نویسنده: نرگس مساوات
جمعخوانی مجموعهداستان «قنادی ادوارد»، نوشتهی آرش صادقبیگی
«هیچ شری ازآنرو که آخرین شر است، عظیم نیست. مرگ سر میرسد: بناست که از آن بهراسیم، اگر که بتواند با ما بماند. ولی مرگ یا نباید اصلاً سر رسد، یا درغیراینصورت، بیاید و بگذرد.» – «سِنِکا»
۱. «قنادی ادوارد» مجموعهی شش داستان است از آرش صادقبیگی؛ شش داستان، هریک به وجهی گرهخورده با مضمون مرگ؛ مرگ همسر، برادر، رفیق، فرزند، پدر.
آدمهای این داستانها، درمواجهه با مرگ، انگار آنسوی اندوهِ فقدانْ خودشان را پیدا میکنند؛ خودِ فریبکارشان را، خود ترسویشان را، خود ناباورشان را. مرگ میآید و آوار میشود و آنچه را که بر سر هر صاحبعزایی میرود، بر سرشان مینشاند، اما بعد، گردی را هم از پیش چشمی برمیدارد. حالا دیگر هر آدمی کسی است که جور دیگری میبیند؛ خودش را و جهان پیرامونش را. اینها، همه، داستانهایی است درباب مرگ، اما در ستایش زندگی. رفتگان این داستانها هرجورکه رفته باشند، بهاختیار یا بهجبر، هنوز فراتر از جانشان برای ماندگان چیزهایی بهجا گذاشتهاند و ماندگان هنوز چنان زنده هستند که دراوج افتادگی، حتی رؤیایی بپرورانند. مردگان و زندگان این داستانها سرانجام باهم یکی میشوند و ابدیتی میسازند؛ انگار جان آن کلام نیچه باشند که:
الف: «با این شتابی که تو از زندهها دور میشوی، بهزودی نامت را از فهرستشان خط خواهند زد.»
ب: «تنها راه بهرهمند شدن از امتیاز مردهها همین است و بس.»
الف: «چه امتیازی؟»
ب: «دیگر نمردن.»
مردههای این داستانها بیش از این نمیمیرند و اضطراب مرگی که بر جان ماندگان مینشانند، از آنها آدمهای دیگری میسازد. سِنِکا، حکیم رواقی یونان باستان، چهار قرن پیشاز میلاد مسیح، در تکنگارهای کوتاه درباب مرگ دو اشارت را پیش چشممان میگذارد: نخست روایت پیرمردی زندانی که از سزار تمنای مرگ داشته و سزار به او گفته: «تو از مرگ میهراسی. چه میبینم؛ مگر تو اکنون زندهای؟» زندگی به درک دهشت مرگ، شوقی ندارد و تنها بهمدد تماشای مرگ است که آدمی درمییابد زندگی هرچه باشد، باز کوتاه است. اما این یک روی سکه است. سِنِکا چنین ادامه میدهد: «اما چه کسی تاب تحمل پیرزنی را دارد که صدسالگی را پشت سر گذاشته است؟» نویسندهی «قنادی ادوارد» آگاهانه یا در ناخودآگاه خود، انگار تمام این مفاهیم را دوره کرده؛ از هراس و دهشت و تلخی مرگ، تا انتظارش و دیرگاه شدنش و سبکیاش از پس زایشی دیگر.
۲. آنچه در «قنادی ادوارد» نباید سرسری انگاشت و بهغفلت از کنارش گذشت، زبان اثر است. صادقبیگی پیشاز هرچیز و میخواهم بگویم حتی بیش از خود داستان، با واژههایش به این اثر جان بخشیده. تکبهتک داستانها زبانی دارند فراخور خودشان. دایرهی واژگانی و لحن راوی در هرکدام آنها منحصر به خودش است. و ردپای سعی مضاعفی برای این منظور هم درکار نیست. داستانها چنان به نرمی و استواری در جهانشان و با واژگان جهانشان پیش میروند، که انگار نویسنده دستت را گرفته و به تماشایی برده باشد؛ اگر داستان یک زوج شهری مدرن و معاصر را میگوید، یا مرد شکارچی و یا آندیگری را که گز میپزد و سالی یک بار به میمنت تولد پسرش مولودی میگیرد، از همان آغاز، لحن و واژگان و فضا و آدمها را چنان دقیق اختیار میکند که تردیدی نسبت به آنچه میگوید بهجا نمیگذارد. دایرهی واژگان صادقبیگی بسیار غنی است و از این واژگان بهجا بهره برده، غنایش را گاه حتی بهرخ خواننده کشیده؛ گرچه بهرخ کشیدنش هم به فراخور حال داستان است و آزار نمیدهد.
۳. آنچه همیشه از «قنادی ادوارد» بهیاد خواهم آورد، جز مرگبازیاش -که همانی شده بود که باید- و جز آن دایرهی بینظیر واژگانش -که دقیقاً در دو داستان «دویدن در خواب» و «صد مثلث» حتی به شعفم آورد- بیش از همهی اینها، داستان «دویدن در خواب» خواهد بود. «دویدن در خواب» داستانی نیست که بشود به یک بار خواندنش کفایت کرد. این داستان ورای همهی آنچه در یک داستان میشود جست، برای من صاحب «آن» است؛ آنی که داستان را به مرزهایی دورتر از آنچه انتظارش را داری میکشاند. پدر و پسر این داستان جوری برابرت احضار میشوند و جان میگیرند که درپایان شکی برایت نمیماند که پدر «همای» را یافته و بر بالهای او پر کشیده است؛ آنی که من در داستانهای «شاخههای روشن» و «قنادی ادوارد» درانتظارش ماندم.
خواندن «قنادی ادوارد» تجربهی دلنشینی بود. بیصبوری خواندمش و باز به آن برخواهم گشت.