هنوز هم از زیباترین ساختمان‌های شهر بود.» (همان) پرسه‌زنی در این منطقه علاوه‌بر این‌که نیاسان را به کوچه‌مروی برده و چهره‌ای از فضای شهری امروزی آن را نشان می‌دهد، بار دیگر او را به لاله‌زار و خاطرات گذشته‌‌ی خانواده‌اش مرتبط می‌‌کند.

تجریش و پایان پرسه‌زنی
نیاسان بخشی از مسیر رسیدن به تجریش را همراه بدر طی می‌کند؛ بدری که او را با گذشته مرتبط کرده، او را به سرحدات تهران جدید می‌رساند؛ تهرانی که از سنگلج به کوه‌های البرز رسیده و دیگر جایی برای پیشروی ندارد. «…بدر پیچید توی بزرگ‌راه چمران. این‌یکی قديم‌ها اسمش بزرگ‌راه پارک‌وی بود. بعدها اسمش را عوض کردند، اما کاج‌هایی را که نشانه‌‌ی ساخت‌وسازهای آن سال‌ها بود، حواس‌شان نبود عوض کنند… شاید هم حواس‌شان بود و نخواسته بودند…» (همان) ولی‌عصر نقطه‌‌ی اوج زیبایی چهره‌‌ی شهر در زمان حال است. اگر لاله‌زار امروزی برای نیاسان ویران‌شهر است، خیابان ولی‌عصر با چنار‌های هفتادساله‌ی خود هنوز چهره‌‌ی آرمانی‌اش را دارد؛ خیابانی که راوی آن را چشم‌اندازی یگانه می‌داند، که کمتر شهری سعادت داشتنش را دارد و آدمیان باید بسیار خوشبخت باشند که در چنین شهری زندگی می‌کنند.
تکیه‌بزرگ تجریش، جایی است که نیاسان خاطره‌ای از کودکی خود از آن دارد؛ خاطره‌ای همراه با پدرش و واهه در روز عاشورا. چهره‌‌ی روزهای غیرعزاداری تکیه‌بزرگ و همهمه و شلوغی بازارش، همه، برای نیاسان دیداری با گذشته و حالی پرشکوه است. این از معدود فضاهایی است که خواننده را با جنگ و کودکی نیاسان نیز آشنا می‌کند: «تا تکیه‌بزرگ راهی نمانده بود. سبزی‌ها را انداخت توی کیفش و خودش را سپرد به سیل جمعیت. تکیه‌بزرگ غرق بود در همهمه‌‌ی مردمی که می‌آمدند و می‌رفتند وكاسب‌هایی که داشتند گلوی خودشان را پاره می‌کردند. یک بار همان سال‌های جنگ، پدرش او و واهه را روز عاشورا آورده بود این‌جا. تصویر آن روز هنوز جلوِ چشمش زنده بود. بساط میوه‌فروش‌ها را جمع کرده بودند و دورتادور تکیه را با پارچه‌های سبز و سیاه پوشانده بودند. اولین باری بود که تعزیه می‌دید… یکی به پدرش گفته بود «بعثيا پسرشو کشته‌ن. بعثيام مثل سپاه یزیدن.»» (همان) تکیه‌بزرگ تجریش درطول این سال‌ها توانسته چهره‌‌ی خود را حفظ کند؛ در روزهای محرم مکانی برای عزاداری باشد و در روزهای دیگر، یک فضای شهری پررفت‌وآمد و سرزنده: «تکیه‌بزرگ غرق بود در همهمه‌‌ی مردمی ‌که می‌آمدند و می‌رفتند. وسط تكيه بساط میوه‌فروش‌ها بود. دورشان گشتی زد. جز میوه و سبزی، تخم‌مرغ رنگی و سبزه و ماهی‌قرمز هم داشتند. تنگ‌ها را ردیف چیده بودند کنار هم. ماهی‌ها با صدای مردمی که می‌آمدند و می‌رفتند، می‌رقصیدند و دلبری می‌کردند.» (همان)
تجریش و بازارش و مغازه‌های مشهوری مانند سمنوی عمه‌لیلا، تنها فضای شهری امروزی است که نیاسان از فضاهای آن جزءبه‌جزء یاد می‌کند و اثری از حسرت گذشته و ازبین رفتن در آن دیده نمی‌شوند؛ گویی تجریش تنها نقطه‌ای از شهر است که توانسته درطول مدرن شدنش ارتباط خود را با گذشته حفظ کند و دچار گسست نشود.

۴- نتیجه‌گیری
با گذشت نزدیک به یک قرن از تجربه‌‌ی جدی مدرنیته‌‌ی تهران، رابطه‌‌ی شهروندان آن نیز با فضاهای شهری‌اش دائما درحال تغییر است. این تغییرات که حاصل از مدرنیته است و طبعاً با گسست همراه بوده، در همه‌‌ جای شهر به‌طور یکپارچه اتفاق نیفتاده؛ مدرنیته‌‌ی تهران برخی از فضاهای آرمانی آن را ویران کرده، برخی فضاها را حفظ و حتی فضاهایی آرمانی نیز به‌وجود آورده است. فولادی‌نسب در «هشت و چهل‌وچهار» رابطه‌‌ی دگرگونی فضاهای شهری با دگرگونی استفاده‌کنندگان از آن را روایت می‌کند. شهر به‌واسطه‌‌ی شهروندان تغییر کرده و حال خودْ شهروندان را تغییر می‌دهد. اگر در آغاز قرن، صنعتی‌زاده با نوشتن «مجمع بیگانگان» رو به‌سوی آینده داشت، «هشت و چهل‌وچهار» نگاهی به گذشته دارد؛ نگاهی که با نوستالژی همراه است. تغییرات فضاهای شهری و کاربران آن درطی تحول تهران همگام بوده است. بازتاب این همگامی را می‌توان در سه مرحله‌ی تغییر مغازه‌ی ساعت‌فروشی مشاهده کرد؛ تغییر نخست مهاجرتی درون‌شهری بوده، تغییر دوم حاصل بروز انقلاب و ظهور نسلی نو در جامعه، و درنهایت تغییر سوم در دهه‌ی پایانی آن و به‌نوعی بیانگر آخرین تلاش‌ها برای رسیدن شهر به مدرنیته و گسست از گذشته؛ گسستی که برخلاف جوامع غربی، یکپارچه نبوده و کامل صورت نگرفته؛ چراکه این تغییرات باعث نمی‌شود شخصیت اصلی داستان رابطه‌‌ی خود را با گذشته قطع کند، بلکه دائماً ذهن او را درگیر تفاوت‌های گذشته و حال کرده و تاحدی باعث عذاب وجدان او نیز می‌شود. نیاسان همچنان به‌سان نیاکان است و تغییرات نتوانسته او را از گذشته‌‌ی خود کاملاً گسسته کند. فضاهای شهری نیز مانند شخصیت‌ها مدرنیته را تجربه کرده‌اند، اما آن‌ها نیز گسست کامل نیافته‌اند. لاله‌زار به‌عنوان نقطه‌‌ی اوج سرزندگی و رویدادپذیری شهر تهران در آغاز قرن، امروزه تا مرز‌های گسست کامل از گذشته‌ی‌ خود پیش رفته است و آرمان‌شهر آن به ویران‌شهر تبدیل شده، اما در نقطه‌ی مقابل آن، تکیه‌بزرگ تجریش و بازار آن تغییرات کمی پذیرفته‌اند و گذشته و حال آن‌ها کماکان در پیوستگی با یکدیگر است. دراین‌میان فضاهای شهری مابین این‌دو در میانه‌‌ی این طیف قرار می‌گیرند: منوچهری با تغییراتش بیشتر به لاله‌زار نزدیک می‌شود و انقلاب به‌واسطه‌‌ی نوساز بودن در آغاز قرن، همچنان بخشی از گذشته‌‌ی خود را حفظ می‌کند. ازاین‌جهت انقلاب و نیاسان بسیار شبیه یکدیگر هستند؛ در گفت‌وگویی میان آینده و گذشته، تغییر و ثبات. از روایت فولادی‌نسب می‌توان دریافت کرد که تهران درطی این قرن رو به‌سمت شمال شهر داشته و آرمان‌شهر لاله‌زار آن، امروزه به آرمان‌شهر ولی‌عصر تغییر مکان داده است. درعین‌حال روابط دوستانه‌ی شخصیت‌ها نیز چنین تغییر مکانی را به‌همراه داشته: پدر نیاسان و واهه در منوچهری و تهران قدیم با یکدیگر معاشرت می‌کردند و اردشیر و نیاسان در تجریش. گرچه در این مورد نیز نیاسان همچنان در میانه ایستاده و با واهه که هنوز در منوچهری است، رابطه‌ای صمیمی دارد. فولادی‌نسب در «هشت و چهل‌وچهار» نشان می‌دهد پروژه‌ی مدرنیته در تهران همچنان ادامه دارد، شهروندان آن همچنان در حال گفت‌و‌گو میان گذشته و حال هستند، چالش پیشِ روی آن‌ها چالش پیوستگی با و گسستگی از گذشته است و در این راه احساسات نوستالژیک همواره گریبان‌گیر آن‌ها است.

۵- فهرست منابع
۱- آشوری، داریوش. (۱۳۷۷). ما و مدرنیت. نشر موسسه‌ی فرهنگی صراط.
۲- برمن، مارشال. (۱۳۷۹). تجربه‌ی مدرنیته. ترجمه‌‌ی مراد فرهادپور. انتشارات طرح نو.
۳- تراکمه، یونس. (۱۳۹۵). تناقض فرم و محتوا مشکل شایع داستان‌نویسی امروز. وب‌سایت ادبیات اقلیت.
۴- جهانبگلو، رامین. (۱۳۸۱). موج چهارم. ترجمه‌ی منصور گودرزی. تهران: نشر نی.
۵- فولادی‌نسب، کاوه. (۱۳۹۴). هشت و چهل‌وچهار. چاپ اول. تهران: نشر چشمه.
۶- حبیبی، سیدمحسن. (۱۳۹۳). قصه‌ی شهر. چاپ اول. تهران: انتشارات دانشگاه تهران.
۷- حبیبی، سید محسن. و شکوهی بیدهندی، محمد صالح. (۱۳۸۸). نووارگی، نوآوری و نوپردازی سال‌های نخستین قرن چهارده ه‍. ش. میرزاده‌ی عشقی سه تابلو و آرمان‌شهر. نشریه‌ی هنر‌های زیبا (معماری و شهرسازی دوره‌ی ۱)، شماره‌ی ۳۸، تابستان ۱۳۸۸، صص ۹۳ تا ۱۰۴.
۸- حبیبی، سید محسن. و رضایی، مینا. (۱۳۹۲). شهر، مدرنیته و سینما، کاوش در آثار ابراهیم گلستان، نشریه‌ی هنر‌های زیبا (معماری و شهرسازی دوره‌ی ۱۸)، شماره‌ی ۲‌، تابستان ۱۳۹۲، صص ۵ تا ۱۶.
۹- خالصی مقدم، نرگس. (۱۳۹۱). شهر وتجربه‌ی مدرنیته‌ی فارسی. تهران: نشر تیسا.
۱۰- رحیمی، محمد؛ قاسمی، فاطمه. و زارع، محمدامیه. (۱۳۹۴). نوستالژی در معماری. سومین کنفرانس بین‌المللی پژوهش‌های کاربردی در مهندسی عمران، معماری و مدیریت شهری. تهران، دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی. وب‌سایت سیویلیکا.
۱۱- صنعتی‌زاده‌ی کرمانی، عبدالحسین. (۱۳۹۶). مجمع دیوانگان. تهران: نشر مانیاهنر.
۱۲- فکوهی، ناصر. (۱۳۹۰). پرسه‌زنی در شهر به‌مثابه امری فرهنگی. ویژه‌نامه‌ی شهر و فرهنگ، شماره‌ی ۲، تیرماه ۱۳۹۰.
۱۳- وب‌سایت کاوه فولادی‌نسب.
۱۴- کاظمی، عباس. (۱۳۹۴). خیابان و مدرنیته. وب‌سایت مرکز پژوهش‌های دایره‌المعارف بزرگ اسلامی.
۱۵- نوولاتی، جیامپاولو. (۱۳۹۳). پرسه‌زنی. ترجمه و تلخیص علی‌رضا امیری. وب‌سایت انسان‌شناسی و فرهنگ.


۱. دانشجوی کارشناسی‌ارشد مدیریت شهری، دانشکده‌ی شهرسازی، دانشگاه تهران، تهران، ایران.
۲. این مقاله مربوط به واحد درسی «شهر و شهرسازی معاصر»، ارائه‌شده توسط دکتر محسن حبیبی برای دانشجویان مقطع کارشناسی‌ارشد دانشگاه تهران است.

گروه‌ها: اخبار, از نگاه دیگران, تازه‌ها, هشت و چهل‌وچهار دسته‌‌ها: کاوه فولادی‌نسب, هشت و چهل‌وچهار

تازه ها

زندگی در سوگ/ پذیرش بودن و نبودن

حضور بی‌تردید

دوقطبی مرگ و زندگی

برملا؛ نگاهی به داستان عکاسی

حقیقت در آینه‌ی روتوش

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد