گفتوگوکننده: مرجان فاطمی
گفتوگو با نرگس مساوات، نویسندهی رمان «خاکْزوهْر یا وقت چیدن گیسها»
«خاکزوهر یا وقت چیدن گیسها» اولین رمان نرگس مساوات است که در سال ۱۳۹۷ توسط نشر ثالث منتشر شده. مساوات در رشتهی زبان و ادبیات فارسی تحصیل کرده و بخش مهمی از کیفیت زبانی متن او به تجربهی دهسالهی فعالیتش بهعنوان ویراستار برمیگردد. او در این داستان، با محور قرار دادن زندگی دختری بهنام پگاه، روی مشکلات زندگی جوانان و تنهایی و دلزدگی آنها در جامعه دست گذاشته و اختلاف در عقاید و سبک زندگی نسلهای مختلف را به تصویر کشیده. گفتوگوی ما با نرگس مساوات بهصورت کتبی انجام شده.
اولین سؤالی که در همان نقطهی شروع در ذهن مخاطب شکل میگیرد، این است که چرا این داستان دو نام دارد. «خاکزوهر» و «وقت چیدن گیسها»، هردو، بهمعنای «فدیه و قربانی دادن» هستند، اما چرا یکی از این عنوانها را انتخاب نکردید؟ فکر نمیکنید شاید عنوان طولانی کتاب در نگاه اول مخاطب را پس بزند؟
نام داستان درآغاز «خاکزوهر» بود. «وقت چیدن گیسها» را بعدتر به آن افزودم تا با توجه به نامأنوس بودن نام اصلی، توضیحی بر آن باشد. اینکه نام داستان «خاکزوهر» باشد، برایم خیلی مهم بود و نمیتوانستم از آن بگذرم، پس عنوانی فرعی به آن اضافه کردم.
«خاکزوهر» روایتی از تنهایی و دلزدگی دختری تنها در دنیای معاصر است که علیرغم تلاشهایی که میکند، موفقیتی نصیبش نمیشود؛ دختری که حتی با خانواده و دوستان نزدیکش هم ارتباط درستی ندارد و این دلزدگی درپایان منجر به فرار میشود. شاید علت اصلی اینکه مخاطبان ایرانی، بهخصوص جوانها، ارتباط خوبی با این داستان برقرار میکنند، درک همین تنهایی و دلزدگی و همذاتپنداری با آن است؛ انگار آینهای مقابل زندگی آنها گذاشتهاید تا خودشان را در سیمای پگاه ببینند. این داستان صرفاً زاییدهی تخیلتان است یا برای نوشتن آن مطالعاتی هم روی زندگی جوانان امروز داشتهاید؟
خاکزوهر یک داستان معاصر است. همهی ما سالهاست در این شرایط زندگی میکنیم. خودمان این جبر زمانی و مکانی را تجربه کردهایم و بسیار شاهدش بودهایم. اینجا اختلاف در عقاید و سبک زندگی نسلهای مختلف بسیار بیشتر از آن است که در یک جامعهی طبیعی میتوان شاهدش بود. ضمن اینکه من رفتن پگاه را به فرار تعبیر نمیکنم. او از جنگیدن خسته شده؛ همین. این گوشهی دنیا پیش از آنکه حتی چشم بگشایی، فهرستی بلندبالا از آنچه باید برایش بجنگی برایت مهیاست؛ آنهم درحالیکه نجنگیدنت میرسد به انفعال و افسردگی، جنگیدنت هم.
در تکمیل سؤال قبل، آیا میتوانیم بگوییم پگاه نمایندهی جوانان دوران مدرن است؟ جوانانی که در یک دنیای بیروح صنعتی زندگی میکنند و حتی با خانوادهی خود هم پیوندی ندارند و از کنشهای عاطفی فاصله گرفتهاند؟ در روند شکلگیری شخصیت پگاه، به این مسئله فکر میکردید که او را نمایندهی یک نسل معرفی کنید؟
ببینید، من این جامعه را نه مدرن میدانم، نه صنعتی. ما مظاهری از مدرنیته را گرفتهایم و به خودمان آویزان کردهایم؛ همین و بس. برداشت من از جامعهام همین بوده. روح دموکراسی هنوز به ما نرسیده. بهزعم من، مهمترین دستاورد اندیشمندان غربی برای ملتهایشان بسط این عقیده بوده که زندگی هر آدم بهقدر زندگی مجموع ابنای بشر اهمیت دارد و باید محترم شمرده شود. گسترش این عقیده دستکم برای خود ملتهای غرب که بد نبوده. من مدرن بودن را در این میبینم؛ که آدمها به همدیگر و حکومتها به جان ملتهایشان بها دهند، که حکومتی که از دل یک اجتماع بیرون میآید، مهمترین اولویتش همین باشد. با این تعریف، ما کجای خط زمانی رشد بشر از دوران غارنشینی تا امروز ایستادهایم؟ بهنظر من که همان دم درِ غار. بهاینترتیب، کنشهای عاطفی و ازایندست را هم که شما به آن اشاره کردید، نمیشود خیلی به مدرنیته نسبت داد. در جامعهای شبیه جامعهی ما، اینها اموری کاملاً غریزی است و به شانس شما برمیگردد که چه وقت و در کجا ایستاده و بالیده باشید.
در دههی هشتاد، داستانهای زیادی با محور خستگی انسان معاصر نوشته شد و بسیاری از نویسندههای ایرانی این دهه هم داستانهایی دربارهی شرایط نامطلوب زندگی جوانان نوشتند. هنگامی که تصمیم گرفتید این داستان را بنویسید، نمیترسیدید اثرتان با آن آثار مقایسه شود و برچسب تکراری بودن بخورد؟
راستش اصلاً به این موضوعی که شما اشاره کردید، فکر نکردم. بههرحال «یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب/ کز هر زبان که میشنوم نامکرر است». حالا این را که قصهی من از آن نامکررهایش هست یا نه، نمیدانم، ولی عجالتاً که در پیرامون ما اوضاع از این قرار است و لاجرم، از همینها میشود نوشت.
یکی از ویژگیهای مثبت «خاکزوهر» ترسیم دقیق فضای ذهنی پگاه است. این فضا آنقدر قدرتمند ساخته شده که هر مخاطبی احساس میکند زبان ذهنی خودش را میشنود؛ انگار راوی دارد حرف دل او را میزند. اما برخلاف این فضای ذهنی دقیق، فضاهای عینی آنطورکه باید بهدرستی ساخته نشدهاند؛ بهطوریکه نمیتوانیم بسیاری از مکانهایی را که در داستان به آنها اشاره شده ببینیم و آنها از نزدیک لمس کنیم. خودتان این مسئله را قبول دارید؟
«خاکزوهر» روایت مینیمالی دارد و این شاید به خود من برمیگردد که اساساً آدم بیحوصلهای هستم. خوب و بدش را هم نمیدانم. این نزدیک بودن فضای ذهنی هم شاید بخشیاش به این دلیل باشد که «خاکزوهر» قصهی مخاطبانش است.
در بخشهای مختلفی از «خاکزوهر»، نویسنده به شیوهی خودش، بسیاری از خطوط قرمز جامعه را دور زده و راهحل مناسبی برای بیان بسیاری از مسائل عموماًسانسوری پیدا کرده. درواقع شما خیلی راحت و بهطور ضمنی، از واقعیتهای زندگی و روابط جوانان امروز حرف زدهاید، بدون اینکه خود را وادار به خودسانسوری کنید. همین مسئله به بالارفتن جذابیت داستان و ملموس شدن آن کمک زیادی کرده. این موارد چقدر آگاهانه صورت گرفته؟
ببینید، مثلاً یک نویسندهای که بیست سال از من بزرگتر است، خودسانسوری برایش سخت است. با جزئیات مینویسد و سانسور میشود یا مجوز نمیگیرد. نویسندهی یک دهه بزرگتر از من، راحتتر با این مسئله کنار میآید… هرچه میگذرد، ننوشتن یا دور زدن برای نویسندهها امور طبیعیتری میشوند. حالا دیگر شاید نوشتن از بعضی امور سختتر شده باشد تا ننوشتنشان. این مسئله بخشی از روزمرهی زندگیمان شده. شخصاً حواسم هست که اینجوری مینویسم، چون اینجور فکر میکنم؛ چون چارچوب ذهنیام همین است. اینجور بار آمدهام. خودمان را نباید گول بزنیم؛ همین است که هست. هنری در کار نیست.
در پرداخت شخصیت پگاه بسیار عمیق و قدرتمند عمل کردهاید، اما در معرفی سایر شخصیتها، بهخصوص مردهای داستان (بااینکه شخصیتهای قابلقبولی خلق شده)، این ظرافت و دقت آنطورکه باید به چشم نمیخورد. این مسئله به شناخت فراوان شما از زنان و عدم شناختتان نسبت به مردان برمیگردد، یا دلیل خاصی برای تمرکز کمتر روی شخصیتهای مرد داشتهاید؟
بهگمانم این به مناسبات زندگی پگاه در مقطعی که ما داریم قصهاش را میخوانیم، برمیگردد. ما وقتی به او رسیدهایم که مادرش، رفیقش و خانوادهاش مسئلهاش شدهاند. اگر اینجور باشد که شما میگویید، شاید دلیلش همین باشد.
خیلی از خوانندهها معتقدند که این اثر پتانسیل این را داشته که به رمانی طولانیتر تبدیل شود و نویسنده بهجای بسط و توسعه، آن را در صد صفحه خلاصه کرده و به پایان رسانده. فکر میکنید امکان این وجود داشت که «خاکزوهر» به اثر مفصلتری تبدیل شود؟
نه. «خاکزوهر» همین بود که نوشتم. من از اینکه کسی بخواهد چیزی را چندبارهوچندباره به من بفهماند، هیچ خوشم نمیآید و بالطبع خودم هم چنین نمیکنم. قابهایی ساختهام از زندگی پگاه و بعد مجموعشان را پیش چشم مخاطبم گذاشتهام.
پایانبندی رمان بهاندازهی سایر بخشهای آن قدرتمند نیست و کاملاً شتابزده بهنظر میرسد. هیچ زمینهای درطول داستان نمیبینیم که ما را برای این تصمیمگیری نهایی پگاه، یعنی مهاجرت، آماده کند. دربارهی انتخاب این پایانبندی توضیح میدهید؟
من نمیدانم سالها بعد که لابد بهلطف کائنات، اوضاع از قراری دیگر خواهد بود، کتابی مثل «خاکزوهر» چقدر خوانده و درک خواهد شد. از صمیم قلب امیدوارم آنقدر همهچیز عوض شده باشد که این کتاب را یک نفر هم نخواند و نفهمد. ولی امروز وقتی کسی مثلاً میخواند پگاه مهاجرت کرده، آنقدر این امر برایش ملموس هست که فکر کند خب، لابد پیش از رفتن، امتحان آیلتس داده و از دانشگاهی پذیرش گرفته. به قرار پرت بودن دانشگاهی که به آن میرود، گرفتن پذیرشش هم نباید زیاد سخت بوده باشد.
بعد از «خاکزوهر» باید منتظر چه اثری از شما باشیم؟
نمیدانم. البته مینویسم، ولی باید دید چی ازش درمیآید. بههرحال، نوشتن دستکم برای من امری حرفهای نیست؛ مینویسم که صداهای سرم را خاموش کنم و شده حتی یک روز را آرامتر به شب یا به صبح برسانم.