کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

مار خانگی به صاحب‌خانه کاری ندارد

۲۴ دی ۱۳۹۸

بر‌خوانی تکه‌هایی از رمان «استخوان»، نوشته‌ی علی‌اکبر حیدری


این حتی از دروغ مرگ هم بدتر بود. مثل چاقویی کند افتاده بود به جانش و خراش می‌داد و می‌تراشید و انگار می‌خواست زنده‌‌زنده مثله‌اش کند. بلندتر گریه کرد.

چرا می‌شود خاطره‌های تلخ را ردیف، و دانه‌به‌دانه شمارش کرد، اما خاطره‌های شاد را نه؟

دریچه‌ی گرد سقف از ریخت افتاده بود و آبی آسمان کج‌وکوله شده بود.

از دیشب که پدربزرگ آن حرف‌ها را زده بود، انگار قطار حقیقت از ریل خارج شده و افسارگسیخته همه‌چیز را ویران می‌کرد.

گاهی دوست داریم توی مصیبت غرق شویم. دوست نداریم کسی دستش را دراز کند و کمک‌مان کند. دنبال دستی هستیم که بیشتر سرمان را فروکند زیرآب، فشار دهد و آن‌قدر نگه دارد تا سِر شویم، بی‌حس شویم و دیگر نفهمیم آن بالا، روی آب چه خبر است.

سخت است آدم مرگ عزیزش را ببیند، اما حالا فکر می‌کنم بعضی سختی‌ها خوبند. این‌که بدانی عزیزت زیر خروارها خاک خوابیده، خوب است، بهتر از این است که ندانی کجای این کوه و دشت آواره است… کجا حیوانی، جانوری، جانش را پاره‌پاره کرده یا دست کدام اجنبی…

گاهی هولناکی بعضی کلمات از معنای‌شان بیشتر است. از دور که نگاه می‌کنی، ترس برت می‌دارد، اما وقتی نزدیک می‌شوی، می‌بینی اصل کار و انجام دادنش آن‌قدرها ترسناک نیست.

باغ هیچ‌وقت ساکت نمی‌شد. صدای جیرجیرک‌ها یک‌دم خاموش نمی‌شد.

کاوه یاد حرف همیشه‌ی پدربزرگ افتاد: «مار خانگی به صاحب‌خانه کاری ندارد.» سر چرخاند و نگاه کرد به درِ نیمه‌باز طویله. مار خود پدربزرگ بود؛ کسی که به خانواده‌ی خودش هم رحم نکرده بود. راه افتاد سمت طویله.

نمی‌شود که به همه شک داشت. بالأخره باید به بعضی‌ها هم اعتماد کرد.

دوست داشت سوار ماشین می‌شد و می‌رفت تا پای کوه، تا جایی که جاده ادامه داشت، می‌ایستاد و یک دل سیر نگاه می‌کرد، در سکوت و تنهایی همیشه‌ی کوه چشم‌هایش را می‌بست و به هیچ‌چیز فکر نمی‌کرد.

دختر مستقیم توی چشم‌هایش خیره شد. کاوه طاقت نیاورد. حتی حالا هم وسط این وضعیتی که گیر افتاده بودند، اولین چیزی که ماتش می‌کرد، زیبایی دختر بود.

داشته‌هایش را به حساب نمی‌آورد و دائم درپی به دست آوردن آرزوهاست.

گروه‌ها: اخبار, استخوان, تازه‌ها, صدای دیگران, یک کتاب، یک پرونده دسته‌‌ها: استخوان, برخوانی, رمان ایرانی, علی‌اکبر حیدری, معرفی کتاب

تازه ها

راه بلند آزادی

از مسجد شیخ‌لطف‌الله تا پارک خیابان لورنسان

مقایسه‌ی تطبیقی دو داستان کوتاه «برادران جمال‌زاده» و «بورخس و من»

جمال‌زاده‌ای که اخوت ازنو آفرید

کارکرد استعاره در داستان «پیراهن سه‌شنبه»‌

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد