نویسنده: کاوه فولادینسب
یادداشتی منتشرشده در تاریخ ۱۸ دی ۹۸، در روزنامهی اعتماد
سلام حامد عزیزم. حالواحوال نمیکنم، که نه حالی مانده، نه احوالی. ما، نسل بیفردای نفرینی، زندگیمان شده عذاب الیم؛ درد ابدی… میبینی؟ در این دیار، نه آویشن قشنگ است و نه گاماسیاب ماهی دارد، آقای دکتر. تو انگار پیشگویی کرده بودی. از روزی که ریرا به دنیا آمد و تو هنوز ایران بودی، داستانهای تو و ریرایت را دنبال میکردم؛ چه وقتهایی که میدیدمت و چه وقتهایی که مینوشتی؛ چه داستانهای نابی. چه زیبا مهر پدری را معنا میکردی. حالا من چه کنم با این داستانی که ناتمام میماند؟ حالا حال کی را باید از تو بپرسم؟ حالا داستانهای کی را باید بخوانم؟ بارها بهنام و بینام، اینطرفوآنطرف، از تو حرف زدهام و برای اینوآن گفتهام که فقط نویسندهی خوبی نیستی، که چه پدر خوبی هستی، چه همسر مسئولی هستی. حالا چه میشود؟ کدام قلبی طاقت این اندوه را دارد؟ کدام جسمی تاب میآورد زیر این آوار؟ وای وای وای… در آن دوردست جهان، حالا چه میگذرد بر تو؟ با چه پایی میخواهی بیایی بدرقهی آرزوهای پریسا و چشمهای ریرا؟ دلم دارد میترکد حامد. میشد، میشد که اوضاعواحوال این خاک نفرینشده جور دیگری باشد؛ جوریکه نویسندهی مملکت، پزشک ممکلت، روشنفکر مملکت برای ساختن آیندهای بهتر برای ریرایش جلای وطن نکند. اما مگر میگذاشتند؟ مگر میگذارند؟ و ما هر روز داغ دیگری میبینیم. گلشیری گفت: «آنقدر عزا بر سرمان ریختهاند که فرصت زاری نداریم.» زار بزن رفیق. لطفاً زار بزن. خیلی نگرانت هستم.