کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

هنرمند مهاجر و مسئله‌ی درمیان‌بودگی

۳ بهمن ۱۳۹۸

گفت‌وگوی ایوونه زیندل، پژوهشگر و مستندساز آلمانی، با کاوه فولادی‌نسب در تاریخ ۰۴ خرداد ۹۸


(این گفت‌وگو مربوط است به پروژه‌ی «پرتره‌ها: سیمای سه نسل از هنرمندان و فرهنگ‌سازان ایرانی‌تبار در برلین» که در همکاری مشترک معاونت فرهنگ و اروپا در سنای برلین و جامعه‌ی ایرانیان در آلمان انجام شده است.)

کمی از خانواده‌تان بگویید.
من فرزند دوم خانواده‌ای شش‌نفره‌ام. دو برادر دارم و یک خواهر. حالا ازدواج کرده‌ام و با همسرم، مریم کهنسال نودهی، زندگی می‌کنم.

زمینه‌ی فعالیت هنری شما چیست؟
من نویسنده‌ام و این کاری ا‌ست که عاشق آنم. به‌نظرم هیچ‌چیز در جهان زیباتر از زیستن در دنیای خیال و ساختن جهانی نیست که به‌تمامی از آن توست؛ با همه‌ی زیبایی‌ها و زشتی‌هایش، و با همه‌ی معجزه‌ها و بلایایش.

درباره‌ی کارهای حرفه‌ای‌تان بگویید.
من داستان می‌نویسم. روزنامه‌نگاری ادبی می‌کنم و عضو هیئت‌تحریریه‌ی مجله‌ی «کرگدن» در تهرانم. دو ستون ثابت هفتگی دارم؛ یکی در هفته‌نامه‌ی «کرگدن» و دیگری در روزنامه‌ی «اعتماد». با سایر مجله‌های ادبی ایران هم همکاری‌های پراکنده دارم. در کنار این‌ها، کلاس‌های نویسندگی خلاق و داستان‌نویسی آن‌لاین برگزار می‌کنم و مدیریت یک مدرسه‌ی داستان‌نویسی در تهران را به عهده دارم. بیراه نیست اگر بگویم داستان جزئی جدایی‌ناپذیر از زندگی من است و تارهایش عمیقاً در پود زندگی من تنیده شده؛ مثل فرش ایرانی. در کنار داستان و برای گذران زندگی البته کار دیگری هم می‌کنم. پیشینه‌ی تحصیلی و حرفه‌ای من معماری‌ است و حالا مشغول انجام دکترایم در رشته‌ی برنامه‌ریزی شهری و منطقه‌ای در دانشگاه فنی برلین هستم.

کجا زندگی می‌کنید؟ و چطور؟ راضی و شاد هستید؟
من از سال ۲۰۱۲ در برلین زندگی می‌کنم؛ در اشپانداور دام، وست‌‌اند. می‌پرسید شاد و راضی‌ام یا نه. چه سؤال دوگانه و ابهام‌آلودی… بعضی سؤال‌ها هست که آدم نمی‌تواند به‌این‌راحتی‌ها به‌شان پاسخ دهد. مگر می‌شود بروی خانه‌ی میزبانی عزیز و مهمان‌نواز و مهربان، و شاد نباشی؟ و درهمان‌حال، مگر می‌شود دلت برای خانه‌ی خودت تنگ نشود؟ ما ایرانی‌ها ضرب‌المثلی داریم که می‌گوید: «هیچ کجا خانه‌ی خود آدم نمی‌شود.» می‌خواهد بگوید حتی اگر به بهشت هم بروی -اگر وجود داشته باشد- بازهم دلت برای خانه‌ی خودت تنگ می‌شود. گفتم سؤال شما ابهام‌آلود است. فکر می‌کنم دلیلش این باشد که وضعیتی که من و امثال من داریم وضعیتی دوگانه و ابهام‌آلود است.

آیا برای کارتان زیاد سفر می‌کنید؟
سامرست موام در «حاصل عمر»ش (که اولین بار در ۱۹۳۸ منتشر شد) می‌گوید نویسنده باید زندگی را به‌تمامی زندگی کند. من با او موافقم. و آیا جز این است که در سفر نوع نگاه آدم به جهان و انسان و زندگی و فرهنگ بالغ‌تر می‌شود؟ هر سفر مثل خواندن یک قفسه‌ی کتاب است، و آن هم نه کتاب‌هایی در یک زمینه و شبیه هم؛ کتاب‌هایی مختلف در حوزه‌های مختلف؛ از انسان‌شناسی گرفته تا فرهنگ‌شناسی و بوم‌شناسی و عقاید عامه و سبک زندگی. درعین‌حال، من در مرحله‌ی تحقیق برای نوشتن داستان‌هایم، زیاد سفر می‌کنم؛ چه درون شهرها و چه بیرون شهرها. و این یکی از لذت‌بخش‌ترین مراحل نوشتن هر داستانی‌ است. برای رمان «برلینی‌‌ها» که حالا مشغول کار روی آنم -رمانی که به زندگی ایرانی‌های ساکن برلین و مسائل آن‌ها می‌پردازد- ماه‌ها و روزها و ساعت‌ها در برلین پرسه زده‌ام و درباره‌اش خوانده‌ام. شاید یکی از دلایلی که برلین را میزبانی عزیز و مهمان‌نواز و مهربان می‌دانم، همین دوستی‌ای باشد که به‌خاطر رمانم، «برلینی‌ها»، میان‌مان ایجاد شده.

با آمدن به جایی جدید چطور کنار آمده‌اید؟
منظورتان ترک سرزمین مادری و آمدن به این‌جاست؟ خب… مسئله برای من آن پیچیدگی‌ای را ندارد که برای خیلی از ایرانی‌های دیگر ممکن است داشته باشد. من به دلایل سیاسی ایران را ترک نکرده‌ام، درنتیجه هروقت اراده کنم، می‌توانم چند ساعت بعد در تهران باشم. پس موضوع برای من آن جنبه‌ی دراماتیک یا تراژیکی را ندارد که برای بسیاری از دوستان و هم‌وطنانم در خارج از کشور ممکن است داشته باشد. اما از وجهی دیگر، اسباب‌کشی همیشه سخت است. ما در ایران می‌گوییم هر بار اسباب‌کشی اندازه‌ی نصف یک آتش‌سوزی خسارت به همراه دارد. امثال من هم -هرچه باشد- بساط زندگی‌مان را جمع کرده‌ایم آورده‌ایم در سرزمینی دیگر، که زبان و تاریخ و فرهنگ و سبک زندگی متفاوتی دارد. معلوم است که سخت است. گرچه به‌تدریج -نه چندماهه، که چندساله- بعضی مشکلات -ازجمله مسئله‌ی زبان- رفته‌رفته برطرف می‌شوند و بعضی گره‌ها باز، اما نباید فراموش کرد که بعضی گره‌ها هم تا همیشه بازنشده باقی می‌مانند. می‌دانید، در جمع دوستان آلمانی‌ام، وقتی ترانه‌های کودکی‌شان را می‌خوانند یا از کارتون‌ها و برنامه‌های تلویزیونی آن دوران حرف می‌زنند -و این حق آن‌هاست و ما هم در ایران همین کار را می‌کنیم- من همیشه ساکت می‌شوم. چرا؟ چون خاطره‌ی مشترکی با آن‌ها ندارم. من می‌توانم در دانش و اندیشه حرف مشترکی با آن‌ها داشته باشم، و این خیلی خوب است، اما در اعماق وجودم، در آن یاخته‌هایی که با عاطفه و احساس نفس می‌کشند -همان‌جا که اتفاقاً خیلی هم انسانی‌تر و اساسی‌تر است- ارتباط من ناگهان و به‌کلی قطع می‌شود. کاری‌اش هم نمی‌شود کرد. همین است که هست. خاطره را نمی‌شود ساخت. باید آن را زیست.

به چه زبانی خواب می‌بینید؟
من به زبان فارسی رؤیا و کابوس می‌بینم، به زبان فارسی فکر می‌کنم، به زبان فارسی عشق می‌ورزم و به زبان فارسی شاد و غمگین می‌شوم. من، پیش از آن که به آلمان بیایم، ۳۳ سال در ایران و با زبان فارسی زندگی کرده‌ام. و مهم‌تر از همه، مادرم وقتی من را در آغوش می‌گرفته و برایم لالایی می‌خوانده، به فارسی می‌خوانده.

آیا پیش آمده که گاهی احساس سرگشتگی کنید؟
در کارم؟ زیاد؛ یا حتی شاید بتوانم بگویم خیلی زیاد. من نویسنده‌ام. سروکارم با کلمه و کلام است. و به زبان فارسی می‌نویسم. البته کتاب و مجله‌ی فارسی زیاد می‌خوانم و هر روز هم دو روزنامه‌ی مهم ایران را. اما هیچ‌کدام این‌ها جای حضور و نفس کشیدن در زبان زنده‌ی فارسی روز را پر نمی‌کند. زبان موجود زنده‌ای‌ است و مدام درحال پوست‌اندازی و تغییر. گپ زدن با یک نوجوان که جهانی به‌کلی متفاوت از من دارد، نشستن در اتاق انتظار مطب یک دکتر و گوش دادن به گفت‌وگوهای مردم، حضور در یک جلسه‌ی مطالعات جامعه‌شناسی و هم‌کلامی با اساتید فن… من همه‌ی این‌ها را از دست داده‌ام و برای غنی نگه داشتن زبان فارسی‌ام باید خیلی تلاش کنم. البته این‌طورکه صورت‌بندی کردم، شاید به نظر بازی‌ای باخت‌باخت بیاید! واقعیت امر این است که دربرابر همه‌ی این‌ها که از دست داده‌ام، مشابه‌شان را در برلین -به‌عنوان یک شهر جهانی- به دست آورده‌ام و این به غنای اندیشه‌ی من و گرفتار نشدن در دایره‌ی بسته‌ی جریان‌های اصلی ادبی کشورم کمک می‌کند. این، جهان من را توسعه می‌دهد و افق دیدم را باز می‌کند.

برای این‌که آدم در جایی احساس درخانه‌بودن کند، چه الزاماتی وجود دارد؟
سال‌ها پیش در مصاحبه‌ای با روزنامه‌ای در تهران گفتم که بسیاری از ما -هنرمندان و اندیشمندان ایرانی- ناگزیریم به زندگی غیررسمی. به‌خاطر تسلط ایدئولوژی در نظام سیاسی ایران و نقش متولی‌گرانه‌ای که حکومت و دولت‌های ایران در همه‌ی زمینه‌ها دارند، بسیاری از ما در ایران هم چندان احساس صاحبخانه‌بودن نداشته‌ایم و ای بسا دلیل اصلی حضورمان در این‌جا هم همین بوده باشد. دست‌کم برای من این‌طوری‌ است: این درمیان‌بودگی که این‌جا دارم تجربه می‌کنم، تجربه‌ی جدیدی نیست. ۳۳ سال در کشورم هم در همین وضعیت زندگی کرده‌ام. یک بار به دوستی گفتم از این حیث، شاید بشود ما را به‌عنوان گونه‌ی جدیدی از انسان -که هم در خانه غریبه است و هم در غربت- مورد بررسی و مطالعه قرار داد.

برای آینده چه برنامه‌هایی دارید؟
حالا که دارم رمان «برلینی‌ها» را می‌نویسم. اولین برنامه‌ام -برنامه‌ی دردست‌اقدام- این است که این رمان را تمام کنم. جز انتشارش در ایران -به‌شرط عبور از سد سانسور دولتی- می‌خواهم آن را ترجمه و در آلمان هم منتشر کنم. حتماً جالب خواهد بود؛ هم برای ایرانی‌های مقیم آلمان که در مرکز این رمان قرار دارند و هم برای جامعه‌ی آلمانی که میزبان این آدم‌هاست. کار دیگری هم که در ذهن دارم و هم‌زمان با «برلینی‌ها» دارم آن را پیش می‌برم، نوشتن کتابی در قیاس تطبیقی سبک زندگی و عادت‌های فرهنگی جامعه‌ی ایرانی و آلمانی ا‌ست. اسمش را با الهام از «دیوان غربی-شرقی» گوته، گذاشته‌ام «دیوان شرقی-غربی». این کتاب، مجموعه‌ای‌ است از جستارهای کوتاه درباره‌ی مسائل مختلف زندگی. سفرنامه‌ای هم در اولین سفر سه‌ماهه‌ام به برلین در تابستان ۲۰۱۱ نوشته‌ام به نام «روز به‌خیر خانم مرکل»، که بعد از این‌ها سراغ بازنویسی و نهایی کردن کار آن خواهم رفت. دیگر این‌که قرار است در همکاری با مرکز گردهمایی‌های ادبی برلین، نقشه‌ی مکان‌هایی در برلین را که به‌نوعی با فعالیت‌های فرهنگی و ادبی ایرانی مرتبطند، تهیه کنم، که می‌تواند چشم‌انداز خوبی از فعالیت جامعه‌ی ادبی ایرانی در برلین ارائه کند.

Immigrant Artist and the Issue of Inbetweenness
A Conversation Between Yvonne Zindel (German Researcher and Documentary Filmmaker) and Kaveh Fouladinasab (Iranian Author and Journalist)

(This conversation is about the project “Portraits: A Scene of Three Generations of Artists and Culturalists of Iranian Descent in Berlin”, which was co-organized by the Vice President of Culture and Europe at the Berlin Senate and the Iranian community in Germany.)

What is your position in your family?
I am the second child of a family of four children. I have two brothers and one sister. Now, I am married and live with my spouse, Maryam Kohansal Nodehi.

What kind of art do you make and which kind are you interested in?
I am an author and that’s the job I love. I think nothing is more beautiful in the universe than living in the imagination world and building a universe that is totally yours; with all its beauties and uglinesses, and with all its miracles and disasters.

What is your career?
I write stories, work in the field of literary journalism and am a member of the editorial board of the Tehran based “Kargadan” magazine. I write two weekly columns: one in “Kargadan” weekly journal, and another in “Etemad” newspaper. I also work with other Iranian literary magazines every now and then. Beside these, I hold online creative writing and story writing classes, and manage a story writing school in Tehran. Wouldn’t be a lie if I say that my life is integrated with story and its wraps are woven deeply to the wefts of my life; just like the Iranian carpet. Along with story, I am of course involved in an other activity for earning a living. My educational background is in the field of architecture and right now I am busy doing my PhD in the field of urban and regional planning in Technical University of Berlin.

Where do you live now? How? Are you happy?
I have been living in Berlin since 2012. In Spandauer Damm, Westend. You ask if I am happy and satisfied or not. What a dual and ambiguous question… There are some questions one can not answer simply. Is it possible to be the guest of a dear, kind and hospitable host and not to be happy? And at the same time, is it possible not to miss your own home?  We Iranian have a proverb that says: “There is no place like one’s own home.” It indicates that even if you go to heaven -if there is a heaven- you still would miss your own home. I said your question is an ambiguous one. I think that’s because the situation that me and the people like me are in, is a dual and ambiguous situation.

Do you need to travel a lot for your career?
Somerset Maugham said in his “The Summing Up” (that was first published in 1938) that an author should live life to the fullest. I agree with him. And is it wrong that one’s view to the world and human beings and life and culture would mature in the journey? Each journey is like reading all books of a bookcase, the books which are not in the same context and are not similar. Different books in different fields, from anthropology to cultural science and ecology and public beliefs and life style. At the same time, I travel a lot while I am in the stage of doing research for writing my stories, either inside the cities or out of them. And that is one of the most enjoyable stages of writing any story. For “The Berliners” novel, that I am already working on -a novel that addresses the lives of the Iranians who live in Berlin and their problems- I have wandered around Berlin for months and days and hours and read about it. Maybe one of the things that makes Berlin a dear, hospitable and kind host in my eyes, is the very friendship that has been grown amongst us, as a result of my novel, “The Berliners”.

How do you cope with leaving and arriving?
You mean leavening homeland and coming here? Well… For me the issue is not as complicated as it might be for many other Iranians. I haven’t left Iran due to political reasons. As a result, whenever I decide, I can be back in Tehran in few hours. So for me, the issue doesn’t have the dramatic or tragic side that it might have, that it surely has, for many of my friends and compatriots who live abroad. But from another point of view, moving is always hard. In Iran we say that each moving from a house to another, would damage your things as much as a fire incident. People such as myself have gathered whatever they had and brought them to another country, that has a different language and history and culture and life style. It obviously is hard. Although gradually -not in a few months, but in years-, some of the problems -including the problem of the language- would be eliminated and some of the knots would become untied, but we shouldn’t forget that some other knots would stay impossible forever. You know, when I’m among my German friends, and they start to sing their childhood songs or talk about their childhood animation or TV shows -and that’s their right, we do the same thing in Iran-, I always stop talking. Why? Because we don’t share those memories. We can talk about science and thoughts, and that’s very nice, but deep down, where there are parts which breathe with affections and feelings -the place that is more human and fundamental by the way- I suddenly and totally lose connection. There is nothing to be done. That’s how it is. We can not make memories. We should live them.

In which language do you dream?
My dreams and nightmares are in Farsi, I think in Farsi, I love in Farsi and in Farsi I become happy and sad. Before coming to Germany I have lived 33 years in Iran and in Farsi. And above all, my mother used to sing in Farsi when hugging me and singing lullabies.

Do you sometimes feel torn?
In my job? A lot. Or I even can say that lots and lots. I am an author and I write in Farsi. Of course, I read a lot of Farsi books and magazines and also two important Iranian newspapers every day. But none of them can take the place of being and breathing in the live Farsi of the day. Language is a live, ever-shedding and ever-changing creature. Talking with a teenager who has a world totally different from mine, sitting in the waiting room of a doctor’s office and listening to people’s conversations, being present in a social study meeting and speaking with the maters… I’ve lost all of them, and I should try a lot to keep my Farsi rich. Of course, the way I pictured, this may look a lose-lose game! But in fact, in the place of all I’ve lost, I have won the same things in Berlin –as a universal city-, and that helps the richness of my thoughts and not being trapped in the close circle of my country’s main literary streams. This, expands my world and widens my horizons.

What does it need to feel somewhere like home?
In an interview with a newspaper in Tehran many years ago, I said that many of us -Iranian artists and thinkers- are forced to an unofficial life. Due to the dominance of the ideology of Iran’s political system and the trustee-like role that Iran’s government has in every field, many of us didn’t also feel much like a host in Iran, and that even might be the main reason for us being here. That’s how it is, at least for me: this being in between that I’m experiencing here, is not a new one. I’d been also living in my country in the same situation for 33 years. Once I told a friend, that from this perspective, someone might study us as a new type of human beings, who are strangers both at home and abroad!

Which plans do you have for the future?
Now I’m writing “The Berliners”. My first plan -my first ongoing plan- is to finish the novel. Beside publishing it in Iran -if it can pass through the governmental censorship- I want to translate it and publish it in Germany too. I’m sure that it would be interesting, either for the Iranians who live in Germany, who are in the center of this novel, or for the German society that hosts these people. Another thing that I have in mind and am developing simultaneously with “The Berliners”, is writing

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, گفت‌وگو دسته‌‌ها: کاوه فولادی‌نسب, گفت‌وگو

تازه ها

عارِ اجباری

شاید که کار جهان بر اتفاق بود

بیماری تاریک

تلخم، خرابم و هیچ اگر بدانی فقط…*

خواب‌های فراموش‌نشده

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد